غزل شماره ۳۴۶زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها رانسیم نوبهاران کرد گویا این زبان ها راز عقل کوته اندیش است سرگردانی مردمبیابان مرگ می سازد دلیل این کاروان ها رااگر آزاده ای، آسوده باش از سردی دورانکه دارد یاد هر سروی درین گلشن خزان ها راسر سوداییان از گردش جام است مستغنیکه آب از شوق باشد آسیای آسمان ها رابه بی نام و نشانی می توان شد ایمن از آفتکه زود از پا درآرد گردن افرازی نشان ها رابه استمرار، نعمت در نظرها خوار می گرددز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها راعلایق دامن آزادگان صائب نمی گیردز جولان نیست مانع خار و خس آتش عنان ها را
غزل شماره ۳۴۷ سبک جولان کند شوق سبکروحش گرانها رابه دنبال افکند منزل درین ره کاروان ها راز حیرانی خرد شد خشک، تا تردستی صنعشبه دور انداخت بی آب آسیای آسمان ها راچنان کز ابر رحمت، ناودان رطب اللسان گرددز ذکر حق طراوت می شود پیدا زبان ها رانیم از هرزه نالان چون جرس در وادی عشقشز فریادی به منزل می رسانم کاروان ها راز درد و داغ عشق آنها که می گویند با زاهدز خامی در تنور سرد می بندند نانها راز سختی های دوران قانعان را نیست پرواییهما صبح امید خود شمارد استخوان ها رانسیم صبح از تاراج گلزار که می آید؟که مرغان کاسه دریوزه کردند آشیان ها راچنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائبخموشی می کند روشن گهر، تیغ زبان ها را
غزل شماره ۳۴۸که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا رافروغ گوهری در دیده من خواب می سوزدکه می ریزد نمک در پرده های خواب دریا رامرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداندکه گرداند به گرد خویش چون گرداب دریا راسبکروحانه سر کن در بزرگی با فرودستانکه از ابروی موج خود بود محراب دریا رانمی جوشد به هر آتش عذاری دیده عاشقبه جوش آرد مگر خورشید عالمتاب دریا رابود دامان ارباب کرم وقف تهیدستانبه سوی خود کشد هر موج چون قلاب دریا راز طوق حلقه زنجیر شد سودای من افزوننزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا رادل روشن به اندک التفاتی می شود کاملکه سیم ناب سازد پرتو مهتاب دریا راز جمع مال، حرص مردم دنیا نگردد کمکه نتوان سیر کرد از ریزش اسباب دریا راز شوق روی او چندان سرشک لاله گون ریزمکه آب تلخ در ساغر شود خوناب دریا راکدامین روی آتشناک یارب در نظر دارد؟که آتش می جهد از دیده پر آب دریا راز حرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کمنیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا رابزرگان را به حرفی می توان از جا درآوردننسیمی می تواند ساختن بی تاب دریا رانماند بر دل رحمت غبار جرم ما صائببه رنگ خود برآرد یک نفس سیلاب دریا را
غزل شماره ۳۴۹اگر چه گریه سرشار من، تر کرد دریا راغنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا راز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کمکف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا راچه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا رابه چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آیدچه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا راهمان از عهده بی تابی دل برنمی آیداگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا رااگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابشز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا رابه خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنهبه آهی می توان صحرای محشر کرد دریا راز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشنسرشک آتشین من منور کرد دریا رااگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شویدتواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا رابود آسودگی در عالم آب از دهن بستنبه ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا رافرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشنکه قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
غزل شماره ۳۵۰ چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب رامی لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب راکند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب رابهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمتبه مذهب جمع اگر می کرد زاهد حسن مشرب راخوشا همسایه منعم، که لعل آبدار اوز آب زندگی لبریز دارد چاه غبغب راز تأثیر سحرخیزی است روی صبح نورانیمده از دست در ایام پیری دامن شب رابه بوسی چند شیرین کن دهان تلخکامان راکه از خط در کمین روز سیاهی هست آن لب راچنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاریکه آزادی بود بر دل گران اطفال مکتب رانسازد تنگدستی تنگ، میدان بر سبک عقلانکه طفل از دامن خود می کند، آماده مرکب رامتاب از سختی ایام رو، گر اهل آزاریکه نگشاید گره از دم به غیر از سنگ عقرب راز شکر خنده پنهان گل، بلبل برد لذتخمارآلود داند قدر این جام لبالب رامکن در مد احسان کوتهی، تا منصبی داریکه باشد باد دستی لنگر آرام منصب رابه تردستی نگردد راست، چون دیوار مایل شدعمارت چند خواهی کرد این فرسوده قالب را؟بهشت دلگشای من دل شبهاست، می ترسمکه گیرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شب رابه دیوان قیامت کار ما رحمت کی اندازد؟که یک دم تیره سازد سیل، بحر صاف مشرب رامن و کنج خمول و فکر زاد آخرت صائبگوارا باد بزم عیش، خوش وقتان مشرب را
غزل شماره ۳۵۱ بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت رابه چوب از آستان خویش می رانند دولت رانمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت راکه استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت رابه شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کنکه کوتاه است عمر کامرانی برق فرصت راکسی را می رسد با چرخ مینایی طرف گشتنکه چون رطل گران بر سر کشد سنگ ملامت راعدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آیدمیسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت راخموشی را چراغ عاریت در آستین داردبه نور جبهه روشن دار محراب عبادت رابه آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجدمکرر رانده ام از آستان خویش دولت رااگر کوه گناه ما به محشر سایه اندازدنبیند هیچ مجرم روی خورشید قیامت رارگ خواب مرا در دست دارد چشم پر کاریکه از هر جنبش مژگان به رقص آرد قیامت رامرا گمنامی از وحدت به کثرت می کشد صائبوگرنه گوشه عزلت، کمینگاهی است شهرت را
غزل شماره ۳۵۲ اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت راکه دندان می گزد پیوسته انگشت شهادت رادل صد پاره ما را نگاهی جمع می سازدکه از یک رشته بتوان بخیه زد چندین جراحت رانمک می ریزد از لبهای جانان وقت خاموشینمکدان چون کند در حقه آن کان ملاحت را؟به اندک فرصتی نخل از زمین پاک می بالدمکن در صبحدم زنهار فوت آه ندامت راکریمان را خدای مهربان درمانده نگذاردکه می روید زر از کف همچو گل اهل سخاوت رابه دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسفبه آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ز منت شمع هر کس سیلیی خورده است، می داندکه از صرصر خطر افزون بود دست حمایت رانمی شد زنگ کلفت سبزه امید من صائباگر می بود آبی در جگر ابر مروت را
غزل شماره ۳۵۳ به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت راستمگر لشکر بیگانه می سازد رعیت رادو چندان می شود راه از میان راه خوابیدنبه گورافکن، اگر داری بصیرت، خواب راحت راندارد بخیه ای غیر از فشردن بر جگر دنداناگر بر دل رسد زخمی ز دوران اهل غیرت رامشو ای شمع از شکر هواداران خود غافلکه کفران سیلی صرصر کند دست حمایت راسویدای دل آتش نمی شد تخم امیدماگر می بود آبی در جگر ابر مروت رانیندیشد ز درد و غم دل خوش مشرب صائبنسازد تنگ جوش خلق، صحرای قیامت را
غزل شماره ۳۵۴ نهان کرده است رویت در نقاب حشر جنت رافرو برده است فکر مصرع قدت قیامت رانمی اندیشد از زخم زبان چون عشق صادق شدبه دندان صبح گیرد تیغ خورشید قیامت رااگر اشک پشیمانی نبندد بر کمر دامنکه پاک از روی مجرم می کند گرد خجالت را؟ز سیلاب گرانسنگ حوادث غافل افتادهسبک مغزی که ریزد در جهان رنگ اقامت رادرخت بارور را دل سبک از سنگ می گرددنگیرد از هوا دیوانه چون سنگ ملامت را؟به زور بازوی اقبال کاری برنمی آیدنگه دارد مگر دست دعا دامان دولت راکمند وحدت خود را مکن شیرازه صحبتمده در گوشه تنهایی خود راه، کثرت رابرون افتد چو تخم از خاک، گردد روزی موراننهان کن زینهار از دیده مردم عبادت راز منت نشکند در ناخنت نی تا شکر صائبچو موران توتیای دیده کن خاک قناعت را
غزل شماره ۳۵۵ مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت راکه سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت راازان پیوسته دارم بر جگر دندان نومیدیکه کافی نیست پشت دست من زخم ندامت راچو خورشیدست پیدا راز عشق از سینه عاشقنباشد نامه پیچیده، صحرای قیامت رادر آن گلشن که عمر باغبان از گل بود کمترزهی غافل که ریزد بر زمین رنگ اقامت رانشان عشق را بگذار چون آتش به حال خودکه رسوایی شود از پوشش افزون این علامت راکمان می کرد طوق قمریان را قد چون تیرشاگر می دید سرو بوستان آن سرو قامت رابه نخل بارور سنگ از در و دیوار می بارداگر اهل دلی، آماده شو صائب ملامت را