انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 366 از 718:  « پیشین  1  ...  365  366  367  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۵۷

خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید

سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید

موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید

تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید

گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید

کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید

سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید

پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید

اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید

مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید

چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟

چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید

از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۵۸

خوشا کسی که دل خود به چشم مست تو داد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد

تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد

چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد

چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟

رود ز پنجه جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد

قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد

درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد

هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه فرهاد

جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۵۹

بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!

نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد

بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد

نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد

چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!

حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد

خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟

ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!

ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد

فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد

به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد

پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد

مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!

خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد

یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۰

ز چشم بد رخ خوب ترا گزند مباد
سرود بزم تو جز نغمه سپند مباد

گشاد کار جهان در گشاده رویی توست
ز تنگ گیری غم خاطرت نژند مباد

ز نوشخند تو آفاق شکرستان است
دهان تنگ تو بی صبح نوشخند مباد

ز خط سبز تو کشت امید سرسبزست
ز چشم خیره نگاهان ترا گزند مباد

بجز عرق، گل روی تو در خودآرایی
به هیچ گوهر دیگر نیازمند مباد

اگرچه سنبل زلفت به خون من تشنه است
رهایی دل ازان عنبرین کمند مباد

چمن صحیح ز بیماری نسیم صباست
نگاهبان تو جز جان دردمند مباد

دل مرا که ز قید دو عالم آزادست
ز قید عشق تو آزاد هیچ بند مباد

سخن در آینه آفتاب می گذرد
غبار خاطر افتادگان بلند مباد

ز خامه تو شکرزار شد جهان صائب
که طوطی تو به شکر نیازمند مباد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۱

گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!

مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!

پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!

سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!

به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!

ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!

امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۲

به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد

دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد

ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد

شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد

زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد

برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد

به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد

ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد

شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد

همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۳

ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد

حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد

مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد

چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد

به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟

درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد

علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۴

ز خنده بر جگر حشر داشت حق نمک
به فتنه جنبش مژگان او زبان می داد

دماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیاد
وظیفه قفسم را به آشیان می داد

ز آشنایی گل مانع است بلبل را
درین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!

رقیب خام به ما عرض داغها می کرد
ز سادگی گل کاغذ به باغبان می داد

مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد
چو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟

شب گذشته به این روز رستخیز گذاشت
لبی که بوسه بر آن خاک آستان می داد

کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه سر زلفش به من زبان می داد

چو صائب این غزل تازه را رقم می زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان می داد

به دست ابروی او چون قضا کمان می داد
قدر به دست سویدای دل نشان می داد

من آن زمان که به گرد سر تو می گشتم
برای یک پر پروانه شمع جان می داد

چو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدم
به روی دست، مرا سرو آشیان می داد

هزار جان به لب بوسه داده برمی گشت
صلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۵

من آن نیم که ز درد گران کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد

چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟

ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟

کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد

ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد

ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد

صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد

نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد

گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟

نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد

ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد

ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد

کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۶۶۶

گذشت از نظرم یار سرگران فریاد
نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد

به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه من
تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد

ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد

چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد

ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فریاد

بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟

نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد

چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی
که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد

به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
هما نیم کنم از درد استخوان فریاد

چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند
ز بی مروتی اهل این زمان فریاد

چو نیست در همه کاروان زبان دانی
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟

چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد

رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد

ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد
مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد

پرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد
مرا ز حلقه چشم گهرفشان فریاد

چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟
نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد

فغان و ناله عشاق اختیاری نیست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد

به گوش دل بشنو ناله های زار مرا
که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد

نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فریاد

به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم
ز دردهای گران است ترجمان فریاد

چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد

درین زمان چنان پست شد ترانه عشق
که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد

نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد

به خامشی گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟

اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 366 از 718:  « پیشین  1  ...  365  366  367  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA