غزل شماره ۳۶۱۶ بس که در سینه من تیر پی تیر آیدنفس از دل چو کشم ناله زنجیر آیدرشته طول امل را نتوان پیمودنقصه شوق محال است به تقریر آیدهیچ کس راه به سررشته تقدیر نبردچون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟دل رم کرده ما را به نگاهی دریاباین نه صیدی است که دایم به سر تیر آیدرزق چون زود دهد دست بهم، زود رودنکنم شکوه اگر روزی من دیر آیدصائب از کاهکشان فلک اندیشه مکننیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟
غزل شماره ۳۶۱۷ بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آیدبا نفس سوختگی سرمه به آواز آیداز غریبی به وطن می روم و می گویموقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آیدذوق کاوش اگر این است که من یافته امسینه کبک به عذر قدم باز آیدساده دل را نبود بند خموشی به زبانپرده پوشی کی از آیینه غماز آید؟رگ جانم هدف نشتر الماس شودناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید
غزل شماره ۳۶۱۸ بی خبر از در من یار مگر باز آیدور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟در تماشای تو از کار دل خونشده امنه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آیدزان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روانهر نفس در دلم از راه دگر باز آیدشادی قافله مصر به گردش نرسدهرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز آیدنشود پیش شکر خنده من صبح سفیدگر به آغوش من آن تنگ شکر باز آیداستخوانش به هما شهپر اقبال دهدکشته ای را که خدنگ تو به سر باز آیددل به فکر تن افسرده کجا می افتد؟به چه امید به این سنگ شرر باز آید؟هست امید که برگردد ازان چهره نگاهشبنم از چشمه خورشید اگر باز آیدسفر نکهت گل را نبود برگشتناز دل رفته محال است خبر باز آیدباده شب نربوده است چنان صائب راکه به خود از نفس سرد سحر باز آید
غزل شماره ۳۶۱۹ چشم دارم که مه نو سفرم باز آیدروشنی بخش چراغ نظرم باز آیدچون صدف مشرق خمیازه شده است آغوشمبه امیدی که گرامی گهرم باز آیدنفس پا به رکابم دم عیسی گردداگر آن مایه جانها ز درم باز آیدبه پر کاغذی از آتش هجران گذرمنامه در دست اگر نامه برم باز آیدبه تماشای سر زلف تو عقل از سر مننه چنان رفت که دیگر به سرم باز آیدصائب از عمر گرامی گروی می گیرماگر آن سرو خرامان ز درم باز آید
غزل شماره ۳۶۲۰ چون قلم بر سر غمنامه هجران آیددل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آیدگر شب هجر سیاهی شود و آه قلمنامه شوق محال است به پایان آیدموج ساکن نشود قلزم بی پایان راسخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگرچه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟مژده وصل مگر مانع رفتن گرددخسته ای را که ز هجر تو لب جان آیدچون گل از دست نگارین تو چون یاد کنمچاکم از سینه جلوریز به دامان آیدکشت امید مرا ابر بهار دگرستقاصدی کز سر کویت عرق افشان آیدگر بداند که چه خون می خورم از تنهاییدل شب بر سر من مست و غزلخوان آیدچه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟لاله رویی که خراجش ز گلستان آیدگریه ای سر کنم از درد که آن سرو روانهمره قافله اشک به دامان آیدچشم یعقوب مرا پیرهن بینایی استهر غباری که ز کوی تو خرامان آیدخنده شیشه می بر تو گران می آیدبه چه امید کسی بر سر افغان آیدچه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهمیارم از خانه برون دست و گریبان آیداز غریبی دل من باز نیاید صائبمگر آن روز که یارم به صفاهان آید
غزل شماره ۳۶۲۲ حسن در پرده نیرنگ چرا می آید؟گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هستاز جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیستدر لباس خط شبرنگ چرا می آید؟خار بهر گل بی خار بلاگردانی استحسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآوراینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟صحبت سوختگان باغ و بهار شررستسوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلانلعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟صلح با دشمن خونخوار بود مستان رااینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟اگر از دیدن او آب نگردید دلماشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیبچشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟چه به از آینه صاف بود یوسف را؟حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنمعارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
غزل شماره ۳۶۲۳ به کف شعله اگر نقد شرر می آیددل رم کرده ما هم ز سفر می آیددست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتنهرچه می گویی ازان موی کمر می آیدچرخ را آه شرربار من از جا برداشتدیگ کم حوصلگان زود بسر می آیدهست تا بر فلک از اختر سیار اثرسنگ بر شیشه ارباب هنر می آیدای خوشا عالم امید و برومندی اونخل این باغ به یک روز به بر می آیداین نه دریاست، که از کاوش این سنگدلاناشک تلخی است که از چشم گهر می آیدلاله دارد خبر از برق سکبسیر بهارکه نفس سوخته از خاک بدر می آیدصائب از سیر گلستان سخن می آیمگل خورشید مرا کی به نظر می آید؟
غزل شماره ۳۶۲۴ سرخوش از صحبت ارباب هوس می آیدشعله طور ز دلسوزی خس می آیدناکسی بین که سر از صحبت من می پیچدسر زلفی که به دست همه کس می آیدای گل شوخ که در شیشه گلابت کردندهیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟روی گردان نشود صافدل از دشمن خویشآخر آیینه به بالین نفس می آیدصائب از گردش چرخ است فغان دل مامی رود محمل و آواز جرس می آید
غزل شماره ۳۶۲۵ چشم آیینه گر از خواب بهم می آیدمژه عاشق بیتاب بهم می آیدخون گرم است علاج دهن شکوه زخمرخنه دل ز می ناب بهم می آیدخس و خاری که درین دامن صحرا پهن استبه سبکدستی سیلاب بهم می آیددر دل صاف نماند اثر تیغ زبانزخم این آینه چون آب بهم می آیدصائب از جلوه مستانه آن دشمن دینلب خمیازه محراب بهم می آید
غزل شماره ۳۶۲۶ از لب خلق دم باد خزان می آیدبوی کافور ازین مرده دلان می آیدباده پاک گهر چشم مرا دریا کردکار سنگ یده از رطل گران می آیددست بر خاطر آگاه ندارد شیطانگرگ در گله ز تقصیر شبان می آیددر کمانخانه ابروی بلند اقبالشتیر بی خواست در آغوش کمان می آیدمگر از رخنه دل روی ترا بینم سیرورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمنبیشتر وقت سحر خواب گران می آیدکار ما را چه سرانجام تواند دادن؟سخن ما که به کار دگران می آیدناتوان باش که در ملک اجابت صائبناوک سست کمانان به نشان می آید