غزل شماره ۳۵۴۶ چه بهشتی است که آن بند قبا بگشاینددر فردوس به روی دل ما بگشایندوسعت دایره کون و مکان چندان نیستکه به یکبار دل و دیده ما بگشاینددولت باقی و این عالم فانی، هیهاتاین نه فالی است که از بال هما بگشایندای بسا ناخن تدبیر که از دست رودتا گره از دل غم دیده ما بگشایندکیمیاگر نکند چشم به هر قلب سیاهبی نیازان به جهان چشم کجا بگشایند؟سپر انداختگان دست درازی دارندکه فلک را ز میان تیغ جفا بگشایندموشکافان که گرههای فلک وا کردندکاش یک عقده ازان زلف دوتا بگشایندسنگ بر سینه زنان محرم این درگاهنددر توفیق به هر خام کجا بگشایند؟در فردوس به روی تو نبندد رضوانگر در اینجا در تسلیم و رضا بگشایندصبر کن پای تو چون رفت به گل، این نه حناستکه ببندند شب و صبح و ز پا بگشایندبا دل تیره، جهان در نظر ما زشت استآه اگر چهره آیینه ما بگشاینددر شب تیره امکان، اثر صبح وجودآنقدر نیست که دستی به دعا بگشایندرهنوردان تو از درد طلب در هر گامجوی خون از مژه راهنما بگشایندسوخت شمع من و آشفته دماغی برجاسترشته ای نیست غم او که ز پا بگشایندعاشقان را نتوان داشت به زنجیر نگاهدر مقامی که ره ملک فنا بگشایندصبح محشر شود از نامه ساهان صائبچون سر نامه ما روز جزا بگشایند
غزل شماره ۳۵۴۷ دانه از سینه خود مرغ نظر می چیندصدف از حوصله خویش گهر می چیندسخن عشق بود صیقل آیینه جاناز دل سوخته زنگار شرر می چیندکام حرص است که از شهد نگردد شیرینورنه قانع ز نی خشک شکر می چیندبه چه امید درین بحر توان لنگر کرد؟دامن از کشتی ما موج خطر می چیندگل بی خار بود قسمتش از خارستانهرکه از باغ جهان گل به نظر می چیندبه ادب باش درین باغ که هرکس اینجامی نهد بر سر هم دست، ثمر می چیندهرکه از زخم زبان می دهد آزار تراخس و خاری است که از راه تو بر می چیندمی زند طعنه غفلت به تو کافر نعمتمور هر ریزه که از راهگذر می چیندلذت سنگ ملامت ز دل صائب پرسکبک سرمست گل از کوه و کمر می چیند
غزل شماره ۳۵۴۸ هرچه دریافت کلیم از نظر بینا بودکف این بحر گهرخیز ید بیضا بودنرسیدیم به جایی که ز پا بنشینیمساحل خار و خس ما کف این دریا بوددر فضایی که دل از تنگی جا می نالیدآسمان یک گره خاطر آن صحرا بودبیشتر نوسفران طالع شهرت دارندورنه آوارگی ما، چه کم از عنقا بود؟یک سر تیر ز ما سایه جدا می گردیدروزگاری که دل وحشی ما با ما بودپیش ازان دم که رسد بحر به شیرازه موجصف مژگان تو در دیده خونپالا بوددر غم این شادی ناآمده را می دیدیمچهره صبح ز زلف شب ما پیدا بودحسن یک جلوه مستانه درین بزم نکردتنگی حوصله ها مهر لب مینا بودنرسیدیم به پروانه راحت صائبخط آزادی ما نقش پر عنقا بود
غزل شماره ۳۵۴۹ هرکه خامش شود از حادثه آزاد بودخنده کبک دلیل ره صیاد بودده زبانی به بلای سیهت اندازدلوح تعلیم بس از شانه شمشاد بوددست گردون پر و بالم شکند چون جوهراگر آرامگهم بیضه فولاد بودداغ رشک است که در خون جگر غوطه زده استاین نه لاله است که بر تربت فرهاد بودچون صبا گرد سراپای چمن گردیدمغنچه ای نیست که نیمی ز دلش شاد بودصائب از طبع خدا داد جهان گلشن ساختچشم بد دور ز حسنی که خداداد بود
غزل شماره ۳۵۵۰ دل اهل نظر آن به که گرفتار بودصحت چشم در آن است که بیمار بودجسم در دامن جان بیهده آویخته استنور خورشید کجا خانه نگهدار بود؟سر به بالین فراغت نگذارد هرگزهرکه را درد سخن قافله سالار بودزهر در ساغر ما چاشنی قند دهدزنگ بر سینه ما مرهم زنگار بوددل ندارد خبر از راز نهانی که مراستدر نهانخانه من آینه ستار بودبیشتر باعث سرگشتگی ما فلک استنقطه را سیر به بال و پر پرگار بودصائب از دیده انصاف اگر در نگرینیست یک خار درین باغ که بیکار بود
غزل شماره ۳۵۵۱ تا به کی مردم چشمم هدف خار بود؟رگ من جاده نشتر آزار بودهمچنان در ته دیوار شکسته است تنماگرم بال هما طره دستار بودتازه و تر برساند به بهار دگرشگل اگر در قفس مرغ گرفتار بودچند در کوی تو ای خانه برانداز وفانامه ام در بغل رخنه دیوار بود؟ثمر پخته نگیرد به سر شاخ قرارسر منصور ز خامی است که بر دار بودنتوان حرف کشید از لب ما چون لب جامساکن میکده شرط است که ستار بودکمترین عقده سر در گم او آبله استدر ره عشق که یک عقده گشا خار بودلذت عشق فراموش نگردد صائباین نه درسی است که محتاج به تکرار بود
غزل شماره ۳۵۵۲ عشق لب تشنه بدمستی اظهار بودگل این باغچه شیدایی دستار بودپاس دام و قفس خویش بدار ای صیادناله سوختگان خونی منقار بودعزت غنچه این باغ به گلچین فرض استکه نظر کرده آن گوشه دستار بوددل غبار غم او را ز هوا می گیردآب آیینه ما تشنه زنگار بودجنس اگر یوسف مصری است، که ارزان گرددناز اگر از طرف میل خریدار بودصائب از لطف سخن گل به سر شهرت زدمپسندید که در پیرهنش خار بود
غزل شماره ۳۵۵۳ تا خیال لب لعل تو مرا در سر بودجگر سوخته ام خال لب کوثر بودعشرت روی زمین بود سراسر از منسایه سرو تو روزی که مرا بر سر بودگرچه از حسن گلوسوز شکر دل می بردسخن تلخ ترا چاشنی دیگر بودسرمه گردید ز شرم تو زبانش در کامشمع هرچند درین بزم زبان آور بوددر تمامی شود آیینه مه زنگ پذیربود ایمن ز کلف تا مه نو لاغر بودساده لوحی به بلای سیه انداخت مرازنگ صد پرده به از منت روشنگر بودکاوش عشق به مقصود رسانید مرابحر شد قطره آبی که درین گوهر بودعشق بحری است که هرکس ز نفس سوختگانبه کنار آمد ازین بحر گهر، عنبر بودبه نظر کار مرا ساخت جوانمردی عشقورنه این باده ز یاد از دهن ساغر بودکوه غم گرچه نشد کم ز دل ما صائبدل بیتاب همان کشتی بی لنگر بود
غزل شماره ۳۵۵۴ بنده حسن خداداد شوم همچو کلیمآتش داغ من از مجمره طور بودچاک در پرده زنبوری انگور افکندشیوه دختر رز نیست که مستور بودعیش بی غم نتوان یافت به عالم صائبنیش زنبور نهان در دل انگور بوددار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بودثمر پیشرس او سر منصور بودبهتر از دیدن سیمای گرانجانان استبندبند من اگر در ته ساطور بودخلوت خویش اگر بیضه عنقا سازمگوشم از جوش سخن خانه زنبور بودچون نسیم سحر از بس که سبک می گذرمپای من دست حمایت به سر مور بودشور عالم همه از پسته لب بسته توستورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
غزل شماره ۳۵۵۵ دانه خال تو روزی که مرا در دل بودحاصل روی زمین از من بی حاصل بودمست نازی که تسلی به خبر بودم ازودر میان من و او بیخبری حایل بودنیست امروز غم روی زمین بر دل مندایم این آینه را آینه دان از گل بودریخت در دامن صحرای جنون باد بهارنقد رازی که مرا غنچه صفت در دل بودصائب اوراق جهان را به نظر آوردمهرچه جز نقطه شک بود خط باطل بود