غزل شماره ۳۵۷۷ دل آگاه به هر شورشی از جا نرودآب گوهر بسر از جوشش دریا نرودغرض اهل دل از سیر و سفر آزارستمی کشم دامن ازان خار که در پا نرودبار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟ناقه لیلی اگر جانب صحرا نروداز نفس زخم دل آینه ناسور شوددرد عاشق به فسون سازی عیسی نرودمی اگر با خبر از آفت صحبت گرددهرگز از خم به پریخانه مینا نرودچشم بینا دهن زخم دل آگاه استخون محال است که از دیده بینا نرودنقطه بخت سیه، ریخته کلک قضاستاین سیاهی به عرق ریزی دریا نرودگره از کار جهان وانکند چون دم صبحدل شب هرکه به دریوزه دلها نرودجلوه موج سراب آفت کوته نظرستصائب از راه به آرایش دنیا نرود
غزل شماره ۳۵۷۸ عارف از راه به سجاده تقوی نرودتیغ بر کف به سر منبر دعوی نرودبا سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرودسطحیان چون به ته کار توانند رسید؟صورت از خاطر آیینه به معنی نرودخضر از رهزنی موج سراب آسوده استدل آگاه به دنبال تمنی نروددر بیابان نتوان زاد ز همراهان خواستوای برآن که پی توشه عقبی نرودتشنه میکده از جام نگردد سیراببه غزال از دل من حسرت لیلی نروددل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسمزنگ از سرو به خاکستر قمری نرودصائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواستطالب رزق اگر از پی دنیی نرود
غزل شماره ۳۵۷۹ پند ناصح به جنون من افگار افزودشربت تلخ به بدخویی بیمار افزودهیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکردهرکه آمد گرهی چند بر این کار افزودزهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهمپرده غفلتم از جبه و دستار افزودباعث کلفت من جوش هواداران شدعکس طوطی به دل آینه زنگار افزودهرکه آمد غمی از روی دلم برداردرخنه ای چند بر این سینه افگار افزودشعله عشق ز تقلید بلندی گیردشور بلبل ز تماشایی گلزار افزودعشق از روز ازل اینهمه دشوار نبودهرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزودپشت آیینه به من چهره مقصود نمودرغبت خیر من از صحبت اشرار افزودشغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیستنتوان کوه غم خویش به کهسار افزودچون قلم صحبت من تا به دورویان افتادهرچه کاهید ز کردار به گفتار افزوداین چه راه است که هرچند که مشکلتر شدبیشتر درد طلب بر دل افگار افزودهرقدر در چمن حسن تو گل افزون شدشرم بیرحم به خار سر دیوار افزودگرمتر کرد من سوخته را زخم زبانشعله آتش سوزان ز خس و خار افزودآه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راهعشق صائب به دل راهروان بار افزود
غزل شماره ۳۵۸۰ رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسودبلبل از ناله فرو بست لب و گل آسودشعله گرمی هنگامه گلزار نشستغنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسوددم شمشیر تغافل همه را با من بودمن چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسودپرتو صبح بناگوش گران بود بر اوچون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟نتوان فصل بهاران به تو پل آسودچشم جادو گرش آن روز که آمد به سخندر دل چه دل جادوگر بابل آسودتوسنی نیست توکل که سکندر بخوردهرکه بسپرد عنان را به توکل آسودبا چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدیدر دل خاک چسان طالب آمل آسود؟حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائبکه به دور رخ او بر ورق گل آسود
غزل شماره ۳۵۸۱ جگر تشنه محال است که سیراب شودگر عقیق لب او در دهنم آب شودچه غم از تابش خورشید قیامت دارد؟هرکه در سایه شمشاد تو در خواب شودتخم امید برومند نگردد ز بهارسبز وقتی شود این دانه که دل آب شودهرکه یک چند درین دایره بر خود پیچددر کف بحر بقا خاتم گرداب شودزخم اغیار به صد کان نمک بی نمک استداغ ما نیست نمکسود ز مهتاب شودعشق آخر به دل غمزده می پردازدبحر روشنگر آیینه سیلاب شودخار در پیرهن بیخبران گل گرددمژه در دیده بیدرد رگ خواب شودطوطی از پرتو آیینه شود حرف شناسسخن آن روز شود سبز که دل آب شوداز دم گرم تو صائب که زوالش مرساد!دل اگر بیضه فولاد بود آب شود
غزل شماره ۳۵۸۲ از ملامت دل روشن گهران شاد شوددیو در شیشه این جمع پریزاد شوددشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتندچه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟در بیابان طلب گر نفسی راست کنمدر خراش دل من ناخن فولاد شودنکند ناله مظلوم اثر در ظالمخواب این قوم گرانسنگ به فریاد شودآنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشقجای رحم است بر آن بنده که آزاد شودکه گمان داشت که چون زلف شود روگردانخط شبرنگ، ترا خانه صیاد شودنیست در طالع این خانه که آباد شودچه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
غزل شماره ۳۵۸۳ طایری را که به دام تو گرفتار شوددانه در حوصله اش گوهر شهوار شودمی کند کعبه نفس سوخته استقبالشهرکه را صدق طلب قافله سالار شودخاک را زلزله از جای اگر برداردنیست ممکن دل غفلت زده بیدار شودطرف حرف بود صیقل روشن گهرانطوطی لال بر این آینه زنگار شودنیست در مصر مروت ز عزیزان اثریماه کنعان مرا کیست خریدار شود؟از دوا دست کشیدند طبیبان یکسرتا که از درد من خسته خبردار شود؟می برد دست و دل از کار تماشای جنونمصلحت نیست که دیوانه به بازار شودتازه رویی خط آزادی بی برگیهاستدر خزان سرو محال است که بی بار شوداز خجالت نتواند سر خود بالا کردعمر هرکس چو قلم صرف به گفتار شودذره تا مهر درین دایره سرگردانندتا که را جذبه توفیق مددکار شودمی خورندش به نظر گرسنه چشمان چو ماهساغر هرکه درین میکده سرشار شودپای هرکس که به گل رفت نیاید بیرونرشته سبحه محال است که زنار شودبیخودی پرده غیب است درین وحشتگاهجای رحم است بر آن مست که هشیار شودره به معنی نبرد هرکه ز صورت صائبهمچو آیینه تهیدست ز بازار شود
غزل شماره ۳۵۸۴ گل رخسار تو هرجا که نمودار شودباغ بر شبنم گل بستر بیمار شودعشق فکر دل افگار ز من دارد بیشدایه پرهیز کند طفل چو بیمار شودآن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیرچشم دارم به همین درد گرفتار شودعشق تا نیست خرد تیغ زبانی داردصبح چون شد علم شمع نگونسار شودتن چو کاهید ز غم، رشته جان می گردددل چو گردید تنک، پرده اسرار شودگلشنی را که کند ناز چمن پیراییبر دل غنچه نسیم سحری بار شوداز صفای دل ما حسن بود جلوه طرازآه ازان روز که آیینه ما تار شودمی توان رفت به یک چشم پریدن تا مصربوی پیراهن اگر قافله سالار شودغفلت راهنمایان نپذیرد اصلاحراه خوابیده محال است که بیدار شودیوسف آن است که خود را نکند گم، هرچندساحت روی زمین پر ز خریدار شودسخن از مستمعان قدر پذیرد صائبقطره در گوش صدف گوهر شهوار شود
غزل شماره ۳۵۸۵ کل به خون غوطه خورد جزو چو افگار شوددایه پرهیز کند طفل چو بیمار شودباده گر آب حیات است به اندازه خوش استخون چو بسیار شود نشتر آزار شوداز پریشان نظری بس که دلم مجروح استزنگ بر آینه ام مرهم زنگار شودهرکجا پرده ز روی تو فتد، بر شبنمدامن لاله و گل بستر بیمار شوددست در دامن مطلب همه جا سیر کندهرکه در راه طلب قافله سالار شودعندلیبان نفس بیهده ای می سوزنداین نه کاری است که از پیش به گفتار شودکار چون راست به تدبیر نیاید صائبمی برم رشک بر آن دست که از کار شود
غزل شماره ۳۵۸۶ چه بهشتی است که دستم کمر یار شودمغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شودبرندارم لب خود آنقدر از لعل لبشکه دل خسته ام از درد سبکبار شودگرد آن شمع جهانسوز بگردم چندانکه پر سوخته ام شعله دیدار شودگر من از تلخی این درد بمیرم حیف استکه شکر خنده او شربت بیمار شوداز جگر خوردن ما عشق جگردار شده استکه شرر شعله سرکش ز خس و خار شودخط اگر گرد رخت رنگ قیامت ریزدچشم مست تو محال است که هشیار شودپای بیرون منه از گوشه عزلت صائبتا گلستان جهان یک گل بی خار شود