غزل شماره ۳۵۸۷ کی بود دل به سر کوی تو سیار شود؟گل دستار من آن سایه دیوار شودعجبی نیست که از طالع وارون اثرمموج صیقل مدد سبزه زنگار شودپای در دامن زنجیر جنون پیچیدیمچه فتاده است کسی خونی صد خار شود؟رو به زیر سر دیگر بنه این بالش نرمتکیه گاه سر منصور سر دار شودشبنمی رنگ ندارد ز گلستان خورشیدغیرت بلبل اگر ضامن گلزار شودتا سری در قدم او نگذارم صائبدلم از گریه محال است سبکبار شود
غزل شماره ۳۵۸۸ نیست ممکن دل ازان جان جهان سیر شودحسن از آیینه محال است که دلگیر شوددهن تنگ تو هرجا که به گفتار آیدلب رنگین سخنان غنچه تصویر شودبیقرار تو چو مجنون ننشیند از پاچشم آهو اگرش حلقه زنجیر شودهیچ جا تا هدف آرام نگیرد چون تیرهرکه را جاذبه شوق عنانگیر شوداثر ظلم مگر دامن ظالم گیردورنه آن صبر که دارد که خداگیر شود؟حرص از طینت پیران نبرد موی سفیداین تبی نیست که ساکن به طباشیر شوداشتیاق لب شیرین ننشیند از جوشخون فرهاد پس از کشته شدن شیر شوددر قیامت سپر آتش دوزخ گرددسینه هر که در اینجا هدف تیر شودآب در قبضه فولاد نخواهد ماندنپیچ و تاب من اگر جوهر شمشیر شوددانه سوخته خاک فراموشان استهرکه مشغول به آب و گل تعمیر شودشبنم از دیدن خورشید نمی گردد سیرچشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
غزل شماره ۳۵۸۹ شوق را صبر محال است عنانگیر شودکه شنیده است نیستان قفس شیر شود؟از عنانگیری خاشاک چه پروا دارد؟سیل را چون کشش بحر عنانگیر شودتا توان در قدم خم چو فلاطون گذراندچه ضرورست کس آلوده تعمیر شود؟هرکه در کیش وفا راست نباشد چو خدنگدیده اش چون گل کاغذ هدف تیر شودزاهد خشک کجا، پیچ و خم عشق کجا؟آهن سرد محال است که زنجیر شودرهبر کعبه مقصود ثبات قدم استقطع این راه محال است به شبگیر شوددیده آینه از عکس ندارد سیریچشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
غزل شماره ۳۵۹۰ از ریاضت دل اگر آینه پرداز شودچون صدف مخزن چندین گهر راز شودطاقت حرف سبک نیست گرانقدران راکاه، دیوار مرا شهپر پرواز شودنبود سیرت شایسته خودآرایان راکه برون ساز محال است درون ساز شودشده یک شهر به امید خرابی معمورتا که را جلوه او خانه برانداز شودنیست جز گوش گران، بار درین قافله هابه چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟بر دل ساده من فکر علایق بارستنقش بر بال و پرم چنگل شهباز شودمغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیمکاین دری نیست به روی همه کس باز شودنفس گرم من از بس جگرش سوخته استکوه را ناله من سرمه آواز شودشود از هستی خود در دو نفس پاک فروشهرکه چون صبح به خورشید نظرباز شودنیست در طالع شیرین سخنان آزادیجای رحم است به طوطی که سخنساز شوددل ما نیست تنک ظرف شکایت صائبصبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
غزل شماره ۳۵۹۱ خط ازان صفحه رخسار سخنساز شودطوطی از پرتو این آینه غماز شوددر ته زلف، رخش پرده گداز نظرستآه ازان روز که این آینه پرداز شوداز نظربازی بی پرده ارباب سخنچشم کم حرف تو وقت است سخنساز شودبحر کم ظرفتر از جام حباب است آنجالب میگون تو چون حوصله پرداز شوداگر از کوی تو اندیشه پرواز کنمنقش بر بال و پرم چنگل شهباز شودبر رخ صبح، شفق پنجه خونین مالیداین سزایش که دگر پرده در راز شودبرگشاد دل ما دست ندارد تدبیربه دریدن مگر این نامه ز هم باز شوددل ما نیست تنک ظرف شکایت صائبصبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
غزل شماره ۳۵۹۲ گل بی خار درین غمکده کم سبز شوددست در گردن هم شادی و غم سبز شودحاصل ما دل پاره است، چنین می باشدسرزمینی که به شورابه غم سبز شودطی شد ایام برومندی ما در سختیهمچو آن دانه که در زیر قدم سبز شوداگر از تشنه لبی آب شود دانه دلبه ازان است که از ابر کرم سبز شودنیست غیر از دل خرسند درین خارستانکف خاکی که در او باغ ارم سبز شودتا بود ریشه قارون به زمین، هیهات استکه درین باغ نهالی ز کرم سبز شودگر براندازی ازان روی عرقناک نقابسر بسر ریگ بیابان عدم سبز شودمی توان بخت برومند به خون خوردن یافتکه ز میرابی شمشیر، علم سبز شودآنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانمکه چو طوطی پر مرغان حرم سبز شودگر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آردسبحه برهمن از اشک صنم سبز شودبگسل از صحبت این همسفران تا چون خضرهرکجا پای نهی جای قدم سبز شوداز سخنهای تو صائب که ازو آب چکدعجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود
غزل شماره ۳۵۹۳ گوهری نیست سخنهاش که از گوش شودنمکی نیست لب او که فراموش شودحلقه ای نیست دو زلفش که برآید از گوشیاد رویش نه چراغی است که خاموش شودخط سبزش سبقی نیست که از یاد رودمصرعی نیست خارمش که فراموش شودخواب در دیده غفلت زدگان می سوزدچون کسی غافل ازان صبح بناگوش شود؟جام در دست به صحرای قیامت آیدهرکه از گردش چشمان تو مدهوش شوددل در اخفای غم عشق عبث می کوشداین نه آن شعله شوخ است که خس پوش شودزاهد خشک اگر قامت او را بیندهمچو محراب سراپا همه آغوش شوداشک در دیده من بیش شد از سوز جگرآب دریا، چه خیال است کم از جوش شود؟تبدیل کند آب حیات از خجلتچون ز خط آن لب جان بخش سیه پوش شودواگذارش که به خون جگر خود سازدکیست صائب که به بزم تو قدح نوش شود؟
غزل شماره ۳۵۹۴ از نظر دورکی آن خط بناگوش شود؟طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ اواین نه آن شعله شوخ است که خس پوش شودچند در خانه زین سیر توان کرد ترا؟تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟می شود آب و به پای تو روان می افتدسرو اگر با قد رعنای تو همدوش شودجسم آتش نفسان خرج زبان می گرددصرفه شمع در این است که خاموش شودنیست موقوف طلب روزی ثابت قدمانقسمت خشت سر خم می سرجوش شودشور مرغان گلستان به جناح سفرستگل ازان فصل بهاران همه تن گوش شوددیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهیآب دریا چه خیال است که از جوش شود؟سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغزاین نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شودشور محشر شود افسانه خوابش صائبهرکه از نشأه گفتار تو مدهوش شودپیش ما موی شکافان بصیرت صائبچاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
غزل شماره ۳۵۹۵ باده در شیشه و پیمانه من سنگ شودسبزی بخت بر آیینه من زنگ شودتا فشاندم به جهان دست سبکبار شدمشود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شودبر زمین می زندش سنگدلیهای فلکساز هرکس که درین دایره آهنگ شودکوه تمکین تو در پله نازست تماماین نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شودبوی گل در گره غنچه کند خود را جمعغم محال است که بیرون ز دل تنگ شودعمر را کوه غم و درد سبک جولان کردمی رود تند چو سیلاب گرانسنگ شودهرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائبچرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
غزل شماره ۳۵۹۶ حرص را تشنگی افزون به زر و مال شودچشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟بهره خواجه ز اسباب بجز محنت نیستعرق از بار گران قسمت حمال شودتا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریصراحت مور در آن است که پامال شودمی دود بس که پی خرمن مردم چشمتپوست وقت است بر اندام تو غربال شودچون شب تار به یک روز سیه می سازیگر ترا روی زمین نامه اعمال شودبه شکستی که ز دوران رسد آزرده مباشکه قفس چون شکند شهپر اقبال شودمصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشیزنگ آیینه بود طوطی اگر لال شودطلب دل مکن از زلف که سر می بازددزد را هرکه شب تار به دنبال شودصائب از چرخ همین کام تمنا داردکه سرش در قدم سرو تو پامال شود