غزل شماره ۳۷۱۷ نشاط عالم فانی ملال می آردچو لاله دل سیهی رنگ آل می آردمرا ز کاهش ماه تمام، روشن شدکه هر کمالی با خود زوال می آردفریب زینت دنیا مخور ز ساده دلیکه گوشوار زرش گوشمال می آردنفس درازی بیجا کمند آفتهاستبه گله گرگ سگ هرزه نال می آرداگر عرق، نکند پرده داری رویشکه تاب شعشعه آن جمال می آرد؟به می شکسته شود گر خمار مخمورانمرا نظاره ساقی به حال می آردکسی که رام کند آهوان وحشی راترا به خون جگر در خیال می آردنظر ز لفظ به معنی است موشکافان رامرا به دام کجا خط و خال می آرد؟خیال آن دهن و فکر آن میان صائبمرا به عالم فکر و خیال می آرد
غزل شماره ۳۷۱۸ جواب نامه ما را صبا نمی آردبه چشم، کاغذی از توتیا نمی آردزمانه ای است که باد بهار با آن لطفبه سبزه مژده نشو و نما نمی آردنسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟که رو به کلبه احزان ما نمی آردبه پرسشی نکند یاد، تلخکامان رالب تو حق نمک را بجا نمی آردازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ استکه تاب دوری آهن ربا نمی آردچرا نسیم سر زلف در دل شبهامرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟جواب نامه جانسوز شکوه ناکان رابه دست برق بده گر صبا نمی آردبه ترک فقر، کلاه کسی سزاوارستکه سر فرود به بال هما نمی آردمجو ز سینه اغیار داغ غم صائبزمین شور گل مدعا نمی آرد
غزل شماره ۳۷۱۹ چنان کز آن لب خامش عتاب می باردز آرمیدن ما اضطراب می باردترست از عرق شرم چهره تو مدامستاره دایم ازین آفتاب می باردبه چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوستاگرچه زهر ز تیغ عتاب می باردکه گفته است در ابر سفید باران نیست؟که شرم حسن ز روی نقاب می بارددگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟که آب رحم ز موج سراب می باردکمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می باردز خنده که فتاده است در دلم آتش؟که جای اشک، نمک زین کباب می باردز غافلان چه توقع، که در زمانه ماز روی دولت بیدار خواب می باردز گریه منع دل داغدار نتوان کردز گوهری که یتیم است آب می باردخیال روی که در دل گذشت صائب را؟که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد
غزل شماره ۳۷۲۰ طراوتی که ز رخسار یار می باردکجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟مرا ز روی فروزان شمع روشن شدکه نور از رخ شب زنده دار می بارداگر نه دل سیهی راست سوختن لازمچرا به سوخته دایم شرار می بارد؟توان به خون دل از سوز عشق برخوردنکه داغ بر جگر لاله زار می باردچگونه شیشه دل ایمن از شکست شود؟که سنگ حادثه زین نه حصار می باردبه خلق فیض رسان باش در زمان حیاتکه پیشتر ز خزان نخل بار می باردچو نخل هستی من بی برست، حیرانمکه سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟کراست زهره که اندیشه نگاه کند؟چنین که شرم ز رخسار یار می باردفشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویشهمان بر آینه من غبار می باردازان همیشه بود روی شمع نورانیکه اشک در دل شبهای تار می باردچرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟که نور از آینه اش بر مزار می باردفریب راستی از کجروان مخور زنهارکه زهر بیشتر از تیر مار می باردز جرم بی عدد خویش غم مخور صائبکه ابر رحمت حق بی شمار می بارد
غزل شماره ۳۷۲۱ درشتی از فلک شیشه رنگ می باردزمانه ای است که از شیشه سنگ می باردلب صدف زده تبخال و ابر بی انصافبه کام شیر و دهان پلنگ می باردگشاده رو سخن سخت نشود ز کسیبه هر دری که بود بسته سنگ می باردنه هر که داغ گذارد ز دردمندان استکه زهر چشم ز داغ پلنگ می باردتو از فشاندن تخم امید دست مدارکه ابر رحمت حق بی درنگ می بارداگر عیار تریهای روزگار این استز چهره گل امید رنگ می باردمدار از گل این باغ سازگاری چشمکه خون بیگنهانش ز چنگ می باردچرا عقیق نسازد به سادگی صائبدرین زمانه که از نام ننگ می بارد
غزل شماره ۳۷۲۲ درین چمن سرسبز آن برهنه پا داردکه چار موسم چون سرو یک قبا داردحریص را نکند نعمت دو عالم سیرهمیشه آتش سوزنده اشتها داردنمی توان به تردد عنان رزق گرفتز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟چو مور بال برون آورد ز دانه رزقتوکلی که مرا پای در حنا داردوجود عاشق اگر چشم آفرینش نیستهمیشه گوشه بیماریی چرا دارد؟شکست ناخن تدبیر بر تو دشوارستوگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارددهند جای به پهلوی خودفروشانشبه روز حشر شهیدی که خونبها داردازان زمان که به خون جگر فرو رفتمبه هر چه می نگرم رنگ آشنا داردهزار حیف که در دودمان عشق نماندکسی که خانه زنجیر را بپا دارد!مبر شکایت روزی به آستان کریمکه مسجد از همه جا بیشتر گدا داردمدار از گل خورشید دیده، چشم حجابز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟غبار سرمه چشم است پاک بینان رانمک به دیده من رنگ توتیا داردکجاست عالم تجرید، تا برون آیمازین خرابه که یک بام و صد هوا داردشکفته باش که پامال حادثات شودکسی که چین به جبین همچو بوریا داردحضور خاطر اگر در نماز شرط شده استعبادت همه روی زمین قضا داردنفس شمرده زدن سیل را عنان زدن استخوش آن که راه به این چشمه بقا داردز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائببه مسجدی ننهم پا که بوریا دارد
غزل شماره ۳۷۲۳ کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟فغان که تاج سر من شده است همچو حبابتعینی که ز دریا مرا جدا داردبه راستی ز فلک پیش می توان افتادز نیل می گذرد هرکه این عصا داردز خود برون شده را نقش پا نمی باشدعبث سر از پی ما عقل نارسا داردبه خون تپیدن من دورباش عشق بس استز پیچ و تاب من این گنج اژدها داردحضور سایه دیورا خویش هرکس یافتحذر ز سایه بال و پر هما داردسفینه ای که به دریای بیکنار افتادچه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟ترحم است درین بوستان بر آن طاوسکه چشم بد ز پر و بال در قفا داردشده است خواب به مخمل حرام از غیرتز نقشهای مرادی که بوریا داردز خوردن دل ما نیست عشق را سیریکه بیشتر ز دهن تیغ اشتها داردچرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟مرا که لذت افتادگی بپا دارد
غزل شماره ۳۷۲۴ اگر چه قامت سرو اعتدال را داردکجا نزاکت آن نونهال را دارد؟ز رستخیز خزان رنگ را نمی بازددعای من به دو دست آن نهال را داردنه شبنمیم که بالین ز برگ گل سازیمسر بریده ما زیر بال را داردبهار رفت و خزان آب زد بر آتش گلهنوز بلبل ما قیل و قال را داردهلاک شیوه انصاف می شود صائبهمین بس است که او این کمال را دارد
غزل شماره ۳۷۲۵ که می تواند ازان چشم چشم بردارد؟که ریشه از صف مژگان به هر جگر داردمرا کشیده به زنجیر نازک اندامیکه پیچ و تاب سر زلف در کمر داردز بس که محو شدم در نظاره قاتلنشد که زخم من از تیغ آب بر داردز برق و باد قدم وام کن به سیر چمنکه نوبهار ز هر برگ بال و پر داردز کام هر دو جهان آستین فشان گذرددل رمیده ما تا چه در نظر داردز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیمو گرنه سیل چه حاجت به راهبر داردمشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امنهدف ز پشت کمان بیشتر خطر داردخطر ز راهزنان کمترست پیرو راکه پیش روی خود از رهنما سپر داردمکن ز بستگی کار خویش شکوه که نیبه قدر بند درین بوستان شکر داردمگر فتد به غلط سیل را به اینجا راهوگرنه کیست که ما را ز خاک برداردرسید سرو ز بی حاصلی به آزادیکدام نخل برومند این ثمر دارد؟ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ماکه در گداز بود رشته تا گهر دارددرآ به عالم آب از جهان هشیاریکه هر حباب در او عالم دگر دارداز شب دگران راست یک سحر صائبز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
غزل شماره ۳۷۲۶ غریق عشق چه اندیشه از خطر دارد؟ز سر گذشته چه پروای دردسر دارد؟اثر مجو ز دعا تا دلت درست بودکه در شکستگی این بیضه بال و پر داردپسر تلاش یتیمی کند ز حسن غریبصدف چه آبله ها در دل از گهر داردکسی ز قید جهان همچو سرو آزادستکه با هزار گره دست بر کمر داردبه شیشه باده پر زور کار سنگ داردز بیقراری من آسمان خطر داردچنان که از سگ خاموش راهرو ترسدز آرمیدگی نفس، دل حذر داردچو نیست قسمت صائب حدیث تلخی ازوچه سود ازین که لبت تنگها شکر دارد؟