غزل شماره ۳۶۹۷ سری که در ره او بی کلاه می گرددفلک سوار چو خورشید و ماه می گرددز داغ لاله سیراب می توان دریافتکه دل ز باده گلگون سیاه می گرددمبر ز قرب خسان آبروی خود زنهارکه کهربا سبک از برگ کاه می گرددز رهبران چه توقع، ز همرهان چه امید؟مرا که نقش قدم سنگ راه می گرددسیاه خیمه لیلی است پیش اهل جنوندلی که سرمه ز برق نگاه می گرددز شرم عارض او نام ماه حلقه کندنه هاله است که بر دور ماه می گرددبه خجلت گنه از عذر صلح کن صائبکه عذر پیش کریمان گناه می گردد
غزل شماره ۳۶۹۸ ز نوبهار کجا گل شکفته می گردد؟گل از ترانه بلبل شکفته می گرددز زلف و عارض دلدار غافل افتاده استدلی که از گل و سنبل شکفته می گرددکسی کز آبله افتاده در گره کارشز خار راه تو گلگل شکفته می گرددمرا دلی است درین بحر نیلگون چو حبابکه از نسیم تزلزل شکفته می گرددز آه سرد چه پرواست لاله رویان را؟که از نسیم سحر گل شکفته می گرددگره ز غنچه پیکان شود به خون گر بازگل گرفته هم از مل شکفته می گردددلی که گرد کدورت نبرد ازو سیلابکجا ز سیر سر پل شکفته می گردد؟دلی که داشت تغافل به التفات، امروزز زخم تیغ تغافل شکفته می گردددلی که تنگ گرفته است در میان حرصشکی از نسیم توکل شکفته می گردد؟به خاکساری من نیست هیچ کس صائباگر فلک ز تحمل شکفته می گردد
غزل شماره ۳۶۹۹ زمانه ساز به رنگ زمانه می گرددپرشکسته خس آشیانه می گرددز آه خویش بر آن تندخوی می لرزمکه تیر راست به گرد نشانه می گرددبس است چین جبینی برای رفتن منکه این سمند به یک تازیانه می گرددتمام خواب غرورست خواجه، زین غافلکه یک دو هفته دیگر فسانه می گرددبه خارزار تعلق مبند دل زنهارکه بیضه سنگ درین آشیانه می گرددبه صدر مجلس اگر راه من فتد صائبز خاکساری من آستانه می گردد
غزل شماره ۳۷۰۰ ملال در دل بی مدعا نمی گرددز گرد، آب گهر بی صفا نمی گرددهیشه اول وقت است حق پرستان رانماز وقت شناسان قضا نمی گرددکسی که سر به ته بال خویشتن دزدیدرهین منت بال هما نمی گرددنبست تیغ شهادت دهان زخم مراکه تشنه سیر ز آب بقا نمی گردداگرچه لنگر پرواز چشم گردد کاهحریف جاذبه کهربا نمی گرددبه دیگران چه خیال است آشنا گرددرمیده ای که به خود آشنا نمی گرددچو چوب خشک سزاوار سوختن باشدقدی که بهر عبادت دوتا نمی گرددبرهنه گو نشود منفعل ز پرده دریبه چشم آینه آب از حیا نمی گرددسخن چو نیست بجا، گفتنش بود آسانکه هیچ تیر هوایی خطا نمی گردددلی که راه به آن زلف می برد صائببه هیچ سلسله ای آشنا نمی گردد
غزل شماره ۳۷۰۱ ز می پرستی خود لاله برنمی گرددشب سیاه درونان سحر نمی گردددمید خط و دل سخت یار نرم نشدز دود، دیده، آیینه تر نمی گردددلیل راحت ملک عدم همین کافی استکه هرکه رفت به آن راه بر نمی گرددمدار چشم اقامت ز دولت دنیاکه آفتاب ملول از سفر نمی گردددرین محیط که از صدق می گشاید لب؟که چون دهان صدف پرگهر نمی گرددز شست صاف تو صیدی که می گشاید لب؟کباب تا نشود باخبر نمی گرددمکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخرکه پیش تیر حوادث سپر نمی گردددرین ریاض بجز آب تیشه، نخل امیدز هیچ آب دگر بارور نمی گرددز آفتاب دل ذره سرد شد صائبدل من است که از یار برنمی گردد
غزل شماره ۳۷۰۲ دل رمیده ملول از سفر نمی گرددفتاد هرکه به این راه بر نمی گرددشده است خشک چنان چشم من ز بیدردیکه از نظاره خورشید تر نمی گرددمشو به سنگدلی غره ای کمان ابروکه تیر آه من از سنگ بر نمی گردددل از عقیق لب او چگونه بردارم؟که تشنه سیر ز آب گهر نمی گرددزمین ساده دلیهاست سخت دامنگیرز آبگینه من نقش بر نمی گرددنمی شوند بزرگان ز پاس خود غافلکه تیغ کوه جدا از کمر نمی گرددسراب تشنه لبان را نمی کند سیرابکه حرص جاه کم از سیم و زر نمی گرددز زور آب شناور نمی شود عاجزز باده ساقی ما بیخبر نمی گرددبغیر خون جگر باده ای درین دوراننصیب صائب خونین جگر نمی گردد
غزل شماره ۳۷۰۳ نصیب خلق زیاد از نعم نمی گرددز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گرددز عشق پیروی راه و رسم عقل مجویکه خضر تابع نقش قدم نمی گرددز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟مصاف مانع رقص علم نمی گرددزمین ز کاسه دریوزه، گر شود غربالفروغ گوهر خورشید کم نمی گرددبه نوبهار جوانی اطاعت حق کنکه چوب، خشک چو گردید خم نمی گرددبر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبیکه از محیط پذیرای نم نمی گردددرین جهان ننشیند درست، نقش کسیکه همچو سکه به گرد درم نمی گرددز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده استکه سبز از نم ابر کرم نمی گرددنبسته از سر هر موی خویش زناریپرستش تو قبول صنم نمی گرددازان عزیز بود خشت خم که همچو سبوبه دست و دوش برای شکم نمی گرددبود همیشه رخ سایلش غبارآلودکسی که آب ز شرم کرم نمی گرددغمی است بر دل آزادم از جهان صائبکه همچو بار دل سرو کم نمی گردد
غزل شماره ۳۷۰۴ نمرده، عمر کسی جاودان نمی گرددخراب تا نشود این دکان نمی گرددچنان ز قید تعلق سبک بر آمده امکه از خمار سر من گران نمی گرددمرا بس است همین آبرو که سجده منغبار خاطر آن آستان نمی گرددز بس که شکوه خونین به روی هم فرش استچو غنچه در دهن من زبان نمی گرددتو از گداز سخن چون هلال تا نشویزبان خامه ثریافشان نمی گرددگرانی و سبکی گرچه ضد یکدگرندکسی سبک نشود تا گران نمی گرددهزار سبحه تزویر هست در گردشدر آن حریم که رطل گران نمی گرددفلک نمی کشدت چون کمان به جانب خودز بار درد قدت تا کمان نمی گرددکدام قافله پا می نهد به وادی عشقکه ذره ذره چو ریگ روان نمی گردداگرچه بلبل این باغ نغمه پردازستحریف صائب آتش زبان نمی گردد
غزل شماره ۳۷۰۵ جهان حیات کسی را ضمان نمی گرددکه مصدر اثری در جهان نمی گرددز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟غبار سد ره کاروان نمی گرددقدم ز جاده راستی برون مگذارکه تیر راست خجل از نشان نمی گرددنسیم غنچه تصویر را به حرف آوردهنوز یار من به من همزبان نمی گرددز صبح صادق اگر پیرهن کنم در برصداقتم به تو خاطر نشان نمی گرددشکایت من از افلاک اختیاری نیستستم رسیده حریف زبان نمی گرددچه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟به گرد کله آهو شبان نمی گرددتو بی نیاز و بجز حرف گرد سرگشتنمرا به هیچ حدیثی زبان نمی گرددمحبت است و همین شیوه جوانمردیگمان مبر که زلیخا جوان نمی گرددز سنگ تفرقه خالی شده است دامانشبه گرد خاک، عبث آسمان نمی گرددهزار بار مرا کرد امتحان صائبهنوز عشق به من مهربان نمی گردد
غزل شماره ۳۷۰۶ بغیر اشک که راه نگاه من بنددکه دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟روا مدار خدایا که متحست زر میبه زور گیرد و بر گوشه کفن بنددبغیر سوختن و گریه کردن و مردنچه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟نمی کند گله ام گوش، اگرچه بتوانددر هزار شکایت به یک سخن بنددنسیم مصر به کوی تو گر گذار کندعبیر خاک رهت را به پیرهن بنددبه انتقام دل پرخراش، جا داردکه بیستون کمر قتل کوهکن بنددعجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالمکه عشق زمزمه بر تار پیرهن بنددخزان ز سردی آهم چو بید می لرزداگرچه در نفسی نخل صد چمن بنددبه این ثبات قدم شرم باد شبنم راکه صف برابر خورشید تیغ زن بنددازین چه سود که دیوار باغ افتاده است؟که شرم عشق همان در به روی من بنددنکرد از زر گل بی نیاز بلبل راکدام مرغ، دگر دل درین چمن بندد؟که غیر شاعر شیرین سخن دگر صائببلند نام شود چون لب از سخن بندد؟