غزل شماره ۳۵۹۷ باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود؟تلخی می نمک تلخی بادام شودبوسه در ذائقه اش باده لب شیرین استتلخکامی که بدآموز به دشنام شودرهنوردان ترا مرگ نگیرد دامنبر شهید تو کفن جامه احرام شودلب جام از هوس بوسه دهن غنچه کندچون ز می صفحه رخسار تو گلفام شودموج گرداب نیم، گردش پرگار نیمتا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلکآنقدر خون جگر نیست که یک جام شودتا در آن زلف توان رفت سراسر صائبدل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
غزل شماره ۳۵۹۸ اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود؟پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده امدر دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟شهر چون لاله به دلسوختگان زندان استگر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان استاگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟چون ز پا می فکند سختی ایام مرازیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرادر برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟من که چون آب دلم با همه عالم صاف استدر ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟پر پروانه شد از سوختگی سرمه شمعدر فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟عمرها رفت که چون زلف، پریشان توامزیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلکگر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟روزگاری است که از پوست برون آمده امهمچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟این که در جستن عیب دگران صد چشممبه عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟سایه چون کوه گران است به وحشت زدگانگر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بندگر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟نیست در یوزه دیدار، گدایی صائباز نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
غزل شماره ۳۵۹۹ گر ز رخسار شوی باغ و بهارم چه شود؟سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟پیش ازان دم که رود کار من از دست برونگر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟از تماشای تو از دل سیهی محروممصیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟غنچه از باده نگردد گل خمیازه مناگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟در گره می فتد از بند قبا رشته شوقیک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟بعد عمری که به دلجویی من آمده اینشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیاتاگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاهنکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرورنکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاستکامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟نیست چون لایق رخسار تو گلگونه مندست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟تا کنم خون به دل از حسرت دیدار تراگر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟صائب از داغ سراپا شده ام چشم امیدشمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
غزل شماره ۳۶۰۰ در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شودهرکه پیوست به این سلسله دیوانه شودحسن را عشق ز آفات بلاگردانی استشمع را دست حمایت پر پروانه شوددل اطفال ز سنگ است گران تمکین ترکس درین شهر به امید که دیوانه شود؟غم روزی نبود مرغ گرفتار تراگره دام، اسیران ترا دانه شودسالها شد دل صدچاک به خون می غلطدبه امیدی که سر زلف ترا شانه شودگذرد سرسری از ملک سلیمان چون بادسر هرکس ز خیال تو پریخانه شودمی پرد چشم دو عالم پی آن طرفه غزالآشنا تا که به آن معنی بیگانه شود؟نه چنان است تماشای صنم دامنگیرکه برون ناله ناقوس ز بتخانه شودهست امید که از دور نیتفد هرگزگل پیمانه اگر سبحه صد دانه شودپیش آن کس که ازین نشأه به تنگ آمده استدم شمشیر شهادت لب پیمانه شودبی نیازست ز افسون خوشامد دولتاین نه خوابی است که محتاج به افسانه شودخالی از فکر چو گردید شود دل پر ذکرتهی از می چو شد این شیشه پریخانه شودبرنخیزد به سبکدستی محشر از جایهرکه زیر و زبر از جلوه مستانه شوداز غریبی دل ناقوس به فریاد آمدصائب آن روز که بیرون ز صنمخانه شود
غزل شماره ۳۶۰۱ راه مقصود طی از آبله پا نشودگره از رشته به دندان گهر وا نشودمحفل آرای سخن را طرفی در کارستطوطی از آینه بی واسطه گویا نشودعشرت روی زمین در گره دلتنگی استغنچه تا سر به گریبان نکشد وا نشودمی رسند اهل سخن از قلم آخر به نوالخار این نخل محل است که خرما نشودرهرو بادیه عشق و تأمل، هیهاتسیل هرگز گره سینه صحرا نشودپاک گردید ز داغ کلف آیینه ماهصفحه سینه ما نیست مصفا نشوددل از اندیشه فردای قیامت خون استصحبت خلق همان به که مثنی نشودجوهر آینه شد موج شکستن صائبهیچ غماز ندیدیم که رسوا نشود
غزل شماره ۳۶۰۲ مانع شور جنون سلسله پا نشودسیل را موج عنان تاب ز دریا نشودنشد از خنده ظاهر دل پرخون شادانتلخی باده کم از قهقه مینا نشودنیست گنجایش اسرا حقیقت دل راگوش ماهی صدف گوهر دریا نشودنشود سنگ ره آب روان جوش حبابمانع گرمروان آبله پا نشودجمع در حوصله مور شود دانه ماخرمن ما گره سینه صحرا نشودچه کند صبح قیامت به شب تیره ما؟دل فرعون سفید از ید بیضا نشودپیچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفتموج ساکن به بغل گیری دریا نشودعشق مغرور کند خون به دل حسن آخریوسف آن نیست که مغلوب زلیخا نشودصدف گوهر عبرت شودش دیده پاکعارفی را که نگه خرج تماشا نشودصبح پیری نشود پرده سیه کاری رامو درین شیر محال است که رسوا نشودآتش عشق به تدبیر نگردد خاموشتب خورشید خنک از دم عیسی نشودصائب از داغ جنون است سیه مستی ماسر ما گرم ز کیفیت صهبا نشود
غزل شماره ۳۶۰۳ چهره شوخ به یک رنگ مصور نشودعکس روی تو در آیینه مکرر نشودچهره تا از عرق شرم و حیا سیراب استحسن محتاج به پیرایه دیگر نشوداثر صحبت روشن گهران اکسیرستموم در بحر محال است که عنبر نشودهر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یادهمچو طوطی خجل از حرف مکرر نشودعمر را قامت خم باز ندارد ز شتابتیر را بال و پر از بحر کمان تر نشودمی رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیبدهن غنچه محال است که پر زر نشوددل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنهموجه ای نیست درین بحر که لنگر نشودرفتن و آمدن مردم آزاده یکی استاین سپندی است که بار دل مجمر نشودرهزن از راه محال است نهد پای به راهطینت کج قلمان راست به مسطر نشودگره گوشه ابروی بخیلان به ازوستچون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشودبه که برگرد دل خویش بگردد صائبسفر کعبه کسی را که میسر نشود
غزل شماره ۳۶۰۴ چون ز خط صفحه رخسار تو ضایع نشود؟خط شبرنگ براتی است که راجع نشودسخن خوب محال است که شایع نشودنفس پاک براتی است که راجع نشودیا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنندیک کف خاک درین میکده ضایع نشودلازم حسن فتاده است پریشان نظریحفظ پرتو نتوان کرد که ساطع نشودبوسه هرچند که در کیش محبت کفرستکیست لبهای ترا بیند و طامع نشود؟این لب بوسه فریبی که ترا داده خداترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشودمی شناسد همه کس سوخته عشق تراداغ سودا نه چراغی است که لامع نشودحسن هرچند که در پرده در آغوش آیدادب عشق محال است که مانع نشودورق حسن محال است نگردد صائبهیچ متبوع ندیدیم که تابع نشود
غزل شماره ۳۶۰۵ دل عاشق تهی از اشک دمادم نشودبحر چندان که زند جوش کرم کم نشودنتوان حرف کشید از لب ما چون لب جامراز ما اخگر پیراهن محرم نشودبیشتر شد ز می ناب مرا تنگی دلگره از آب محال است که محکم نشودرفت عمرم همه در پند و نصیحت، غافلکه سگ نفس به تعلیم معلم نشودیافت سی پاره ز پاشیدن صحبت دل جمعدل صد پاره ما نیست فراهم نشودنیست ممکن که به خورشید توانی پیوستتا دلت آب درین باغ چو شبنم نشودبوسه زان لب نشود کم به گرفتن صائباز نگین نقش ز بسیار زدن کم نشود
غزل شماره ۳۶۰۶ عشق را پرده ناموس نگهبان نشودبادبان پرده مستوری طوفان نشودخط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانیوقت آیینه به هر نقش پریشان نشودمصر از چهره یوسف نشود باغ خلیلتا برافروخته از سیلی اخوان نشودموم در دامن دریای کرم عنبر شدکفر در عشق محال است که ایمان نشودسیر چشمی و بزرگی نشود با هم جمعمور بی پای ملخ پیش سلیمان نشودنیست در عالم تسلیم پریشان نظریدیده کشته محال است که حیران نشوداختیاری نبود گریه روشن گهراندیده شمع به سنگ یده گریان نشوددست گلچین رود از کار ز بسیاری گلدل پروانه تسلی به چراغان نشودخواریی هست به دنبال خودآرایی راپر طاوس محال است مگس ران نشودگر به این رنگ برآید ز پس پرده بهارصائب از توبه محال است پشیمان نشود