غزل شماره ۳۵۶۷ شب که روی تو ز می در عرق افشانی بوددل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بودخار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریختبس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بوددیده شوخ به گرداب غم انداخت مرایاد آن روز که در عالم حیرانی بودشیشه و سنگ بغل گیری هم می کردندچه صفا بود که در عالم روحانی بودشوق روزی که به گرد تو مرا می گرداندآسمان صورت دیوار گرانجانی بودشهری از حسن غریب تو بیابانی شدعاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بوداز سر کوی تو روزی که به جنت رفتمتوشه راه من از اشک پشیمانی بودچون قلم تا کمر هستی ناقص بستمتیغ دایم به سرم از خط پیشانی بودتا برآورد سر از حلقه مستی صائبدل ما شانه کش زلف پریشانی بود
غزل شماره ۳۵۶۸ دل دیوانه من قابل زنجیر نبودورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبودعمر مردم همه در پرده حیرانی رفتعالم خاک کم از عالم تصویر نبودکار بر نعمت الوان جهان می شد تنگاگر از خوردن دل، دیده ما سیر نبودوحشت آن به که ز تکرار دوبالا نشودخواب آشفته ما قابل تعبیر نبودداشت تا شرم کرم راه سخن در دیوانعذر هرگز به پذیرایی تقصیر نبودسر ازان بر خط تسلیم نهادیم که عشقدولتی بود که محتاج به تدبیر نبودعشق برداشت ز کوچکدلی از خاک مراورنه ویرانه من قابل تعمیر نبودبی تو گر روی به محراب نماز آوردمچون کمانخانه ابروی تو بی تیر نبودشرح خط پیچ و خمی چند به گفتار افزودنقطه خال تو محتاج به تفسیر نبودخشکی طالع ما سد سکندر گردیدورنه پستان نصیب اینهمه بی شیر نبودناله اهل جنون بود برون از پرگارصائب امروز که در حلقه زنجیر نبود
غزل شماره ۳۵۶۹ باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبودبی کمالی است کمالی که زوالش نبودطفل شوخی است که غافل ز معلم شده استهرکه از بیخبری فکر مآلش نبودزشت رو، به که ز منزل ننهد پای برونپرده پوشی اگر از حسن خصالش نبودواصل عالم بیرنگ درین نشأه شده استهرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبودبر سر خوان وصالش دل محجوب، مراتنگدستی است که یارای سؤالش نبودایمن از دیده شورست درین نشأه کسیکه بجز خون جگر می به سفالش نبوداختر سوخته ماست مسلم، ورنهاختری نیست فلک را که زوالش نبودمحو شد دیده هرکس که در آن نور جمالخطر از برق جهانسوز جلالش نبودای بسا خون که کند در دل آیینه و آبجلوه حسن لطیفی که مثالش نبودرویش از قبله محال است نگردد صائبدیده هرکه به ابروی هلالش نبود
غزل شماره ۳۵۷۰ باد را راه در آن طره پیچان نبودشانه را دست بر آن زلف پریشان نبوددر شهادت دل من همت دیگر داردنشوم کشته به زخمی که نمایان نبودعندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزدبهتر آن است که در صحن گلستان نبوددل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگمور را حوصله ملک سلیمان نبودصحبت دختر رز طرفه خماری داردهیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبودشرمگینان به خموشی ادب خصم کنندتیغ این طایفه در معرکه عریان نبودشانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماندمشکل زلف گشودن زهم، آسان نبودآنقدر شور که باید همه با خود داردداغ ما در خم تاراج نمکدان نبودمصرعی سر نزند از لب فکرت صائباگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
غزل شماره ۳۵۷۱ مکن از بخت شکایت که وبالش می بودپای طاوس اگر چون پر و بالش می بودچون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاندلاف آزادگی از سرو حلالش می بودگر برون نامدی از پرده جمالش، عالمکف خاکستری از برق جلالش می بودمرگ می شد به نظر دولت بیدار مرادر قیامت اگر امید وصالش می بودسالم از آتش سوزان چو سمندر می رفتمرغ اگر نامه من بر پر و بالش می بوداینقدر در دل خون گشته نمی گشت گرهبوسه گر رنگی ازان چهره آلش می بودمی شد انگشت نما چون مه نو صائب فکراگر آن موی میان راه خیالش می بود
غزل شماره ۳۵۷۲ در خیالم اگر آن زلف پریشان می بودنفس سوخته ام سنبل و ریحان می بوددردمندان چه قدر خون جگر می خوردنددرد بیدردی اگر قابل درمان می بودمی شد از حبس دل دولت هر جایی خونرزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بودگر گلوگیر نمی شد غم نان مردم راهمه روی زمین یک لب خندان می بوددارد از خرمن من برق دریغ ابر بهارآه اگر مزرع من تشنه باران می بودداده بودند عنان تو به دست تو، اگرجنبش نبض تو در قبضه فرمان می بودصائب اسرار جهان جمله به من می شد فاشاگر آیینه من دیده حیران می بود
غزل شماره ۳۵۷۳ نیست غیر از دل خود روزی مهمان وجودبازی نعمت الوان مخور از خوان وجودگریه تلخ بود چشمه شیرین حیاتآه افسوس بود گرد بیابان وجودرحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکشکه بود شور قیامت نمک خوان وجودزود باشد که کند زهر ندامت سبزشهرکه لب تر کند از چشمه حیوان وجوددامن دشت عدم تا به قیامت سبزستدو سه روزی است برومندی بستان وجودچه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟شبنم ما ز تماشای گلستان وجودپیش شمعی که شد از آفت هستی آگاهدهن گاز بود طوق گریبان وجودپر کاهی است که بر باد بود بنیادشدر بیابان عدم تخت سلیمان وجودمی توان یافت به صبح دل بیدار نجاتاز خیال عدم و خواب پریشان وجودنیست جز جوهر شمشیر شهادت صائبخط آزادی اطفال دبستان وجود
غزل شماره ۳۵۷۴ می شود آب روان چون به رگ تاک رودصرفه آب در آن است که در خاک رودهمه شب گرد دل سوختگان می گردیکس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رودگرد گشتیم و بلندست همان پایه ماخاکساری علمی نیست که در خاک رودخشک شد چشمه شمشیر ز سرگرمی منتا ازین شعله آتش چه به فتراک رودچشمه عشق به دریای کرم پیوسته استنظر عشق به هرکس که فتد پاک رودحال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟در مقامی که قفس با دل صد چاک رودحیف و صد حیف که در عالم امکان صائبگوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
غزل شماره ۳۵۷۵ یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود؟این نه موجی است که از خاطر ساحل بروداین نه نقشی است که هرگز ز مقابل برودنیست بیرون ز سراپرده دل لیلی ماهر که خواهد به تماشا پی محمل برودما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسیخون ما پیشتر از دیده قاتل برودسوزنی لنگر پرواز مسیحا گردیداین نه راهی است که مجنون به سلاسل برودصرف افسوس شود مایه اشک و آهشهرکه چون شمع، ندانسته به محفل برودهرکه باری ز دل راهروان برداردراست چون راه، سبکبار به منزل بروددیده روزنه اش داغ ندامت گرددناامید از در هر خانه که سایل برودساده لوحی که شکایت کند از شورش بحرواگذارش که چو خاشاک به ساحل برودصید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمیجوهری نیست که از خنجر قاتل برودجستجوی گهر از نقش پی موج کندساده لوحی که ره حق به دلایل برودبی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسمچند این قافله آینه در گل برود؟می کشد در دل شبها نفسی موج سرابوای بر حال نگاهی که پی دل برودآه حسرت نفس بیهده ای می سوزدخط ریحان نه غباری است که از دل برودچه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟هرکه از راه به آرایش محمل برودمنع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضولهرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
غزل شماره ۳۵۷۶ هرکه پوشد نظر از کام به منزل بروددایم آواره بود هرکه پی دل بروددامن برق کجا، پنجه خاشاک کجاخار در پای طلبکار تو مشکل برودچون نفس سوختگان کعبه رود بر اثرشهرکه در راه طلب بر اثر دل برودترک اندیشه بود خضر ره فردروانچند عمر تو به اندیشه باطل برود؟دست در دامن توفیق زن از خویش برآیقوت پای تو حیف است که در گل بروداگر این است که من یافته ام ذوق طلبجای رحم است بر آن کس که به منزل برودزود بر مسند خاکستر خود بنشیندهرکه بی خواست چو پروانه به محفل برودهرکه خواهد که به حرفش نگذارند انگشتچون قلم راه سخن را به انامل برودزخم در پیرهنش سنبل تر می ریزدهرکه از هوش ز نظاره قاتل برودگر سخنهای تو صائب سوی بابل ببرندسحر از خاطر جادوگر بابل برود