غزل شماره ۳۶۲۷ خانه بر دوش غریبی ز وطن می آیدرو خراشیده عقیقی به یمن می آیدآنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفتاز حسودان به سر زلف سخن می آیدحرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزستطفل یکروزه در آنجا به سخن می آیدخاطرش آینه برگ خزان می گرددهرکه بی باده گلگون به چمن می آیدرخت هستی نگشود از دل ما بند ملالاین گشاد از ید بیضای کفن می آیدصدف از اشک گهر دامن دریا گرددهر کجا خامه صائب به سخن می آید
غزل شماره ۳۶۲۸ کلکم از سیر بدخشان سخن می آیدسرخ رو از سر میدان سخن می آیدشور غیرت به نمکدان مسیح افکندناز شکر خنده پنهان سخن می آیدتیر از جوشن الماس ترازو کردناز کمین جنبش مژگان سخن می آیدسبزی بخت به طاوس دهد راه آوردطوطیی کز شکرستان سخن می آیدجوی شیری که سفیدست ازو روی بهشتاز سیه چشمه پستان سخن می آیدهمه جا دست بدستش به سر کلک برندهر متاعی که ز یونان سخن می آیدهر نسیمی که گشاید گره از کار دلیمی توان یافت ز بستان سخن می آیدباطن اهل سخن تیغ به کف استاده استتا که گستاخ به میدان سخن می آید؟چه شکنها که ز سرپنجه ارباب سخنبه سر زلف پریشان سخن می آیدصبر کن بر ستم چرخ دو روزی صائبنوبت قافیه سنجان سخن می آید
غزل شماره ۳۶۲۹ دلبری از خم گیسوی سخن می آیدبوی فیض از گل شب بوی سخن می آیدعقده دل که در او ناخن الماس شکستفتحش از جنبش ابروی سخن می آیدپنجه در پنجه اعجاز مسیحا کردناز سبکدستی بازوی سخن می آیدآستین بر رخ گلزار بهشت افشاندنکهتی کز گل خودروی سخن می آیدعرق کلک سبکسیر مرا پاک کنیدکه ز گلگشت سر کوی سخن می آیدصائب از دست منه کلک گهربارت رااین نهالی است کز او بوی سخن می آید
غزل شماره ۳۶۳۰ گر خس و خار ز گرداب برون می آیدخواجه از عالم اسباب برون می آیدنشود عقل حریف می گلرنگ به زورناشناور کی ازین آب برون می آید؟سد یأجوج سخن نیست بجز خاموشیشیشه از عهده سیماب برون می آیدعشق با حسن بود در ته یک پیراهنذره با مهر جهانتاب برون می آیدمی کند رحم تراوش ز دل سنگ ترااگر از دست گهر آب برون می آیدغفلت از تشنه لبی سوخت مرا در جاییکه به ناخن ز زمین آب برون می آیدخامشی مهر لب هرزه درایان گرددبحر از عهده سیلاب برون می آیدکشتی عقل فکندیم به دریای شرابتا ببینیم چه از آب برون می آید!اگر آن موی کمر ترک خم و پیچ کندصائب از رشته جان، تاب برون می آید
غزل شماره ۳۶۳۱ ناله ای کز دل بیدرد برون می آیدتیغی از پنجه نامرد برون می آیدغم دنیا نه حریفی است که مغلوب شودمرد ازین معرکه نامرد برون می آیدرنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشتلاله از تربت من زرد برون می آیدچون گهر گرچه جگرگوشه این دریایماز یتیمی ز دلم گرد برون می آیدعشق را از نظر گرم کند حسن ایجادذره با مهر جهانگرد برون می آیدگر فتد ره به خرابات مغان قارون رابه دو پیمانه جوانمرد برون می آیدماه در زیر سپر می شود از هاله نهانهر شبی کان مه شبگرد برون می آیدگرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ماسالها رفت، همان گرد برون می آیدسببش تنگی خانه است نه بیدردیهااز دل صائب اگر درد برون می آید
غزل شماره ۳۶۳۲ اگر از سنگ رگ سنگ برون می آیدریشه غم ز دل تنگ برون می آیدباده روح درین شیشه نخواهد ماندنآخر این آینه از زنگ برون می آیدسنگ اطفال به مجنون چه تواند کردن؟این شرار از جگر سنگ برون می آیدشیوه عشق وفادار همان یکرنگی استحسن هرچند به صد رنگ برون می آیدخون چو شد مشک، نماند به ته پوست نهاناز عقیقش خط شبرنگ برون می آیدحسن سنگین دل اگر گشت ملایم چه عجب؟مومیایی ز دل سنگ برون می آیدمی شود صائب ازان موی کمر نازکترتا سخن زان دهن تنگ برون می آید
غزل شماره ۳۶۳۳ خط ز خال لب جانانه برون می آیدآه افسوس ازین دانه برون می آیدحرف صدق از لب دیوانه برون می آیدزین صدف گوهر یکدانه برون می آیدعشرت روی زمین خانه خرابان دارندبیشتر گنج ز ویرانه برون می آیدمی کند پند اثر در دل پرشور مرااگر از شوره زمین دانه برون می آیدباده تلخ نه آبی است کز او سیر شوندالعطش از لب پیمانه برون می آیدتا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندنلیلی آخر ز سیه خانه برون می آیدچه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟نشأه مستی طاعت ز شراب افزون استزاهد از صومعه مستانه برون می آیدمی رسد نعمت الوان به خموشان بی خواستاین نوا از لب پیمانه برون می آیدنیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیستدود این شمع ز صد خانه برون می آیددیده روزنه ام می پرد امروز، مگرخانه پرداز من از خانه برون می آید؟می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماهتا ازان زلف سیه شانه برون می آیدپرده چشم تو بسیاری روزن شده استورنه یک شهد ز صد خانه برون می آیدشمع در محفل هرکس که نفس راست کنددود از خرمن پروانه برون می آیدمی رسد چون مه کنعان به عزیزی صائباز وطن هرکه غریبانه برون می آید
غزل شماره ۳۶۳۴ دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آیددست بر سر زدن از هر مگسی می آیداوست غواص که گوهر به آرد، ورنهسیر این بحر ز هر خار و خسی می آیداز دل خسته من گر خبری می گیریبرسان آینه را تا نفسی می آیدزاهد از صید دل عام نشاطی داردعنکبوتی ز شکار مگسی می آیدچه شتاب است که ایام بهاران داردکه ز هر غنچه صدای جرسی می آیدتند شد بوی دل سوخته مشتاقانمی توان یافت که آتش نفسی می آیدای سپند از لب خود مهر خموشی بردارکه عجب آتش فریادرسی می آیدچه بود عالم ایجاد، که صحرای جنوناز دل تنگ به چشمم قفسی می آیدصائب این آن غزل حافظ شیراز که گفتمژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
غزل شماره ۳۶۳۵ آب در دیده پیمانه می می آیداین چه شورست که از کوچه نی می آیدنفس عیسوی از سینه خم می جوشدبوی روح از لب پیمانه می می آیداشک را موی کشان تا سر مژگان آوردکار سنگ یده از ناله نی می آیدسنگ در دامن اطفال به رقص آمده استمی توان یافت که دیوانه به حی می آیدطمع همت ازین شهرنشینان غلط استاین نسیمی است که از جانب طی می آیدمن که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟که ترا آهوی رم کرده ز پی می آیدکه به دامان گلستان لب میگون مالید؟کز لب غنچه گل نکهت می می آیدآنچه می آید از افکار تو بر دل صائباز می ناب کجا آید و کی می آید؟
غزل شماره ۳۶۳۶ چشم پرحرف و لب بوسه ربا می بایدحسن سهل است، ز معشوق ادا می بایدسنبل زلف ترا یک سر مو نیست کمیگل رخسار ترا رنگ حیا می بایدبه سر زلف تسلی نتوان کرد مرادست گستاخ مرا بند قبا می بایدنتوان دست به یک کاسه به یکسان کردنکاسه و کوزه زهاد جدا می بایدنتوان رفت به یک پای فتادن از دستپا چو از کار فتد دست دعا می بایدچند پرسی به ره عشق چه دربایست استتیشه بر فرق سر و خار به پا می بایدبرگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟جذبه ای از طرف کاهربا می بایدهمه اسباب سفر کرده مهیا صائبجنبش ابرویی از راهنما می باید