غزل شماره ۳۵۶ز چشم خلق پنهان دار کنج عزلت خود رامکن شیرازه صحبت، کمند وحدت خود راغبار خاکساری دور باش چشم بد باشدگرامی دار چون گرد یتیمی کلفت خود رافساد طاعت بی پرده افزون است از عصیاننهان کن چون گناه از چشم مردم طاعت خود رادویدن در قفا باشد میان راه خفتن رابه آغوش لحدانداز خواب راحت خود رابه اندک زوری از هم تار و پود جسم می پاشدغنیمت دان درین وحشت سرا جمعیت خود رامگردان روی از سنگ ملامت چون سبک مغزانمکن بازیچه طفلان، کوه طاقت خود رابه آه سرد، فوت مطلب دنیا نمی ارزدبه هر باد مخالف، دل ملرزان رایت خود راسفر کن زین جهان پست، چون آه سحرخیزانبه بام آسمان افکن کمند همت خود راشب قدرست دولت، نیست لایق چشم ازو بستنبه بیداری سرآور روزگار دولت خود رااگر خواهی به یوسف در ته یک پیرهن باشیمده تا ممکن است از دست، دامن فرصت خود رابه کام هر دو عالم گر زبان خواهش آلایدپر از خاشاک کن صائب دهن غیرت خود را
غزل شماره ۳۵۷ ندارد در خور من باده ای گردون میناییمگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود رابه دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردمکه بر روی نسیم صبح نگشایم در خود راز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردمکه می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود رامرا این روسفیدی در میان تیره روزان بسکه کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود رابه خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان رانمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود راز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتمکه چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود رابود در جوشن داود صائب عاقبت بینیکه در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود رانهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود راکه من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود رانه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لبنهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود راز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافلحباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود رامن از تردامنی گردیده ام چون موج دریاییخوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را
غزل شماره ۳۵۸ سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود رانبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود راندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شدکه بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟ز بیم دیده بد، چون زره زیر قبا دارمنهان در پرده بی جوهری ها جوهر خود رابه صد آغوش، گل زان دستگاه حسن عاجز شدبه یک آغوش چون در برکشم سیمین بر خود را؟ازان لبریز باشد از می لعلی ایاغ منکه دارم سرنگون چون لاله دایم ساغر خود راندارد جای بال افشانی من عرصه گردونچه بگشایم در آغوش قفس بال و پر خود را؟تو ای پروانه خام، آتشین رویی به دست آورکه من از گرمی پرواز می سوزم پر خود راز سربازی نمی ترسم، ز جانبازی نمی لرزممکرر دیده ام چون شمع، زیر پا سر خود رابه پای شمع می خواهم که رنگ تازه ای ریزمنسازم جمع از دلبستگی خاکستر خود رانگردد پرده چشم بصیرت خواب بیهوشیکه وقت خواب، پهلو می شناسد بستر خود راننازد چون به بخت سبز خود قمری درین گلشن؟که بر فتراک سرو از طوق می بندد سر خود راز بس آب طراوت می چکد صائب ز الفاظششود خامش گر اندازم به آتش دفتر خود را
غزل شماره ۳۵۹ مزن بر سنگ پیش سخت رویان گوهر خود رابه هر آیینه تاریک منما جوهر خود راتو ای پروانه عاجز، تلاش قرب آتش کنکه من از گرمی پرواز می سوزم پر خود راازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گرددکه بر فتراک صاحب دولتی بندد سر خود راکسی تا چند پنهان چون زره زیر قبا داردز بیم تیر باران حسودان جوهر خود را؟نیم مجنون اگر در دامن گردون نیندازمنهد گر بر سرم خورشید تابان افسر خود رانیامد مهر تابان بر سر بالین من صائببه خون رنگین نکردم تا چو شبنم بستر خود را
غزل شماره ۳۶۰ ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود راکه از ظلمت برون آرم روان روشن خود رانماند نامه ناشسته در دست سیه کارانبه صحرای قیامت گر فشارم دامن خود راز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارمکه پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود رامن آزاده را در خون کشد چون پنجه شیرانز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود راهمان با نفس نیکی می کنم، هر چند می دانمکز احسان نیست ممکن دوست کردن دشمن خود رابه خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت منمگر از باددستی جمع سازم خرمن خود راز چشم عاقبت بین، هر که امید ثمر دارددر ایام بهاران درنبندد گلشن خود راشبی کان ماه سیما شمع خلوتخانه ام گرددکنم با آه اول چشم بندی روزن خود رابرد زنگ از دل آیینه تاریک، خاکسترمبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟
غزل شماره ۳۶۱ خوشا روزی که بینم دلبر بگزیده خود راز رخسارش برافروزم چراغ دیده خود راچرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانمبه از صد دسته گل، دامن برچیده خود رابه دامان صدف بار دگر افکندم از ساحلز قحط قدردانان گوهر سنجیده خود راسرآمد چون جرس هر چند در فریاد عمر مننشد بیدار سازم طالع خوابیده خود راز آب زندگی ریگ روان سیری نمی داردز می سیراب چون سازم دل غم دیده خود راصدف از ابر نیسان می کند بیجا گهر پنهاننگیرد پس کریم از سایلان بخشیده خود رانیندازد به هر آلوده دامن عشق او سایهبه خاصان می دهد شه، جامه پوشیده خود راهمان شایسته رخسار او صائب نمی دانماگر در چشمه خورشید شویم دیده خود را
غزل شماره ۳۶۲ فرو خوردم ز غیرت گریه مستانه خود رافشاندم در غبار خاطر خود دانه خود رافروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گرددکه از خاکستر خود ریخت رنگ خانه خود راز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشممندارم چشم بینم روزن کاشانه خود راهمان درد سیه بختی میم را بی صفا دارداگر چون لاله سازم سرنگون پیمانه خود رانهان از پرده های چشم می گریم، نه آن شمعمکه سازم نقل مجلس گریه مستانه خود رابه کام خضر آب زندگی را تلخ می سازمبه رغبت بس که می بوسم لب پیمانه خود رارم آهوی من انداز اوج لامکان داردبه صحرا چون دهم تسکین دل دیوانه خود را؟خموشان را محرک بر سر گفتار می آردگره کن زلف تا کوته کنم افسانه خود راحریف خضر و رشک آب حیوان نیستم صائبز آب تیغ او پر می کنم پیمانه خود را
غزل شماره ۳۶۳ برآتش می گذارم خرقه پشمینه خود رانهان تا چند دارم در نمد آیینه خود را؟کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدانکه از دشمن نخواهد وقت فرصت کینه خود رادرین دریا حبابی چهره مقصود می بیندکه کرد از کاسه زانوی خود آیینه خود راچو طفلان هفته ای یک روز آزادی نمی خواهمبدل با روز شنبه می کنم آدینه خود رامگر بی خواست آب رحم گرد دیده اش گرددبه دشمن می نمایم سینه بی کینه خود رانگنجد در ته دامان ساحل گوهر رازمبه دریا می سپارم چون صدف گنجینه خود رامیان اهل دل صائب نیارد سر بر آوردننسازد دوست هر کس دشمن دیرینه خود را
غزل شماره ۳۶۴به زور خود شدی مغرور تا انداختی خود رانکردی گوش بر تعلیم ما تا باختی خود راندانستی که چشم بد نکویان را زیان داردنظر بر کعبتین انداختی تا باختی خود راشد از آیینه ات نور حجاب و شرم رو گردانبه موج باده گلرنگ تا پرداختی خود راسخن از پاکی دامن مگو ای ماه تردامنکه پیش مهر کردی پشت خم، تا ساختی خود راچه خصمی داشتی با حسن روز افزون خود یارب؟که از طاق دل اهل نظر انداختی خود راسر حرف شکایت باز کردی بی سبب صائبمیان عاشقان بدنام و رسوا ساختی خود را
غزل شماره ۳۶۵خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر راندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر رانه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکرز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر راسرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنمکه نتوان دید خالی در کف احباب ساغر راصبوری با دل بی طاقت من برنمی آیدمکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر رادل بی تاب، تن را بر قرار خویش نگذاردکه سازد پایکوبان این سپند شوخ مجمر رادل روشن، زبان لاف را بر یکدگر پیچدکند پوشیده صیقل در حجاب نور جوهر راگرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرامروت نیست افکندن درخت سایه گستر راعروس ملک در عقد دوام کس نمی آیدلب خشک است از آب زندگی قسمت سکندر رادل آگاه را از زنگ کلفت نیست پرواییکه روشن تر کند گرد یتیمی آب گوهر راز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستمکه سوزد بیش از آتش، دوری آتش سمندر رانمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائبمپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را