غزل شماره ۳۷۰۷ ز شکوه گر لبم آن گلعذار می بنددکه ره به گریه بی اختیار می بندد؟اگر تو در نگشایی به روی من از نازبه آه من که در این حصار می بندد؟درین ریاض دل جمع غنچه ای داردکه در به روی نسیم بهار می بنددبه رنگ و بوی جهان دل منه که وقت رحیلخزان نگار به دست چنار می بنددز رشک آبله پا دلم پر از خون استکه آب در گره از بهر خار می بنددیکی هزار شود نقد عمر دیده وریکه دل به سوختگان چون شرار می بنددمکن چو خضر درین تیره خاکدان لنگرکه آب زنگ درین جویبار می بنددکسی که بر سخن اهل حق نهد انشگتبه خون خود کمر ذوالفقار می بندددلیر بر صف افتادگان عشق متازکه هر پیاده ره صد سوار می بنددکند به زخم زبان هرکه منع من ز جنونبه خار و خس ره سیل بهار می بندددل از سپهر عبث روی دل طمع داردچه طرف آینه از زنگبار می بندد؟کند ز دولت دنیا ثبات هرکه طمعبه پای برق سبکرو نگار می بنددخوشا کسی که درین میهمانسرا صائبگران نگشته بر احباب، بار می بندد
غزل شماره ۳۷۰۸ زبان شکوه ما لعل یار می بنددلب پیاله دهان خمار می بنددز جوش باده خم از جای خویشتن نرودجنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟غبار خاطر من آنقدر گران خیزستکه ره به جلوه سیل بهار می بنددبه من عداوت این چرخ نیلگون غلط استکدام آینه طرف از غبار می بندد؟به این امید که در دامن تو آویزدنسیم پیرهن از مصر بار می بندداگر نه روی تو آیینه را دهد پردازدگر که آب درین جویبار می بندد؟کلید آه ترا جوهری اگر باشدکه بر رخ تو در این حصار می بندد؟به دست، کار جهان را تمام نتوان کردجهان ازوست که همت به کار می بنددجواب آن غزل بلبل نشابورستکه رنگ لاله و گل برقرار می بندد
غزل شماره ۳۷۰۹ کسی که عیب ترا پیش چشم بنگاردببوس دیده او را که بر تو حق داردز فوت مطلب جزئی مشو غمین که فلکستاره می برد و آفتاب می آردبه دست غم نشود مبتلا گریبانشکسی که دامن شب را ز دست نگذاردبه جای خون ز رگ و ریشه اش برآرد دودبه دست درد، دلی را که عشق بفشاردکسی است صاحب خرمن درین تماشاگاهکه غیر اشک دگر دانه ای نمی کاردبزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ابرچنان رود که دل مور را نیازاردمیان اهل سخن گفتگوی اوست تمامکه هیچ طایفه را بی نصیب نگذاردتو برخلاف بدان تخم نیکنامی کارکه هرکس آن درود از جهان که می کاردچو دور عقده گشایی به من رسد صائببه ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد
غزل شماره ۳۷۱۰ ترا کسی که به گلگشت بوستان آردخط مسلمی باغ از خزان آردخدا به آن لب جان بخش بخشد انصافیکه بوسه ای ندهد تا مرا بجان آردچو مشرق از نفسش عالمی شود روشنحدیث روی تو هرکس که بر زبان آردحجاب روی عرقناک یار، نزدیک استکه پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آردنمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلتبه یوسف آینه آن کس که ارمغان آردیکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوهکه هرچه می شنود بر زبان همان آردبه برگ سبز کند یاد باغبان صائبسخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
غزل شماره ۳۷۱۱ جز آن دهن که ازو خنده سر برون آردکه دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری راامان نداد که از بیضه سر برون آرددل از عزیزی غربت نمی توان برداشتز گوهر آب محال است سر برون آردبرون نمی رود از مجمر تو نکهت عودز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟به روی سخت توان خرده از بخیل گرفتکه آهن از دل خارا شرر برون آرداگر ز کنج قناعت قدم برون ننهیچو عنکبوت ترا رزق پر برون آردتو بیجگر کنی اندیشه از اجل، ورنهز شوق راه فنا مور پر برون آردهزار ناخن تدبیر غوطه زد در خونکه تا ز عقده زلف تو سر برون آردهمان ز شوق دل خویش می خورد صائباگر ز جیب گهر رشته سر برون آرد
غزل شماره ۳۷۱۲ چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلقخوشا رهی که سر از مأمنی برون آرددرین زمانه که امید دست چربی نیستمگر چراغ ز خود روغنی برون آردفغان که جاذبه عشق ماه کنعان راامان نداد که پیراهنی برون آردبه آفتاب رسد همچو صبح صافدلیکه از جگر نفس روشنی برون آردچو دود هر که درین خاکدان به خود پیچدامید هست سر از روزنی برون آردچو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجاکه سر به جیب برد گلشنی برون آردز درد ما خبرش هست اندکی صائبکسی که گوهری از معدنی برون آرد
غزل شماره ۳۷۱۲ فروغ ذره به چشم من آب می آردکه تاب شعشعه آفتاب می آرد؟فدای آبله پای جستجو گردمکه از سراب سبوی پرآب می آردشکسته رنگی ما را علاج خواهد کردرخی که رنگ به روی نقاب می آردز عشق قسمت ما نیست غیر سینه چاککتان چه از سفر ماهتاب می آرد؟در آن ریاض به بی حاصلی سمر شده امکه نخل موم گل آفتاب می آردز فیض عشق ضعیفان چنان قوی شده اندکه موج رخت به قصر حباب می آردهزار میکده خون می کند تهی صائبکسی که یک سخن تلخ تاب می آرد
غزل شماره ۳۷۱۴ نظاره لب میگون خمار می آردگل عذار بتان خار خار می آردمکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویشکه زردرویی آن نشأه بار می آردفتادگان رهش از شمار بیرونندبه کوی او که مرا در شمار می آرد؟چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهدمرا تپیدن دل برقرار می آردنتیجه مژه اشکبار بسیارستز گریه تاک ثمرها به بار می آردشکسته دل نشود هرکه از نظاره خلقدرست، آینه از زنگبار می آردبود ز سنگدلان هایهای گریه منکه سیل را به فغان کوهسار می آردنظاره رخ خورشید طلعتان صائببه چشم گریه بی اختیار می آرد
غزل شماره ۳۷۱۵ چه نکهت است که باد بهار می آرد؟که هوش می بدر از دل، قرار می آردشکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیردکبوتری است که پیغام یار می آردوصال گل به کسی می رسد که چون شبنمبه گلشن آینه بی غبار می آردغبار حیرت اگر دیده را نپوشاندکه تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردددل شکسته صنوبر به بار می آردمرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاکرخی که رنگ به روی بهار می آردکدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟که سیل لخت دل از کوهسار می آردچه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانندکه تخم اشک چه گلها به بار می آردبه خاکساری من نیست هیچ کس صائبکه دیدنم به نظرها غبار می آرد
غزل شماره ۳۷۱۶ کجا به حال مرا چاره ساز می آرد؟ز خویش هرکه مرا برده، باز می آرداگر نه عشق حقیقی درین جهان باشدکه روی من به جهان مجاز می آرد؟به مهره دل مومین من چه خواهد کردرخی که آینه را در گداز می آردبه حمله کوه گران را سبک رکاب کندغمی که بر سر من ترکتاز می آرداگر نه پرده چشم جهان شود حیرتکه تاب جلوه آن سرو ناز می آرد؟چنان که ناز ترا دور می کند از منمرا به سوی تو عجز و نیاز می آردمده ز دست حیا را که صید عالم رابه چشم دوخته این شاهباز می آردحضور قلب بود شرط در ادای نمازحضور خلق ترا در نماز می آردکند ز کعبه دلالت به دیر حاجی رامرا ز فکر تو هرکس که باز می آردازان به چشم ره گریه بسته ام صائبکه جای اشک گهرهای راز می آرد