غزل شماره ۳۶۶۷ فروغ گوهر دل از سر زبان تابدصفای باغ ز رخسار باغبان تابدنمی توان به جگر داغ عشق پنهان کردکه نور این گهر از روزن زبان تابدمگر میانجی دیوار جسم برخیزدکه آفتاب تو بر پیشگاه جان تابددرین زمانه باطل کسی که حق گویدبرای خویش چو منصور ریسمان تابداگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کامحجاب عشق تو بر هم گه بیان تابدبه نور عقل نبردیم ره ز خود بیرونمگر ستاره دیگر ز آسمان تابدتو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطدکه پرتو تو مبادا به این و آن تابد
غزل شماره ۳۶۶۸ مرا به هر مژه ای اشک بی اثر چسبدچو غرقه ای که به هر موجه خطر چسبدکشیده است مرا عشق زیر بار غمیکه از تحمل آن کوه بر کمر چسبدبه دار، الفت منصور حجت خامی استکه میوه خام چو افتاد بر شجر چسبدکسی که دست به زلف دراز او داردچرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟بغیر شهد خموشی کدام شیرینی استکه از حلاوت آن لب به یکدگر چسبدمیسرست چو اندیشه تو صائب راچرا به دامن اندیشه دگر چسبد؟
غزل شماره ۳۶۶۹ به درد و داغ دل بیقرار می چسبدشرر به سوخته بی اختیار می چسبدنصیب صافدلان از جهان تماشایی استکجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟ازان ز باغ برون سرو من نمی آیدکه گل به دامن او همچو خار می چسبدبه روی آب بود نعل نقش در آتشچسان به دست بلورین نگار می چسبد؟لباس فقر به بالای اهل دل صائبچو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
غزل شماره ۳۶۷۰ قبا ز شرم بر آن سیمتن نمی چسبدکه شمع را به بدن پیرهن نمی چسبدبه حیرتم که چرا زلف یار با این قرببه هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبدز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی استکه خار خشک به دامان من نمی چسبداگر ز جانب شیرین توجهی نبودبه کار دست و دل کوهکن نمی چسبدعلاقه ای به حیات دو روزه نیست مراچو گل به دامن کس خون من نمی چسبددهان شکوه ما را به حرف نتوان بستکه زخم تیغ به آب دهن نمی چسبدبه نامه یاد نکردن نه از فراموشی استز دوریت به قلم دست من نمی چسبدشهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیستنمک به سینه مجروح من نمی چسبدبه هر دلی که ندارد ز معرفت خبریکلام صائب شیرین سخن نمی چسبد
غزل شماره ۳۶۷۱ نه موج از دل دریا کرانه می طلبدکه بهر محو شدن تازیانه می طلبدمنم که بیخبرم در سفر ز منزل خویشو گرنه تیر هوایی نشانه می طلبدگهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیامدل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبدز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافتخوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبدبس است از رگ جان تازیانه سفرشدلی که بهر رمیدن بهانه می طلبدچه ساده است توانگر که با سیاه دلیصفای وقت ز آیینه خانه می طلبدبه خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خوابهنوز خواجه غافل فسانه می طلبدز ناگواری وضع زمانه بیخبرستکسی که زندگی جاودانه می طلبداگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیمهمان ز چهره زرین خزانه می طلبدز شوره زار تمنای زعفران داردز من کسی که دل شادمانه می طلبدشکسته باد پر و بال آن گران پروازکه با گشاد قفس آب و دانه می طلبدبه عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راهکه طفل از دگران راه خانه می طلبدبه عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راهکه طفل از دگران راه خانه می طلبدکسی که چشم سعادت ز اختران داردز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبدخوش است سلسله جنبان جستجو صائبز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
غزل شماره ۳۶۷۲ شبی ستاره دولت به بام ما افتدکه از لب تو شرابی به جام ما افتدچنین که شرم گرفته است در میان او راکجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟سیاهرویی ما نیست قابل اصلاحز مه گره به سر زلف شام ما افتدلبی که رنگ نمی گیرد از فروغ سهیلکجا به فکر جواب سلام ما افتد؟سیاه خانه نشینان لامکان دشتیمز ماهتاب چه پرتو به بام ما افتد؟به کشوری که هما مرغ خانگی شده استنشد که سایه جغدی به بام ما افتددلی که نقد کند نسیه قیامت رابه فکر یار قیامت خرام ما افتدکنون که از خط مشکین سیاه مست شده استامید هست لب او به کام ما افتدز نارسایی طالع نمی شود قسمتکه راه نکهت گل بر مشام ما افتدبه اختیار محال است ترک جام کنیممگر ز بیخودی از دست، جام ما افتدز خط سبز مگر تنگ شکرش صائببه فکر طوطی شیرین کلام ما افتد
غزل شماره ۳۶۷۳ اگر نقاب ازان روی دلپسند افتدبه شهر سوختگان قحطی سپند افتدهوای قامت او فکر را بلندی دادسخن بلند شود عشق چون بلند افتدبه چشم کم نظران میل آتشین مکشیدکه آتشی به هواداری سپند افتدبه صد چراغ گل و لاله ره برون نبرداگر نسیم در آن طره بلند افتدمناز پر به سخنهای آتشین صائبزبان شمع درین انجمن بلند افتد
غزل شماره ۳۶۷۴ زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردداگرچه نفس از آیینه بی صفا گرددبه شیوه های تو هرکس که آشنا شده استبه حیرتم که دگر با که آشنا گرددز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچیدوگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟ز طاعت است فزون آبروی تقصیرشنماز هرکه ز نظاره ات قضا گردددل از غبار کدورت کمال می گیردگهر ز گرد یتیمی گرانبها گرددبه ناله های پریشان امیدها دارمجدا رود ز کمان تیر و جمع وا گرددز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویشبه آب خشک محال است آسیا گرددیکی شود ز خموشی هزار بیگانهبه یک سخن دو لب از یکدگر جدا گرددبسا بهار و خزان را که پشت سر بیندچو سرو هر که درین باغ یک قبا گرددبهشت نسیه خود نقد می کند صائباگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
غزل شماره ۳۶۷۵ ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گرددز گلخن آینه تار باصفا گرددیکی هزار کند شوق را جدایی اصلکه قطره سیل شود سوی بحر وا گرددتو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوندکه استخوان به هما چون رسد هما گرددبه خاکبوس حریمش برهنه می آیندکسی که چون حرم کعبه یک قبا گرددبه راست خانگی خویش اعتماد مکنکه تیر راست بسی از هدف خطا گرددبه احتیاط قدم می نهند بینایانبه وادیی که در او کور بی عصا گرددبه چاره ساز ز بیچارگی توان پیوستامیدهاست به دردی که بی دوا گرددبه آتش است سزاوار چهره سختیکه سنگ کاسه دریوزه گدا گرددچو سرو هرکه به آزادگی قناعت کردز برگریز محال است بینوا گردداگر به خاک نریزی تو آبروی طمعبه مدعای تو این هفت آسیا گرددبه وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنمامرا کسی که به بتخانه رهنما گرددبه زندگانی جاوید می رسد چون خضردلی که آب ازان آتشین لقا گرددز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده استاگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گرددرقیب را نتوان مهربان به احسان کردبه طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟ادا به صبح بناگوش می توان کردنصبوحیی که در ایام گل قضا گرددنمی کند به شکر تلخ، کام خود صائبچو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
غزل شماره ۳۶۷۶ دل از سفر ز بد و نیک باخبر گرددبه قدر آبله هر پای دیده ور گرددترا ز گرمروان آن زمان حساب کنندکه نقش پای تو گنجینه گهر گرددز شرم حسن محابا نمی کند عاشقحجاب عشق مگر پرده نظر گرددتوانگری ندهد سود تنگ چشمان راکه حرص مور ز خرمن زیادتر گردداگر ز پای درآید نیفتد از پرگاربه گرد نقطه دل هرکه بیشتر گرددز روشنایی دل نفس گوشه گیر شده استکه دزد در شب مهتاب بیجگر گرددطمع ز عمر سبکرو مدار خودداریچگونه سیل ز دریا به کوه بر گردد؟کجا رسد خبر دوستان به مشتاقیکه از رسیدن مکتوب بیخبر گرددبس است زهد مرا بویی از شراب کهنکه خار خشک فروزان به یک شرر گرددکشیده دار عنان نظر ز چهره یارکه این ورق به نسیم نگاه برگرددچنین به جلوه درآیند اگر بلندقدانفلک چو سبزه خوابیده پی سپر گرددبه روی تازه قناعت کن از ثمر صائبکه سرو و بید محال است بارور گردد