انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 362 از 718:  « پیشین  1  ...  361  362  363  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۱۶

بس که در سینه من تیر پی تیر آید
نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید

رشته طول امل را نتوان پیمودن
قصه شوق محال است به تقریر آید

هیچ کس راه به سررشته تقدیر نبرد
چون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟

دل رم کرده ما را به نگاهی دریاب
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید

رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید

صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن
نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۱۷

بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آید
با نفس سوختگی سرمه به آواز آید

از غریبی به وطن می روم و می گویم
وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آید

ذوق کاوش اگر این است که من یافته ام
سینه کبک به عذر قدم باز آید

ساده دل را نبود بند خموشی به زبان
پرده پوشی کی از آیینه غماز آید؟

رگ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۱۸

بی خبر از در من یار مگر باز آید
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟

در تماشای تو از کار دل خونشده ام
نه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آید

زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
هر نفس در دلم از راه دگر باز آید

شادی قافله مصر به گردش نرسد
هرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز آید

نشود پیش شکر خنده من صبح سفید
گر به آغوش من آن تنگ شکر باز آید

استخوانش به هما شهپر اقبال دهد
کشته ای را که خدنگ تو به سر باز آید

دل به فکر تن افسرده کجا می افتد؟
به چه امید به این سنگ شرر باز آید؟

هست امید که برگردد ازان چهره نگاه
شبنم از چشمه خورشید اگر باز آید

سفر نکهت گل را نبود برگشتن
از دل رفته محال است خبر باز آید

باده شب نربوده است چنان صائب را
که به خود از نفس سرد سحر باز آید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۱۹

چشم دارم که مه نو سفرم باز آید
روشنی بخش چراغ نظرم باز آید

چون صدف مشرق خمیازه شده است آغوشم
به امیدی که گرامی گهرم باز آید

نفس پا به رکابم دم عیسی گردد
اگر آن مایه جانها ز درم باز آید

به پر کاغذی از آتش هجران گذرم
نامه در دست اگر نامه برم باز آید

به تماشای سر زلف تو عقل از سر من
نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید

صائب از عمر گرامی گروی می گیرم
اگر آن سرو خرامان ز درم باز آید

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۲۰

چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید

گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید

موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟

تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟

مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید

چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید

کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید

گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید

چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید

گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید

چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید

خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید

چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید

از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۲۲

حسن در پرده نیرنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟

گرنه در پرده دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟

حسن سنگین دل اگر کعبه مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟

خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟

نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟

صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟

اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟

چه نشاط است که در پرده خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟

صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم ترا جنگ چرا می آید؟

اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟

پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟

چه به از آینه صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟

باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۲۳

به کف شعله اگر نقد شرر می آید
دل رم کرده ما هم ز سفر می آید

دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن
هرچه می گویی ازان موی کمر می آید

چرخ را آه شرربار من از جا برداشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید

هست تا بر فلک از اختر سیار اثر
سنگ بر شیشه ارباب هنر می آید

ای خوشا عالم امید و برومندی او
نخل این باغ به یک روز به بر می آید

این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان
اشک تلخی است که از چشم گهر می آید

لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می آید

صائب از سیر گلستان سخن می آیم
گل خورشید مرا کی به نظر می آید؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۲۴

سرخوش از صحبت ارباب هوس می آید
شعله طور ز دلسوزی خس می آید

ناکسی بین که سر از صحبت من می پیچد
سر زلفی که به دست همه کس می آید

ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند
هیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟

روی گردان نشود صافدل از دشمن خویش
آخر آیینه به بالین نفس می آید

صائب از گردش چرخ است فغان دل ما
می رود محمل و آواز جرس می آید

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۲۵

چشم آیینه گر از خواب بهم می آید
مژه عاشق بیتاب بهم می آید

خون گرم است علاج دهن شکوه زخم
رخنه دل ز می ناب بهم می آید

خس و خاری که درین دامن صحرا پهن است
به سبکدستی سیلاب بهم می آید

در دل صاف نماند اثر تیغ زبان
زخم این آینه چون آب بهم می آید

صائب از جلوه مستانه آن دشمن دین
لب خمیازه محراب بهم می آید

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۲۶

از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید

باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید

دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید

در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید

مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟

گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید

کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید

ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 362 از 718:  « پیشین  1  ...  361  362  363  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA