غزل شماره ۳۵۵۶ می روشن گهران چهره گلفام بودنقل صاحب نظران چشم چو بادام بودلب نو خط تو از چشم، سیه مست ترستدانه خال تو گیرنده تراز دام بودگرچه در ساغر خوبان دگر درد می استخط به گرد لب او، خط لب جام بودناامید از سر کوی تو چرا برگردد؟قانع از بوسه فقیری که به پیغام بودکف خاکی که ز کوی تو کنم بر سر خویشخشکی مغز مرا روغن بادام بودچهره ای را که خط از صبح بناگوش دمدپیش صاحب نظران نیک سرانجام بودمی فتد زود سبک مغز ز معراج غرورچه قدر کوزه خالی به لب بام بود؟پختگی جمع محال است شود با دولتسایه پرورد پر و بال هما خام بودلب بی وقت گشودن پر و بال اجل استنشود کشته خروسی که بهنگام بودتلخی مرگ به کامش می لب شیرین استدهن هرکه بدآموز به دشنام بودحاصلش نیست بجز روسیهی همچو عقیقغرض خلق ز همواری اگر نام بودچه خیال است به این نشأه تواند پرداخت؟صائب آن کس که در اندیشه انجام بود
غزل شماره ۳۵۵۸ دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بودبی نیاز از زر و سیمند طلبکارانتگنج زیر قدم آبله پای تو بودخون کند در دل گلگونه حوران بهشتخون هرکس که حنای کف پای تو بودگنج را گوشه ویرانی بلاگردانی استورنه دل لایق آن نیست که جای تو بوددامن دولت جاوید به دست آورده استهرکه در سلسله زلف رسای تو بودشبنمی سیر ندیده است گل روی تراوای بر بلبل اگر گل به صفای تو بودخضر از سبزه خوابیده گران خیزترستآتش شوقی اگر در ته پای تو بودبرق خار و خس تقصیر هزاران سال استیک دم گرم که مقرون رضای تو بودنرسد چاشنی خواب به شیرینی وصلچه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
غزل شماره ۳۵۵۹ تا حیا سرمه کش نرگس جادوی تو بودشبنم خلد نظر باز گل روی تو بودشعله شوخ ملاحت ز رخت می تابیدآب حیوان صباحت همه در جوی تو بودچشم بر سرمه نمی کرد سیه، مژگانتوسمه از طاق دل افتاده ابروی تو بودسرو برجسته بستان رعونت بودیشاخ گل دست نشان قد دلجوی تو بودبرق با آنهمه شوخی که جهان می سوزدشرر مرده آتشکده خوی تو بودلب نهادی به لب ساغر و رفتی از دستحیف ازان هیکل شرمی که به بازوی تو بود
غزل شماره ۳۵۶۰ یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بودشب من موی تو و روز خوشم روی تو بودنور چون چشم ز پیشانی من می باریدتا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بوداز گهر بود اگر رشته من آبی داشتپرده لاغریم چربی پهلوی تو بودآن که می برد مرا از خود و از راه کرمباز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بودغمگساری که به رویم گه بیهوشی آبمی زد از راه مروت، عرق روی تو بودتخم امید من آن روز برومندی داشتکه سودای دلم خال لب جوی تو بودهمزبانی که غمی از دل من برمی داشتدر سراپرده دل چشم سخنگوی تو بودخال رخسار جهان بود سیه رویی مندل سودازده آن روز که هندوی تو بوددل کافر به تهیدستی رضوان می سوختروزگاری که بهشتم گل خودروی تو بودبود بر خون گل آن روز شرف خاک مراکه دل خونشده ام نافه آهوی تو بودپرده ای بود به چشم من گستاخ نگاههیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بودخار در پیرهن شبنم گل بود از رشکتا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بودعشرت روی زمین بود سراسر از منتا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بودتا تو رفتی ز نظر، دیده من شد تاریکصیقل دیده من آینه روی تو بوددل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشتصائب آن روز که در سلسله موی تو بود
غزل شماره ۳۵۶۱ حاصل عمر زخود بیخبران آه بودهرکه از خویشتن آگاه شد آگاه بودنتوان در حرم قدس به پرواز رسیدپر سیمرغ درین راه پر کاه بودپیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسیدطوق هر فاخته ای های هوالله بوداز وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیستآن بود واصل این راه که در راه بودهرکه باریک ز اندیشه شود همچو هلالمی توان یافت که جوینده آن ماه بودای که کام دو جهان را ز خدا می طلبیهر دو موقوف به یک آه سحرگاه بودغافل از مور مشو گرچه سلیمان باشیکه ز هر ذره به درگاه خدا راه بوداز وصال رخ او بی ادبان محرومندگل این باغ ز دستی است که کوتاه بودمی رسد جاذبه عشق به فریاد مرایوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بودصائب از کشمکش رد و قبول آسوده استهرکه را روی دل از خلق به الله بود
غزل شماره ۳۵۶۲ هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بودهر گل تازه که چیدیم نچیدن به بودهر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمنچون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بودزان ثمرها که گزیدیم درین باغستانپشت دست و لب افسوس گزیدن به بودزان شکرها که چشیدیم به امید تمامزهر نومیدی از آنها به چشیدن به بودهرکجا منزل آرام تصور کردیمچون نفس راست نمودیم رمیدن به بودگرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتانجگر سوخته خویش مکیدن به بوددامن هرکه کشیدیم درین خارستانبجز از دامن شبها، نکشیدن به بودحرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمالدر شنیدن به مراتب ز رسیدن به بودهر متاعی که خریدیم به اوقات عزیزبود اگر یوسف مصری، نخریدن به بودلذت درد طلب بیشتر از مطلوب استنارسیدن به مطالب ز رسیدن به بودسرو را بی ثمری باعث رعنایی شدقامت از بار علایق نکشیدن به بودخنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشیددر دل غم زده چون غنچه خزیدن به بودبرق از مزرع ما با جگر سوخته رفتتخم بی حاصل ما را ندمیدن به بودگشت قلاب ز بیتابی ماهی محکمزیر شمشیر حوادث نتپیدن به بودجهل سررشته نظاره ربود از دستمورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بودموشکافی به بلای سیه انداخت مرابه نظر پرده اغماض کشیدن به بودسوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهرورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بودخجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخنخل بی بار مرا زود بریدن به بودمانع رحم شد اظهار تحمل صائبزیر بار غم ایام خمیدن به بود
غزل شماره ۳۵۶۳ خانه دل به صفا از نظر بسته بودفیض در کعبه مجاور ز در بسته بودنیست آزاده روان را غم اسباب سفرتوشه و راحله ما کمر بسته بوددیده بربند چو بادام درین باغ که مغزیکی از پردگیان نظر بسته بودجز دل من که ز عزلت گرهش باز شودنیست قفلی که کلیدش ز در بسته بودشود از مهر خموشی دل خامش گویاجوش می در جگر خم ز سر بسته بودمعنی از لفظ متین قدر و بها می گیردقیمت آب فزون در گهر بسته بودقرب اگر می طلبی پاس نظر دار که بازبر سر دست شهان از نظر بسته بودنبرد آب گهر تشنگی از سوختگانسایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرمشیر را حکم روان بر شکر بسته بودبلبل از خرده افسرده گل در نگرفتعشق را دوزخ نقد از شرر بسته بودهرکه را سیر مقامات بود در خاطربه که پیوسته چو نی با کمر بسته بودتا شوی راست، ز خود بار علایق بفشانکه دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بودقسمت ما سخن سخت شد از روی گشادسنگ هرچند سزاوار در بسته بودغنچه خسبی است به گل راهنما بلبل رافتح ما در گره بال و پر بسته بودفیض در غنچه مستور ز گل بیشترستصائب از حلقه بگوشان در بسته بود
غزل شماره ۳۵۶۴ باغ در بسته ما دیده پوشیده بودگل ناچیده ما دامن برچیده بودصورت خوب به هر مشت گلی می بخشندتا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟دانه ای می جهد از برق حوادث سالمکه زمین در نظرش تابه تفسیده بودفیض آزادگی و آب حیات است یکیسرو را خرمی از دامن برچیده بودنیست در چشم پریشان نظران نور یقیناین گهر در صدف دیده پوشیده بودپیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشنصدفی نیست که بی گوهر سنجیده بوداز جهانگردی ظاهر نشود کار تمامهرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بودسالکان بی نظر پیر به جایی نرسندرشته بی دیده سوزن ره خوابیده بودتا قیامت نشود غنچه گل آغوششهرکه در خانه زین مست ترا دیده بودفارغ از سیر گلستان جهانم صائبکه پریخانه من دیده پوشیده بو
غزل شماره ۳۵۶۵ لب لعل تو همان تلخ زبان است که بوددر نگین تو همان زهر نهان است که بودحسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکردآتش خوی تو جانسوز چنان است که بوددل سنگین ترا ناله ما نرم نکردحلقه زلف همان سخت کمان است که بودشب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شداین سیه کار همان دشمن جان است که بودگرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبرهمچنان دیده به رویت نگران است که بودخط بیرحم به انصاف نیاورد تراخشم و ناز و ستم و جور همان است که بودخط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیختچشم مستت به همان خواب گران است که بوددل ما با تو چنان است که خود می دانیگوشه چشم تو با ما نه چنان است که بودنیست ممکن که دل ما ز وفا برگرددما همانیم اگر یار همان است که بودگرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشاندل ز داغت به همان مهر و نشان است که بودگرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکابصائب از جمله خونابه کشان است که بود
غزل شماره ۳۵۶۶ دل خالی ز هوس خلوت جانانه بودشیشه چون شد تهی از باده پریخانه بوددلش از کوتهی رشته عمرست کبابگریه شمع نه در ماتم پروانه بودشکن زلف تو از خال فریبنده ترستگره دام تو دلچسب تر از دانه بودبی جنون دایره حسن بود بی پرگارمرکز حلقه اطفال ز دیوانه بوددایم از کیف دو بالاست دماغش بر تختهرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بودبخت سبزی که توانگر به دعا می طلبدقانعان را به نظر سبزه بیگانه بودخرج من دایم از اندازه دخل است زیادمور در خرمن من بیشتر از دانه بودلب پیمانه بود نقل شرابم صائبمطرب محفل من نعره مستانه بود