غزل شماره ۳۶۴۷ چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسیدفیض خار سر دیوار به پایی نرسیدهرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشندمسی از دست ندادم که طلایی نرسیدقیمت گوهر شهوار گرفت اشک کبابخون ما سوخته جانان به بهایی نرسیدگر دوا این و گرانجانی منت این استجان کسی برد که دردش به دوایی نرسیدآنچنان رو که به گردت نرسد برق، که منرو به دنبال نکردم که قفایی نرسیدنظر مهر ز افلاک مجویید که صبحاستخوانی است که فیضش به همایی نرسیددر پس بوته تدبیر نرفتم هرگزکز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسیدصائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیستاین متاعی است که هرگز به بهایی نرسید
غزل شماره ۳۶۴۸ در جهان کس می عشرت نتوانست کشیدآروز پای فراغت نتوانست کشیدآه کز پستی این مجمر بی روزن چرخنفسی شعله فطرت نتوانست کشیدهرکه بالین قناعت ز کف دست نکردرخت بر بستر راحت نتوانست کشیدفرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلقدم آبی به فراغت نتوانست کشیددشت تفسیده عشق است که خورشید بلندپا از آنجا به سلامت نتوانست کشیددل که خمخانه آفات تهی کرده اوستباده تلخ نصیحت نتوانست کشیدنرمی از خلق مدارید توقع که مسیحروغن از ریگ به حکمت نتوانست کشیددید تا روی ترا آینه، رو پنهان کردخجلت صبح قیامت نتوانست کشیدبه چمن رفتی و از شرم گل عارض توغنچه خمیازه حسرت نتوانست کشیدصائب از سایه ارباب کرم سر دزدیدکوه بر فرق ز منت نتوانست کشید
غزل شماره ۳۶۴۹ تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشیدسرو را فاخته از طوق به زنجیر کشیدهرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشدآنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشیدعشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهاننتوان موی چنین از قدح شیر کشیدنتوانست دل سخت ترا نرم کندآه گرمم که گلاب از گل تصویر کشیدقدم راست روان خضر ره توفیق استسر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشیدبالش از دامن حوران بهشتی نکندخواب ما بس که پریشانی تعبیر کشیددر خم زلف گرهگیر تو عاجز شده استدل صائب که عنان از کف تقدیر کشید
غزل شماره ۳۶۵۰ از دل خونشده هرکس که شرابی نکشیددامن گل به کف آورد و گلابی نکشیدجای رحم است بر آن مغز که در بزم وجوداز دل سوخته ای بوی کبابی نکشیدخاک در کاسه آن چشم که از پرده خواببر رخ دولت بیدار نقابی نکشیدرشک بر موج سراب است درین دشت مراکه ز دریای بقا منت آبی نکشیدمگذر از کوی خرابات که آسوده نشدگنج تا رخت اقامت به خرابی نکشیدراه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرددر ته پای خم آن کس که شرابی نکشیدهرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموشدر خرابات جهان باده نابی نکشیدهرکه چون سرو درین باغ نگردید آزادنفسی راست نکرد و دم آبی نکشیدشد به تبخاله بی آب ز گوهر قانعصدف تشنه ما ناز سحابی نکشیدکیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟که به زنجیر مرا موج سرابی نکشیدجگر تشنه بود لاله خاکش صائبهرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
غزل شماره ۳۶۵۱ حسن آن روز که تشریف حیا می پوشیدعشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشیدبال پروانه اگر پاس ادب را می داشتشمع پیراهن فانوس چرا می پوشید؟یاد آن قرب که آن شعله بی پرواییبه صلاح من یکرنگ، قبا می پوشیدچه شد آن لطف که گر برگ گلی می جنبیدزلف دامن به چراغ دل ما می پوشیداین زمان دست زد بوسه هر بوالهوس استپشت دستی که رخ از رنگ حنا می پوشیدصائب امروز چو گل مست و گریبان چاک استغنچه من که رخ از باد صبا می پوشید
غزل شماره ۳۶۵۲ پنبه نبود که شد از سینه افگار سفیدچشم داغم شده از شوق نمکزار سفیددر دیاری که تو از جلوه فروشان باشیگل ز خجلت نشود بر سر بازار سفیدپیش من دم نتواند ز نظربازی زدگرچه شد دیده یعقوب درین کار سفیدآنقدر همرهی از بخت سیه می خواهمکه کنم دیده خود در قدم یار سفیدسعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرونهمچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟صائب از دست مده جام می گلگون رااز شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
غزل شماره ۳۶۵۳ می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفیدکار شمشیر دو دم می کند ابروی سفیدخواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرامی گزد بیشتر از مار سیه، موی سفیدمی کند ماه محرم مه عید خود رابه خضاب آن که سیه می کند ابروی سفیدسر برآرد ز گریبان کفن چون خورشیدبه شبستان لحد هرکه برد روی سفیدپیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیستمی برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفیداین که از چهره به ظاهر سیهی برد مراکاش می برد سیاهی ز دلم موی سفیدچون ز جان دست نشوییم، که همچون قلابدامن مرگ به خود می کشد ابروی سفیدخوشتر از عنبر خام است بهار عنبرنیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
غزل شماره ۳۶۵۴ هرکه آسودگی از عالم امکان جویدثمر از بید و گل از خار مغیلان جویدنتوان در حرم و دیر خدا را جستنمگر این گنج کسی در دل ویران جویدنیست جز دست تهی حاصل آن غواصیکه درین نه صدف آن گوهر غلطان جویدهست امید که نومید نگردد آن کسکه ترا در دل و در دیده حیران جویدسبز چون خضر ز زنگار خجالت گرددزندگی هر که ز سرچشمه حیوان جویدرام گشتن طمع از آهوی وحشی داردمردمی هرکه ازان نرگس فتان جویدطلب گوهر شهوار نماید ز حبابهرکه حق را ز سراپرده امکان جویدنتوان قطع امید از رگ جان صائب کردچون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
غزل شماره ۳۶۵۵ غیر کی پیش تو پیغام مرا می گوید؟غرض آلود کجا حرف بجا می گوید؟وعده هایی که ز عشاق نهان می دارییک به یک را گره بند قبا می گویدباده تلخ کجا، حوصله مور کجا؟به دو دشنام دگر غیر دعا می گویدصحبت خوش نفسان می برد از دل تنگیغنچه درد دل خود را به صبا می گویدگوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلفموبمو حال پریشان مرا می گویدپر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنههمه شب پیر خرابات صلا می گویدجمع کن خاطر از آیینه که آن روشندلآنچه در روی تو گوید ز قفا می گویدتو گران خواب همان می روی از راه برونجرس قافله هرچند درآ می گویدگر به محراب دو ابروی تو اندازد چشمبت پرست از ته دل نام خدا می گویداگر اقبال کنی، حال من سوخته راخط جدا، خال جدا، زلف جدا می گویدبرندارم سر خود از قدم او صائبهرکه بی پرده به من عیب مرا می گوید
غزل شماره ۳۶۵۶ دست اسباب بگیرید و به سیلاب دهیدبه دل جمع، دگر داد شکر خواب دهیددل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهیدآبرو در چمن خشک مزاجان جهانآنقدر نیست که خار مژه ای آب دهیدصحبت صافدلان برق صفت در گذرستهرچه دارید به می در شب مهتاب دهیدروی دل بر طرف خانه حق می بایدچه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفتسر این رشته به شاگرد رسن تاب دهیدبلبلان گر سر همچشمی صائب داریداول از نغمه تر تیغ زبان آب دهید