غزل شماره ۳۶۵۷ خوش بهاری است حریفان نظری بگشاییدبر دل از عالم ارواح دری بگشاییدسبزه ها از جگر خاک خبرها دارندگوش چون گل به هوای خبری بگشاییدموج گل از سر دیوار چمن می گذرددر قفس چند توان بود، پری بگشاییدتا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوببر دل تنگ خود از چاک دری بگشاییدگرچه از لطف در آغوش نیاید گلزارچون نسیم سحر آغوش و بری بگشاییدکار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خودسینه ای چاک زنید و کمری بگشاییدسینه بر سینه گل گر نتوانید نهادباری از دور چو بلبل نظری بگشاییدپرده خواب بود دیده ظاهربینانچشم دل، کوری هر بی بصری بگشاییداگر از سر نتوانید گذشتن، باریبگذرید از سر دستار، سری بگشاییدمگر از گوهر مقصود نشانی یابیدچشم امید به هر رهگذری بگشاییدچند چون قطره شبنم ز پریشان نظریهر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبیندیده بر چهره روشن گهری بگشاییداز سر درد بگویید سخن چون صائبتا مگر روزن آه از جگری بگشایید
غزل شماره ۳۶۵۸ خوشا کسی که دل خود به چشم مست تو دادز سر گذشت و به دنبال این بلا افتادتو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالیدتو تا بلند شدی قد کشید نخل مرادچگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟نمی توان به دو عالم به یک طرف افتادچنین که رحمت او بی دریغ می بخشدچرا خموش نباشد زبان استعداد؟رود ز پنجه جوهر کنون چو موم بروندلی که بود به سختی چو بیضه فولادقضا چو دست برآورد ناله بی اثرستسپند از آتش سوزان نجست از فریاددرست چون نگذارند خشت اول رااگر به چرخ رسد کج بود همان بنیادهنوز از جگر چاک بیستون صائببه گوش می رسد آواز تیشه فرهادجواب آن غزل مولوی است این صائبکه بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
غزل شماره ۳۶۵۹ بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سوادچه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!نسیم مشک ز داغ پلنگ می جویدز کعبتین نقط هر که جست نقش مرادبنای شعر به ماتم گذاشت چون آدمسیاه روز ازانند اهل خط و سوادنظر به مطلع ابرو نمی توانم کردز بس که بر دل من رفت از سخن بیدادچنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده استکه زلف در نظرم گشته است موی زیاد!حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرفزآب خضر کند رم دل رمیده سوادخس از ره که به مژگان خونچکان رفتمکه صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشیدکه هیچ سوخته را کار با شرار مباد!ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکردگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشادفکندنی است به خاک سیاه چون زر قلبرخی که نیست بر او نقش سیلی استادبه دست خاک قلم دید پنجه خود راکسی که بر دهن ذوالفقار دست نهادپی شکست سپاه خودم، جوانمردمنه کودکم که به الزام خصم گردم شادمرا به گوشه عزلت دلیل گردیدندخدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!خوشا کسی که درین کارگاه میناییچو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشادیقین شناس که در طینتش خطایی هستبه فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
غزل شماره ۳۶۶۰ ز چشم بد رخ خوب ترا گزند مبادسرود بزم تو جز نغمه سپند مبادگشاد کار جهان در گشاده رویی توستز تنگ گیری غم خاطرت نژند مبادز نوشخند تو آفاق شکرستان استدهان تنگ تو بی صبح نوشخند مبادز خط سبز تو کشت امید سرسبزستز چشم خیره نگاهان ترا گزند مبادبجز عرق، گل روی تو در خودآراییبه هیچ گوهر دیگر نیازمند مباداگرچه سنبل زلفت به خون من تشنه استرهایی دل ازان عنبرین کمند مبادچمن صحیح ز بیماری نسیم صباستنگاهبان تو جز جان دردمند مباددل مرا که ز قید دو عالم آزادستز قید عشق تو آزاد هیچ بند مبادسخن در آینه آفتاب می گذردغبار خاطر افتادگان بلند مبادز خامه تو شکرزار شد جهان صائبکه طوطی تو به شکر نیازمند مباد
غزل شماره ۳۶۶۱ گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگزمیان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدیمسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!سبک، گرانی خود درد از سرت ببردچو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدودغبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!ز جام صحت جاوید لاله گون باشیبهار عافیتت در خمار رنگ مباد!امیدوار چنانم به لطف حق صائبکه آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
غزل شماره ۳۶۶۲ به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتادز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاددگر به قبله اسلام کج نگاه کندنگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتادز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه استکه چون شرار به بند گران سنگ افتادشکست رنگ کند کار شیشه با دلهاحذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتادزبان عرض تجمل به یکدیگر پیچیدکه راه قافله بر دیده های تنگ افتادبرهنه در دهن تیغ بارها رفتمکه نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتادبه سرکشان جهان است جنگ من دایمبه تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتادز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آوردبه وادیی که مرا پای سعی لنگ افتادشکسته دل من کی درست خواهد شد؟که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتادهمان ز چشم غزالان حصاریم صائباگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
غزل شماره ۳۶۶۳ ز روی خشت خم از جوش باده جام افتادبیار باده که طشت خرد ز بام افتادحباب وار به سرگشتگی مثل گرددسفینه ای که به گرداب خط جام افتادمباد از سر زنار کم سر موییچه شد که سلسله سبحه از نظام افتادچو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دستنگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتادبه چشم روشنی دام می رود صیادکدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟درین نشیمن آشوب پخته شو زنهارزنند پای به فرقش چو میوه خام افتادعلاج کلفت خود زود می کنم صائبدگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
غزل شماره ۳۶۶۴ ز خنده بر جگر حشر داشت حق نمکبه فتنه جنبش مژگان او زبان می داددماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیادوظیفه قفسم را به آشیان می دادز آشنایی گل مانع است بلبل رادرین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!رقیب خام به ما عرض داغها می کردز سادگی گل کاغذ به باغبان می دادمرا کسی که ز چاه عدم برون آوردچو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟شب گذشته به این روز رستخیز گذاشتلبی که بوسه بر آن خاک آستان می دادکجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟که شانه سر زلفش به من زبان می دادچو صائب این غزل تازه را رقم می زدهزار بوسه به کلک شکر زبان می دادبه دست ابروی او چون قضا کمان می دادقدر به دست سویدای دل نشان می دادمن آن زمان که به گرد سر تو می گشتمبرای یک پر پروانه شمع جان می دادچو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدمبه روی دست، مرا سرو آشیان می دادهزار جان به لب بوسه داده برمی گشتصلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
غزل شماره ۳۶۶۵ من آن نیم که ز درد گران کنم فریادز سنگلاخ چو آب روان کنم فریادچنین که گوش گل از شبنم است پرسیمابچه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟ز گرد سرمه نفس گیر می شود آوازچه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطعجرس نیم که به چندین زبان کنم فریادز وصل بیش ز هجرست بیقراری منبه نوبهار فزون از خزان کنم فریادز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرسز ایستادگی کاروان کنم فریادصدا بلند نسازد ز من کشاکش دهرکمان نیم که ز زور آواران کنم فریادنمی رسد چو به دامان دادرس دستمگه از زمین و گه از آسمان کنم فریادگل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهارز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟نمی شود دل مجنون من تهی از درداگر چو سلسله با صد دهان کنم فریادز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردانکه از طبیب من ناتوان کنم فریادز من چو کوه نخیزد صدا به تنهاییمگر به همدمی دیگران کنم فریادکجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
غزل شماره ۳۶۶۶ گذشت از نظرم یار سرگران فریادنظر نکرد به این چشم خونفشان فریادبه یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه منتهی ز ناله نگردد به صد دهان فریادز آه سرد شود بند بند من نالانکه از نسیمی خیزد ز نیستان فریادچو من به ناله درآیم به رنگ پرده سازشود بلند ز هر برگ گلستان فریادز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشتکه در بهار کند بلبل از خزان فریادبود چو گوش فلک از ستاره پرسیمابچه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟نمی رسند به فریاد غافلان، ورنهدر آستین بودم همچو نی نهان فریادچنان به درد بنالم ز بی پر و بالیکه خیزد از خس و خاشاک آشیان فریادبه خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیبهما نیم کنم از درد استخوان فریادچه جای زر، که در انصاف بخل می ورزندز بی مروتی اهل این زمان فریادچو نیست در همه کاروان زبان دانیچرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ منچو سر کنم شب هجران دلستان فریادرسد نخست به زور آوران شامت ظلمکه پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریادز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزدمرا چو نای ز هر بند استخوان فریادپرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزدمرا ز حلقه چشم گهرفشان فریادچگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟نمی رسد به مقامی در اصفهان فریادفغان و ناله عشاق اختیاری نیستشود ز درد گرانجان سبک عنان فریادبه گوش دل بشنو ناله های زار مراکه همچو خامه مرا نیست بر زبان فریادنکرد گوش به فریاد من کسی، هرچندکه آمد از دم گرمم به الامان فریادبه حرف شکوه زبان را اگر نیالایمز دردهای گران است ترجمان فریادچه گوهرست ندانم نهفته در دل منکه می کند همه شب همچو پاسبان فریاددرین زمان چنان پست شد ترانه عشقکه در بهار نخیزد ز بلبلان فریادنیم سپند که فریاد جسته جسته کنممسلسل است مرا بر سر زبان فریادبه خامشی گره از کار من گشاده نشدرسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟اگرچه دادرسی نیست در جهان صائبز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد