غزل شماره ۳۶۸۷ خوشا سعادت آن دل که آب می گرددکه شبنم آینه آفتاب می گرددبه آتشی است دل خونچکان من مایلکه شسته روی به اشک کباب می گرددمشو ز وقت ملاقات دوستان غافلکه هر دعا که کنی مستجاب می گردداگرچه موی سفیدست تازیانه مرگبه چشم نرم تو رگهای خواب می گرددنه از برای تماشاست کوچه گردی منز بیم سوختن خود کباب می گرددهمان که در طلبش رفته ای ز خود بیروندرون خلوت دل بی نقاب می گرددفسانه می شمرد مست، شور محشر راکجا به چشم تو از ناله خواب می گردد؟تپیدن دل ما صائب اختیاری نیستبه تازیانه آتش، کباب می گردد
غزل شماره ۳۶۸۸ گل عذار تو بی آب و تاب می گرددسواد زلف تو موج سراب می گرددتبسم تو به این چاشنی نخواهد ماندشراب لعل تو پا در رکاب می گرددمرا از آن لب میگون به بوسه ای دریابکه دمبدم مزه این شراب می گرددبه جستجوی لبت آب خضر گرد جهانعنان گسسته چو موج سراب می گردددرین محیط که تیغ برهنه موجه اوستغرور پرده چشم حباب می گرددفغان که شبنم بی آبرو درین گلشنمیانه گل و بلبل حجاب می گرددز وعده اش دل پراضطراب تسکین یافتعقیق در دهن تشنه آب می گرددبه زلف چشم بتان را توجه دگرستکه فتنه گرد سر انقلاب می گرددبه سنگ ناخن هر تشنه لب که می آیددهان آبله ما پرآب می گرددترا ز دغدغه نان نکرد فارغبالنه آسیا که به چندین شتاب می گرددتپیدن دل عشاق اختیاری نیستبه تازیانه آتش کباب می گرددز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرمکه در دهان صدف گوهر آب می گرددبه بال کاغذی عقل می پرم صائبدر آن چمن که سمندر کباب می گرددچه فکرهای لطیف است این دگر صائبکه گل ز شرم تو در غنچه آب می گردد
غزل شماره ۳۶۸۹ به دیده آب اگر از آفتاب می گردددل از نظاره روی تو آب می گرددز خیره چشمی من آفتاب می لرزیدکنون ز ذره به چشم من آب می گرددعرق نکردن رویش ز بی حجابی نیستستاره محو درین آفتاب می گرددحجاب عاشق و معشوق پرده هستی استکتان چو ریخت ز هم ماهتاب می گرددرخش ز باده گلرنگ چون برافروزدبه چشم حلقه آن زلف آب می گرددز خامی آن که در اینجا به داغ عشق نسوختدر آفتاب قیامت کباب می گرددسری که نیست ز هوش و خرد گران صائبسبک ز کسب هوا چون حباب می گردد
غزل شماره ۳۶۹۰ به دیده آب اگر از آفتاب می گردددل از نظاره روی تو آب می گرددمیی که چشم تو زان کاسه کاسه می نوشدبه یک پیاله سر آفتاب می گرددتو چون به جلوه درآیی، ز شرمساری سروز طوق فاخته پا در رکاب می گرددبغیر بوسه، که از سرگذشتگان دیگرحریف آن لب حاضر جواب می گردد؟برآورند به رویش در بهشت به گلمیان ما و تو هرکس حجاب می گرددز خط نشد دل سخت تو مهربان، ورنهبه چشم آینه زین دود آب می گرددمشو ز صبح بناگوش نوخطان غافلکه هر دعا که کنی مستجاب می گرددسپند غیرت من پای می کند قایمدر آتشی که سمندر کباب می گرددمرا به آب رسد خانه شکیب و قرارز درد دیده هرکس پرآب می گرددفریب نعمت الوان چرا خورم صائب؟مرا که خون به جگر مشک ناب می گردد
غزل شماره ۳۶۹۱ کجا حریص ملول از گزند می گردد؟که خاک در دهن حرص قند می گرددازان نگاه تو چون تیر می خلد در دلکه گرد آن مژه های بلند می گرددبه گرد آتش روی تو خال از شوخیگمان برند که همچون سپند می گرددنوای خارج منصور از تهی مغزی استصدا ز کاسه خالی بلند می گردداثر در آن دل سنگین نمی کند صائببه سنگ ناخن من گرچه بند می گردد
غزل شماره ۳۶۹۲ سخن ز لعل لبت آبدار می گرددز روی گرم تو شبنم شراب می گردداگر به آب رسانم بنای میکده راهمان سرم چو حباب از خمار می گرددخراب صاف ضمیران کنج میکده امز دود آینه شان بی غبار می گرددچگونه خراب تواند فکند بستر ناز؟درون پرده چشمی که خار می گرددکه کرد شعله گستاخ را به چوب، ادب؟عبث مودب منصور، دار می گرددگهر که چشم و چراغ دکان امکان استبه نیم ناز خریدار، خوار می گرددز بس که پاک سرشت اوفتاده ام صائبگهر ز پاکی من شرمسار می گردد
غزل شماره ۳۶۹۳ فلک ز لنگر من باوقار می گرددزمین ز سایه من بیقرار می گرددجنون ز سنگ ملامت نمی کند پرواچو کبک مست درین کوهسار می گرددسر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرابه گرد خاک چنین بیقرار می گردد؟ز چارپای عناصر پیاده هرکس شدبه دوش چرخ چو عیسی سوار می گرددز غرق امن بود کشتی سبکبارانبه خار و خس کف دریا کنار می گرددبه آفتاب جمال تو چشم هرکه فتادچو سایه گرد تو بی اختیار می گرددز دوری تو به من برخورد اگر سیمابز بیقراری خود شرمسار می گرددچنین که چشم تو مست است از شراب غرورکجا ز سیلی خط هوشیار می گردد؟چرا خط از لب میگون او نگردد سبز؟ز باده راز نهان آشکار می گرددمده عنان سخن را ز دست چون منصورکه چون بلند شود حرف، دار می گرددمکش سر از خط فرمان تیغ همچو قلمکه دل دو نیم چو شد ذوالفقار می گرددچو خضر تن به حیات ابد مده زنهارکه آب، سبز درین جویبار می گرددبه هرکه عشق سر زنده ای کرامت کردچو شمع در دل شب اشکبار می گردداگر ز نعمت الوان به خون شوی قانعترا چو نامه نفس مشکبار می گرددفغان که آدمی از پیش پای خود، آگاهبه روشنایی شمع مزار می گرددز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائبنصیب شبنم شب زنده دار می گردد
غزل شماره ۳۶۹۴ مرا دل از قد خم زنگ ناک می گرددز صیقل آینه هرچند پاک می گرددبود ز جانوران پاک هرچه زنده بودبغیر نفس که چون مرد، پاک می گرددبغل گشاده بهشت آیدش به استقبالز درد فقر دل هرکه چاک می گرددز خلق خوش چه عجب گر ملک شود آدم؟که خون ز مشک شدن نیز پاک می گرددبرآورد ز گریبان چرخ سر صائبسری که در قدم عشق تو خاک می گردد
غزل شماره ۳۶۹۵ اگر بهانه طفلان تمام می گرددبه بوسه هم لب لعل تو رام می گرددامیدها به لبش داشتم، ندانستمکه این قدح به چشیدن تمام می گرددبه عاشقان سیه روز خنده بیدردی استترا که صبح بناگوش شام می گرددشوند آدیمان طفل مشرب از پیریدرین چمن ثمر پخته خام می گرددتو چون به جلوه زمین را ز باده آب دهیافق به دور زمین خط جام می گردداگرچه لاغری، از فربهی امید مبرکه در دو هفته مه نو تمام می گرددچنین که می پرد از بهر صید چشم تراز خاک حرص تو افزون چو دام می گرددکمال نشأه اسنان به مهر خاموشی استخم شراب به خشتی تمام می گرددشود ز تنگ شکر صائب آنقدر گویاکه رزق طوطی شیرین کلام می گردد
غزل شماره ۳۶۹۶ ز باده چشم تو ظالم رحیم می گردداگر بخیل به مستی کریم می گرددبه جد و جهد اگر گرگ گوسفند شودشریر هم به ریاضت سلیم می گرددز بیکسی به دل صاف من غباری نیستگهر عزیز شود چون یتیم می گرددسپند ریشه دوانید در دل آتشچه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟در آن ریاض غمینم که غنچه پیکانشکفته از دم سرد نسیم می گردددل از گشودن لب می شود تهی از دردز رخنه ملک اگر مستقیم می گرددبه چشم کم منگر در گناه اندک خویشکه هرچه خرد شماری عظیم می گرددمده به خلوت دل راه خنده را صائبکه پسته را دل ازین ره دونیم می گردد