انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 354 از 718:  « پیشین  1  ...  353  354  355  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۳۶

سالکان را ز جهان عشق تو بیگانه کند
سیل در بحر چرا یاد ز ویرانه کند؟

می شود جلوه بت راهنمایش به خدا
گر به اخلاص کسی خدمت بتخانه کند

از شبیخون نسیم سحر ایمن گردد
شمع پیراهن اگر از پر پروانه کند

خاک در کاسه خورشید کند جولانش
هر که را سلسله زلف تو دیوانه کند

بر دل سنگ خورد شیشه رعنایی سرو
در ریاضی که قدت جلوه مستانه کند

لنگر کشتی طوفان زده گوهر نشود
سنگ اطفال چه با شورش دیوانه کند؟

زاهد از گردش او نشأه ساغر یابد
چرخ اگر خاک مرا سبحه صد دانه کند

صائب از قید فلک می جهد آخر بیرون
تیر چون قصد اقامت به کمانخانه کند؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۳۷

رفع دلتنگی من نشأه صهبا نکند
هیچ کس غنچه پیکان به نفس وا نکند

از سپر، تیر قضا روی نمی گرداند
سیل از خانه در بسته محابا نکند

گر شود دامن پیراهن یوسف صد چاک
رخنه در پرده ناموس زلیخا نکند

سعی در خون خود از خصم فزونتر دارد
هرکه با دشمن خونخوار مدارا نکند

شود از گوهر عبرت صدفش سینه بحر
دوربینی که نگه خرج تماشا نکند

می کند زلف دراز تو به دلهای حزین
آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند

سخن تلخ نگردد به تبسم شیرین
چاره تلخی می قهقه مینا نکند

هرکه چون شانه نسازد دل خود را صد چاک
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکند

سنگ دارند ز دیوانه دریغ اطفالش
چون ازین شهر کسی روی به صحرا نکند؟

سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود
که علاج تب خورشید مسیحا نکند

می رسد روزیش از عالم بالا صائب
چون صدف هرکه دهن باز به دریا نکند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۳۸

مکث لب تشنه دیدار به جنت نکند
برق در بوته خاشاک اقامت نکند

قطره اش وصل سرچشمه حیوان گردد
هرکه گردنکشی از تیغ شهادت نکند

عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر در بحر کمان قصد اقامت نکند

می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
عاشق از سختی ایام شکایت نکند

نشود نفس بداندیش به احسان هموار
آشنایی سگ بیگانه رعایت نکند

هرکه از مرده دلی زنده ندارد شب را
در شبستان لحد خواب فراغت نکند

دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
به وطن هرکه رسد یاد ز غربت نکند

کرد دلگیر سفر پای گرانخواب، مرا
هیچ کس با قلم کند کتابت نکند!

آب حیوان سمندر بود آتش صائب
عاشق اندیشه ز خورشید قیامت نکند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۳۹

غم محال است که تدبیر دل من نکند
این نه برقی است که دلسوزی خرمن نکند

سرو چون قامت عاشق طلبی جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟

ما و فرهاد به یک زخم ز عالم شده ایم
خون ما خواب به افسانه دشمن نکند

همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صیقل اگر آینه روشن نکند؟

بال پروانه ما شمع تجلی طلب است
عشقبازی به جگرگوشه گلخن نکند

بس که غم قفل به دلهای پریشان زده است
غنچه ای در دل شب یاد شکفتن نکند

چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ایمن نکند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۴۰

چرخ هرچند دل اهل هنر را شکند
چون خریدار که رسم است گهر را شکند

کاسه و کوزه افلاک، شکستن دارد
چند بیهوده دل اهل هنر را شکند

چه کمی چشم من از ابر بهاران دارد؟
چون ز مژگان به میان دامن تر را شکند

ای گل ابر، من تشنه جگر را دریاب
به دمی آب که صفرای جگر را شکند

دست بر صاف ضمیران نبود لغزش را
لرزه موج کجا آب گهر را شکند؟

آب رونق به رخ کار پدر می آرد
صائب آن نیست که بازار پدر را شکند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۴۱

دست تاک از اثر نشأه صهباست بلند
این رگ ابر ز سرچشمه میناست بلند

محمل لیلی ازین بادیه چون برق گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند

سطری از دفتر سرگشتگی مجنون است
گردبادی که ازین دامن صحراست بلند

جرأت خصم شود از سپر عجز افزون
خار از افتادگی آبله پاست بلند

با تو خورشید فلک یوسف چاهی باشد
پایه حسن تو بنگر چه قدرهاست بلند

گرد کلفت چه خیال است کند قامت راست؟
در حریمی که کله گوشه میناست بلند

به تماشای سر زلف نخواهی پرداخت
گر بدانی که چه مقدار شب ماست بلند

جای رحم است نه غیرت، که بود شاهد عجز
دست هرکس که درین قلزم خضر است بلند

دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاه است
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۴۲

رتبه خط تو بالغ نظران می دانند
قدر یاقوت تو روشن گهران می دانند

شیوه چشم ترا اهل نظر می یابند
نشأه حسن ترا بیخبران می دانند

از نگاه تو چه یابند پریشان سخنان؟
این زبانی است که صاحب نظران می دانند

سرو و شمشاد همین قامتی افراخته اند
روش دلبری این خوش کمران می دانند

منعمان را به حساب غم ایام چه کار؟
این حسابی که بی سیم و زران می دانند

رهروانی که درین بادیه گرم طلبند
برق را دخل بی بال و پران می دانند

با سخنهای تو صائب که زوالش مرساد!
حالتی هست که کامل نظران می دانند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۴۳

یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند

نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند

نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند

کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند

دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند

قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند

عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند

سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند

صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند

مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۴۴

درد را سوختگان تو به درمان ندهند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهند

بیقراران تو چون دامن صحرا گیرند
خار را فرصت گیرایی دامان ندهند

علم رسمی ورق سینه سیه ساختن است
عارفان کودک خود را به دبستان ندهند

روزگاری است که بی پای ملخ، نزدیکان
مور را راه سخن پیش سلیمان ندهند

تا درین باغ چو شبنم نشود آب دلت
ره به سرچشمه خورشید درخشان ندهند

این چه رسمی است که ارباب سخاوت صائب
به کسی تا دل خود را نخورد نان ندهند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۴۵

کاهلانی که درین ره به هوس می آیند
دو قدم راه نپیموده به پس می آیند

هست در هرزه درایی خطر راهروان
رهزنان بیش به آواز جرس می آیند

برخورند از می جان بخش حیات آن جمعی
که درین نشأه به کار همه کس می آیند

فیض خود سازد اگر ذوق گرفتاری عام
همه مرغان ز گلستان به قفس می آیند

عالم غیب اگر نیست روان بخش، چرا
مردگان زنده به خواب همه کس می آیند؟

شوخ چشمان که ندارند حیا در دیده
بی طلب در همه بزمی چو مگس می آیند

اگر از پرده برآیند چنین لاله رخان
صائب از پرده برون اهل هوس می آیند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 354 از 718:  « پیشین  1  ...  353  354  355  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA