غزل شماره ۳۵۱۵ گوشه گیران که ز ایام کناری دارندهمچو صیاد کمینگاه شکاری دارندبوسه آن لب تیغ است و کنار از هستیعاشقان گر هوس بوس و کناری دارندنور آیینه به اندازه خاکستر اوستتیره روزان دل خورشید شعاری دارندگرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهنددر سراپرده دل طرفه بهاری دارندنیست ممکن که سرافراز نگردند چو گردخاکساران که سر راه سواری دارندسطحیان غور معانی نتوانند نمودبیشتر آینه ها نقش و نگاری دارندچون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟که ز هر پاره دل آینه داری دارندنیست ممکن همه شب سیر چراغان نکننددر جگر، سوخته هایی که شراری دارندبه که در دامن روشنگر عشق آویزندسینه هایی که ز افلاک غباری دارندهمت از تربت آن قوم طلب کن صائبکه ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
غزل شماره ۳۵۱۶ حال من از نظر یار نهان می دارندخبر مرگ ز بیمار نهان می دارنددردمندان که ز درد دگران داغ شونددرد خود را ز پرستار نهان می دارندصبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلیغنچه را در بغل خار نهان می دارنددوربینان که ز غمازی راز آگاهندراز خود از در و دیوار نهان می دارندچاک چون غنچه شود سینه جمعی آخرکه به دل خرده اسرار نهان می دارندبی نیازست ز پوشش سر ارباب جنونسر بی مغز به دستار نهان می دارندقدردانان بلا از نظر بیدردانخار را چون گل بی خار نهان می دارندهیچ کس را خبری نیست ازان موی میانکافران رشته زنار نهان می دارندپرده از روی سخن پیش سیه دل مگشاچهره از آینه تار نهان می دارندسخت جانان صدف گوهر اسرار دلندلعل در سینه کهسار نهان می دارندعشق را ساده دلانی که بپوشند به صبرشعله در زلف شب تار نهان می دارندروی مقصود نبینند گروهی صائبکه گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
غزل شماره ۳۵۱۷ بد درونان که به همواری ظاهر سمرندهمه چون آب تنک، پرده سنگ خطرنددستگیری نتوان داشت توقع ز غریقاهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرندنه همین سبزه درین راهگذر پامال استبیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرندعمر جاوید خضر را به نظر می آرندآه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!یک حباب است سپهر از قدح لبریزشزان می ناب که صاحب نظران بیخبرندنیست از جانب معشوق حجابی صائباینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
غزل شماره ۳۵۱۸ خاک شو تا ز بهارت به گل تر گیرندمرده شو تا به سر دست ترا بر گیرندبا فلک کار ندارند سبک پروازانبیضه مرغان سرایی به ته پر گیرنددامن افشان ز فلکها بگذر چون مردانکه زنان دامن خود بر سر مجمر گیرندمطلب سوختگان آینه روشن سازی استگر درین خاک سیه جای چو اخگر گیرندآتشی نیست سزاوار سمندر صفتانمگر از بال و پرافشانی خود در گیرندباده و خون جگر هر دو به یک کس ندهندکه به یک دست محال است دو ساغر گیرندتنگ شد میکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟که تنک حوصلگان جمله ره در گیرندغرض این است که تیغ تو ز خون پاک کنندکشتگان تواگر دامن محشر گیرندگر درین بحر زنی مهر خموشی بر لبسینه ات را چو صدف زود به گوهر گیرندنمک سوده شود دیده بیخواب مراهمچو بادامم اگر چشم به شکر گیرندعشق چون فاخته بر گردن ما افتاده استاین نه طوقی است که از گردن ما بر گیرندبه تمنای تو دست از دو جهان می شویندتشنگان تو اگر دامن کوثر گیرندنیست ممکن که به کس روی دلی بنماییهمچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرندصائب این آن غزل مولوی روم که گفتما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
غزل شماره ۳۵۱۹ مهر را سوختگان بوته خاری گیرندماه را زنده دلان شمع مزاری گیرندچون گشایند نظر مملکتی بگشایندباز چون چشم ببندند حصاری گیرندآسمانها مگر از گردش خود سیر شوندورنه عشاق محال است قراری گیرندمرکز از دایره بیرون نتواند رفتنعاشقان چون ز غم و درد کناری گیرند؟آنقدر ریگ روان نیست درین قحط آبادکه اسیران تو از داغ شماری گیرندصائب این آن غزل حافظ شیرین سخن استکه درین خیل، حصاری به سواری گیرند
غزل شماره ۳۵۲۰ روشنانی که ز خورشید نظر می گیرندچشم نظارگیان را به گهر می گیرندجامه شهپر طاوس در او می پوشندبیضه زاغ اگر در ته پر می گیرندنتوانند به صد قرن گرفتن شاهانکشوری را که به یک آه سحر می گیرندرهرو عشق به دنبال نبیند چون برقکاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرندسخن پاک محال است که بر خاک افتدطوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرندای که با سوختگان ذوق تکلم داریسرمه در راه نفس ریز که در می گیرندخبر از قافله ریگ روان می گیرنداز من این بیخبرانی که خبر می گیرندپردلان چشم ندارند که دشمن بینندنه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرندخجل از آبله های دل خویشم که مدامساغری پیش من تشنه جگر می گیرندخنده با چاشنی عمر نمی گردد جمعپسته را بی لب خندان به شکر می گیرندعنقریب است نفس سوختگان خط سبزاز لبش داد من تشنه جگر می گیرندصائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنندچون صدف دامنی از در و گهر می گیرند
غزل شماره ۳۵۲۱ عاشقانی که به تسلیم و رضا می باشندتا به گردن همه در آب بقا می باشندبه خبر صلح کن از خلق که چون موج سراببیشتر اهل جهان دورنما می باشندبرحذر باش که این دست و دهن آب کشانخانه پردازتر از سیل بلا می باشندغنچه خسبان که به ظاهر گره کار خودنداز برای دگران عقده گشا می باشندنیک چون در نگری رو به قفا می تازندساده لوحان که گریزان ز قضا می باشندخویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناسکه ز هم آینه و عکس جدا می باشنددر دل سرو غم فاخته تأثیر نکردگردن افراختگان سر به هوا می باشندمرکز حلقه دامند به معنی صائبدانه هایی که درین خدعه سرا می باشند
غزل شماره ۳۵۲۲ جرم یوسف به چه تقریب عزیزان بخشند؟بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشندنیست در طینت بیرحم تو چون بخشایشکاش صبری به من بی سر و سامان بخشندمورم اما عوض گوشه بی توشه خویشنپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشندگل بی خار به خار سر دیوار رسدچون زکات رخ او را به گلستان بخشندآبرویی که بود چهره یوسف صدفشحیف باشد که به گوهرنشناسان بخشندنیست کار در و دیوار عنانداری سیلکاش دیوانه ما را به بیابان بخشندچه بهشتی است اگر آینه رویان صائبتاب نظاره به چشم من حیران بخشند
غزل شماره ۳۵۲۳ ساده لوحان که می از خم به مدارا نوشنداز بخیلی به قلم آب ز دریا نوشندپیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟خون دل به ز شرابی است که تنها نوشندنشأه در حوصله شهر شود زندانیباده آن است که در دامن صحرا نوشندبه سفالین قدح خاک کجا پردازند؟میکشانی که می از عالم بالا نوشندگر فتد کاسه خونی به کف سوختگانلاله سان سر بهم آورده به یک جا نوشندما همان مست جنونیم که دنباله روانجام سرشار ز نقش قدم ما نوشندعوض آب خضر، نقد دل مخمورانآب سردی است که در پرده شبها نوشندصائب آن درد نصیبم که شود خون جگرهر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
غزل شماره ۳۵۲۴ غافلان رطل گران را به دو دم می نوشندعاقلان آب ز دریا به قلم می نوشنداز نظربندی حرص است که کوته نظرانخون خود بر لب دریای کرم می نوشندهست از جام دگر مستی هر طایفه ایحاجیان باده ز قندیل حرم می نوشندتازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشندچشم حسرت به سفالین قدح ما دارندمنعمانی که می از ساغر جم می نوشنددوستانی که درین میکده یکرنگ همندمی گلرنگ ز خون دل هم می نوشندعاشقان پای غم از می به حنا می گیرندبیغمان می ز پی دفع الم می نوشندگر فتد سوخته نانی به کف بی برگانهمه یکجا شده چون لاله به هم می نوشندمستی اهل فنا رتبه دیگر داردمی بی جام ز دریای عدم می نوشندصائب این آن غزل هادی وقت است که گفتای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند