غزل شماره ۳۶۰۷ سر آشفته ز دستار بسامان نشودجمع گردیدن کف لنگر طوفان نشودگل چو خندید محال است دگر غنچه شودسر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشودشوخی حسن عیان می شود از پرده شرمبرق از ابر محال است نمایان نشودپنبه نازده حلاج ز حق می خواهدمغز منصور محال است پریشان نشوددزد را خاطر آگاه شب مهتاب استدل روشن گهران عاجز شیطان نشوداز تهی چشمی ما رزق پراکنده شده استدانه در دام محال است پریشان نشودبگذر از پرورش نفس که این بدکردارآشنا چون سگ دیوانه به احسان نشودتا صدف مهر خموشی نزند بر لب خودآب در حوصله اش گوهر غلطان نشودحرص جان می دهد از بهر پریشان گردیمور قانع به کف دست سلیمان نشودهرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتحبه که چون تیغ درین معرکه عریان نشودچه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
غزل شماره ۳۶۰۸ حسن را حلقه خط مانع رفتن نشودنور خورشید، نظربند ز روزن نشودنبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملالغنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشودباد دستان ز گرانباری زر آزادندسنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشودمی شود خرده جانها یکی از وصل هزارآه اگر دانه من واصل خرمن نشوددل روشن ز هوادار نبالد بر خویششعله ور آتش یاقوت ز دامن نشودصبح خورشید جهانتاب بود چشم سفیدچشم یعقوب محال است که روشن نشودچاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارددوربین امن ز همواری دشمن نشودبرمیاور سر دعوی ز گریبان غرورکه علم کس به کمال از رگ گردن نشودسوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائبآتش سنگ خموش از نم آهن نشود
غزل شماره ۳۶۰۹ به سخن دعوی بی اصل مبرهن نشودحرف کج راست به زور رگ گردن نشودمی توان دید ز صد پرده دل روشن رااین چراغی است که پوشیده به دامن نشودنشود رهزن روشن گهران نقش و نگارآب را سیر چمن مانع رفتن نشودخصمیی نیست ضعیفان جهان را باهمآتش سنگ خموش از نم آهن نشوداز تن زارم اگر رشته سرانجام دهندمانع روشنی دیده سوزان نشود
غزل شماره ۳۶۱۰ مانع گرم روان ساعت سنگین نشودسیل از کوه گران سنگ به تمکین نشودجنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاستسپر تیر قضا جبهه پرچین نشوداز تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشودنیست از چین جبین خیره نگاهان را باکخار از چیدن گل مانع گلچین نشودهست بی صورت اگر مالک صد گنج بودتا توانگر کسی از چهره زرین نشودچون گل از خنده رنگین نگشاید صائبدل هرکس تهی از گریه خونین نشود
غزل شماره ۳۶۱۱ تن حجاب سفر جان هوایی نشودسیر شبنم گره از آبله پایی نشودعندلیبی که شکایت کند از دام و قفسنیست ممکن که گرفتار رهایی نشودهردو عالم به نظر هیچ بود مستان راطاعت اهل خرابات ریایی نشودبرد آرام مرا چشم پریشان نظرشهیچ کافر هدف تیر هوایی نشود!می کشد سلسله موج به دریا صائبعشق مخلوق محال است خدایی نشود
غزل شماره ۳۶۱۲ رتبه زمزمه عشق ندارد زاهدبگذارید که آوازه جنت شنودروزگاری است که تصدیق نمی باید کرداگر از صبح کسی حرف صداقت شنودنیست پیش تو خبر، ورنه ز هر ذره خاکگوش معنی طلب اسرار حقیقت شنودسخت رویی که به خود راه نصیحت بسته استباش تا یک به یک از اشک ندامت شنودبرگ سبزی که نگیرد ز بهاران خط راهاز دم سرد خزان نغمه رخصت شنودباده ناب به ساغر کند از پرده گوشهر که صائب سخن تلخ به رغبت شنودهرکه گفتار صواب از سر غفلت شنودمایه جهل شود هرچه ز حکمت شنوددل آگاه ز هر ذره شود پندپذیرمرده دل از دهن گور نصیحت شنودسخن راست خدنگی است که زهرآلودستجگر شیر که دارد که به جرأت شنود؟عندلیبی که ز تعجیل بهار آگاه استاز شکر خند گل آوازه رحلت شنوددل آگاه درین غمکده چون شاد شود؟که ز هر ذره او ناله حسرت شنودهر که از نرم زبانان نشود نرم دلشسخن سخت ز هر سنگ ملامت شنوداز زبان بازی امواج، صدف آسوده استغرقه عشق کجا حرف ملامت شنود؟قصه عشق کند آب دل مردان رانیست افسانه که هر طفل به رغبت شنوددر توفیق شود باز به رخسار کسیکز ته دل سخن اهل حقیقت شنودهمچو پروانه جگر سوخته ای می بایدکه ز خاکستر ما بوی محبت شنود
غزل شماره ۳۶۱۳ عاشق دلشده هرچند که آواز دهدکوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهدراه در خلوت وصل تو سپندی داردکه ز خاکستر خود سرمه به آواز دهدصیدبندی که ازو چشم رهایی دارمچشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهدعاشق از کاوش آن غمزه نمی اندیشدکبک ما سینه خود طرح به شهباز دهدتا بود زنده، کبابش ز دل خود باشدهرکه را ساغری آن دلبر طناز دهدتو که از دیدن کف حوصله را می بازیبه تو چون سینه دریا گهر راز دهد؟دل مصفا شود از زخم زبان، جا داردشمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهددهن خویش به دشنام میالا زنهارکاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهدمطلب از دگران روشنی دل صائبکه دلت را نفس سوخته پرداز دهد
غزل شماره ۳۶۱۴ دل ما سلطنت فقر به سامان ندهدده ویرانه ما باج به سلطان ندهددر ریاضی که دل سوخته من باشدباغبان آب به گلهای گلستان ندهدنشود رتبه خردان به بزرگان معلوممور را مسند اگر دست سلیمان ندهدهرکه را دل سیه از منت احسان شده استجگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهدرهنوردی که به منزل نظرش افتاده استخار را فرصت گیرایی دامان ندهدطمع رزق ز افلاک ز کوته نظری استدست در کاسه خود سفله به مهمان ندهدجان فداساز که صیاد درین قربانگاهتا بود جان، به کسی دیده حیران ندهددل آزاده درین باغ ندارد صائبهرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
غزل شماره ۳۶۱۵ حسن از دیدن خود بر سر بیداد آیدکار شمشیر ز آیینه فولاد آیدکشتگان تو ز غیرت همه محسود همندگرچه یکدست خط از خامه فولاد آیداز دل خون شده ماست نگارین پایشچون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟نفس کامل شود از تنگی زندان بدندیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آیددل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمدسخن هرکه ندارد ز تأمل مغزیسست باشد، اگر از خامه فولاد آیدشاهد تیرگی جهل بود لاف گزافکه سگ از سرمه شب بیش به فریاد آیدگرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائبرنگ بر روی من از سیلی استاد آید