انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 352 از 718:  « پیشین  1  ...  351  352  353  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۵

گوشه گیران که ز ایام کناری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند

بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند

نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند

گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده دل طرفه بهاری دارند

نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند

سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند

چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره دل آینه داری دارند

نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند

به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند

همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۶

حال من از نظر یار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند

دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند

صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند

دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند

چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند

بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند

قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند

هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند

پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند

سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند

عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند

روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۷

بد درونان که به همواری ظاهر سمرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند

دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند

نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند

عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!

یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند

نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۸

خاک شو تا ز بهارت به گل تر گیرند
مرده شو تا به سر دست ترا بر گیرند

با فلک کار ندارند سبک پروازان
بیضه مرغان سرایی به ته پر گیرند

دامن افشان ز فلکها بگذر چون مردان
که زنان دامن خود بر سر مجمر گیرند

مطلب سوختگان آینه روشن سازی است
گر درین خاک سیه جای چو اخگر گیرند

آتشی نیست سزاوار سمندر صفتان
مگر از بال و پرافشانی خود در گیرند

باده و خون جگر هر دو به یک کس ندهند
که به یک دست محال است دو ساغر گیرند

تنگ شد میکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟
که تنک حوصلگان جمله ره در گیرند

غرض این است که تیغ تو ز خون پاک کنند
کشتگان تواگر دامن محشر گیرند

گر درین بحر زنی مهر خموشی بر لب
سینه ات را چو صدف زود به گوهر گیرند

نمک سوده شود دیده بیخواب مرا
همچو بادامم اگر چشم به شکر گیرند

عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده است
این نه طوقی است که از گردن ما بر گیرند

به تمنای تو دست از دو جهان می شویند
تشنگان تو اگر دامن کوثر گیرند

نیست ممکن که به کس روی دلی بنمایی
همچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرند

صائب این آن غزل مولوی روم که گفت
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۹

مهر را سوختگان بوته خاری گیرند
ماه را زنده دلان شمع مزاری گیرند

چون گشایند نظر مملکتی بگشایند
باز چون چشم ببندند حصاری گیرند

آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند
ورنه عشاق محال است قراری گیرند

مرکز از دایره بیرون نتواند رفتن
عاشقان چون ز غم و درد کناری گیرند؟

آنقدر ریگ روان نیست درین قحط آباد
که اسیران تو از داغ شماری گیرند

صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
که درین خیل، حصاری به سواری گیرند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۲۰

روشنانی که ز خورشید نظر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند

جامه شهپر طاوس در او می پوشند
بیضه زاغ اگر در ته پر می گیرند

نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند

رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند

سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرند

ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند

خبر از قافله ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند

پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند

خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند

خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند

عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند

صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از در و گهر می گیرند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۲۱

عاشقانی که به تسلیم و رضا می باشند
تا به گردن همه در آب بقا می باشند

به خبر صلح کن از خلق که چون موج سراب
بیشتر اهل جهان دورنما می باشند

برحذر باش که این دست و دهن آب کشان
خانه پردازتر از سیل بلا می باشند

غنچه خسبان که به ظاهر گره کار خودند
از برای دگران عقده گشا می باشند

نیک چون در نگری رو به قفا می تازند
ساده لوحان که گریزان ز قضا می باشند

خویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناس
که ز هم آینه و عکس جدا می باشند

در دل سرو غم فاخته تأثیر نکرد
گردن افراختگان سر به هوا می باشند

مرکز حلقه دامند به معنی صائب
دانه هایی که درین خدعه سرا می باشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۲۲

جرم یوسف به چه تقریب عزیزان بخشند؟
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند

نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند

مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند

گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند

آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند

نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند

چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۲۳

ساده لوحان که می از خم به مدارا نوشند
از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند

پیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟
خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند

نشأه در حوصله شهر شود زندانی
باده آن است که در دامن صحرا نوشند

به سفالین قدح خاک کجا پردازند؟
میکشانی که می از عالم بالا نوشند

گر فتد کاسه خونی به کف سوختگان
لاله سان سر بهم آورده به یک جا نوشند

ما همان مست جنونیم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند

عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردی است که در پرده شبها نوشند

صائب آن درد نصیبم که شود خون جگر
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۲۴

غافلان رطل گران را به دو دم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند

از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند

هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند

تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند

چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند

دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند

عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند

گر فتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند

مستی اهل فنا رتبه دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند

صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 352 از 718:  « پیشین  1  ...  351  352  353  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA