غزل شماره ۳۷۲۷ چه وسعت است که این بحر پرگهر داردکه هر حباب در او عالم دگر دارددرین محیط به هر موجه ای که می پیچمدل رمیده ای از ریگ تشنه تر داردچه حکمت است که آسوده تر بود در راهز دوش راهروان هر که بار بر داردبغیر دل که دو عالم بود به فرمانشکدام خوشه درین خاکدان دو سر دارد؟همیشه خازن شهدست از حلاوت عیشکسی که خانه چو زنبور مختصر داردبه اشک تاک دل باغبان نمی سوزدسرشک ما به دل چرخ کی اثر دارد؟نصیب خاک نشینان بود حلاوت عیشدرین مقام نی بوریا شکر داردز گرد تا نفتاده است آسیای فلکچرا کسی ز غم رزق دیده تر دارد؟به جانبی رود از شوق هر نفس دل مادر آشیانه ما بیضه بال و پر دارددر آن محیط که باد مراد تسلیم استسفینه از نفس ناخدا خطر داردتو گوش چون صدف از سنگ کرده ای، ورنهزبان موج خبرها ازان گهر داردبه داغ عشق منه دل که این ستاره شوخبه هر تجلی خود مشرق دگر داردبه طوف کعبه رسیدن گذشتن است از خودخوشا کسی که سرو برگ این سفر داردبه گرد چشم تو آب حیا نمی گردددرین زمانه که آیینه چشم تر داردمده به اهل سخن عرض، فکر خامی راکه همچو طفل خرابات صد پدر دارددل تو قابل تأثیر فکر صائب نیستوگرنه ناله ما شعله اثر دارد
غزل شماره ۳۷۲۸ ز چهره تو بهشت آب و تاب برداردز جلوه تو قیامت حساب برداردنصیب سوختگان می رسد ز پرده غیبهمیشه آبله آب از سراب برداردچنین که خوی تو کرده است عام ناسازیعجب که آتش سوزان کباب برداردچنان عقیق تو از خون خلق شد سیرابکه از مشاهده اش زخم آب برداردبغیر لخت دل و پاره جگر صائبچه توشه کس ز جهان خراب بردارد؟
غزل شماره ۳۷۲۹ تمام رس نبود باده ای که کف داردکه عیب دار بود گوهری که تف داردبغیر آدم خاکی که گوهری است یتیمکدام در گرانمایه نه صدف دارد؟ز چشم زخم حصاری است ناتمامیهاکه ماه نو، خط آزادی از کلف داردبرای قطره دهن پیش ابر باز کنددل پر آبله ای بحر از صدف داردسبک مگیر کف پوچ صبح را زنهارکه بحرهای گهرخیز زیر کف داردبلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوشکه گاه حرف ز تمثال خود طرف داردغنی ز مال محال است سیر چشم شودکه بحر هم ز صدف سایل بکف داردشده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگز راستی دو قدم راه تا هدف داردز عشق پیروی عاقلان نمی آیدکه جا همیشه جگردار پیش صف داردشده است سفله نواز آنچنان فلک که پدرامید بیش به فرزند ناخلف دارد!خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانمکه این ستاره کجا خانه شرف داردشکسته بال ز پیری شده است صائب، لیکامید جاذبه ای از شه نجف دارد
غزل شماره ۳۷۳۰ هنوز نرگس او مستی ازل داردهنوز ملک دل از غمزه اش خلل داردز چرب نرمی گفتار می توان دانستکه خاتم لب او موم در بغل داردبه پاکبازی آن خال اعتماد مکنکه این سیاه درون مهره دغل داردمباد شکوه بیجا کنی ز قسمت خویشکه تیغ سر ز پی مرغ بی محل داردز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذارکه راه کعبه مقصد همین کتل داردچگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟چنان مرا به میان رشته امل داردمن آن مقامر بی حاصلم درین عالمکه مایه باخته و چشم بر شتل داردفلک به کام دل اهل فقر می گرددپیاده هرکه شد این اسب در کتل داردکجا به مرتبه صلح کل رسی صائب؟که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
غزل شماره ۳۷۳۱ ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارددل شکسته ما بی زیاد و کم داردز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیستچو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم داردکدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟خوشا حضور برهمن که یک صنم داردکسی که در گره افکنده است کار مراهزار ناخن تدبیر دست کم داردزبان دراز به خون غوطه می زند آخرزبان تیغ ز جوهر همین رقم داردسبکسری که مدارش بود به پرگوییهمیشه سر به ته تیغ چون قلم داردکسی ز سعی به جایی نمی رسد صائبوگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
غزل شماره ۳۷۳۲ گلی که از عرق شرم دیده بان داردخط امان ز شبیخون بلبلان داردبه عشق نسبت خاصی است ناتوانان راگهر علاقه دیگر به ریسمان داردفراغ بال ز مرغان این چمن مطلبکه گر همای بود درد استخوان داردفغان که آینه رخسار من نمی داندکه آشنایی تردامنان زیان داردبجان رساند مرا داغ دوستان دیدنچه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟چرا ز غیرت، پروانه خویش را نکشد؟که شمع با همه انجمن زبان داردوفا به وعده نکردن خلاف آداب استوگرنه شکوه ما مهر بر زبان داردچه حالت است من خسته را نمی دانمکه هرچه جز دل خود می خورم زیان داردلباس ماتم بلبل همیشه آماده استبه هر چمن که در او زاغی آشیان داردچگونه دیده صائب گهرفشان نشود؟که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد
غزل شماره ۳۷۳۳ کناره گرد خطرهای بیکران داردمیانه رو ز دو جانب نگاهبان داردشکایتی که ز گردون کنند بی هنرانشکایتی است که تیر کج از کمان داردکند چو موم رگ گردن جهان را نرمچو شمع هرکه زبان شررفشان داردز کدخدایی عقل است آسمان بر پایوگرنه عشق چه پروای این دکان داردز خود برآمده از خضر بی نیاز بودبه بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟به نذر داغ تو پیوند می کند باهمچو قرعه هرکس یک مشت استخوان داردز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟ز درد خویش ندارم خبر، همین دانمکه هرچه جز دل خود می خورم زیان داردغبار دیده یعقوب خضر راه بس استنسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
غزل شماره ۳۷۳۴ دل رمیده ما شکوه از وطن داردعقیق ما دل پرخونی از یمن داردیکی است آمدن و رفتن سبکروحانشکوفه جامه احرام از کفن داردچو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره بردحضور گوشه خلوت در انجمن دارددلی که سوخته آن لب چو شکر شدچو طوطیان ز پر و بال خود چمن داردسهیل اگر چه کند سیر لاابالی واربه هر طرف که رود چشم بر یمن دارددلی خزینه گوهر شود که چون دریاهزار مهر ز گرداب بر دهن داردز نافه باد صبا نامه های سربستهز هر غزال به آن زلف پرشکن داردچه سرمه ها به سخن چین دهد، نظربازیکه راه حرف به آن چشم خوش سخن داردز ناله ای که کند خامه می توان دانستکه کوه درد به دل صاحب سخن داردز یوسفی که ترا در دل است بیخبریوگرنه هر نفسی بوی پیرهن داردچنان ز بوی تو گردید عام بیهوشیکه شبنم آینه پیش رخ چمن داردکسی که گوشه گرفته است از جهان صائبخبر ز چاشنی کنج آن دهن دارد
غزل شماره ۳۷۳۵ ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟ز آسیای فلک بار برده ام بیرونمرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟امید هست به پروانه نجات رسدچو شمع هرکه نفسهای آتشین داردعجب که بر دل مجروح ما گذاری دستکه آستین تو از زلف بیش چین داردازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاکهنوز سایه من ناز بر زمین داردبه خرمنی نرسد برق فتنه را آسیبکه حصن عافیت از دست خوشه چین داردز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیشازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟برای پاکی دامان ما بهار از گلهزار پنجه خونین در آستین داردبه آب خضر کند تلخ زندگانی راز خط عقیق تو زهری که در نگین داردز شرم عارض او آفتاب عالمتاببه هر طرف که رود چشم بر زمین داردتمنعی که به فقر از غنا رسد این استکه شرم فقر دلش را ز غم حزین داردبه خوردن جگرش در لباس، دندانی استگهر به ظاهر اگر رشته را سمین داردیکی است نقش چپ و راست در نگین صائبکجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
غزل شماره ۳۷۳۶ خوشم به باده گلگون که رنگ او داردرگی ز تلخی آن یار تندخو داردسر بریده شبنم به آفتاب رسیدهمان امید مرا گرم جستجو داردچگونه جلوه کند آفتاب یکرنگی؟درین زمانه که آیینه پشت و رو داردهمین نه گردن شیطان ز کبر دارد طوقبه هر که بنگری این طوق در گلو داردز بوی یاسمن یأس مغز من تازه استگل امید ندانسته ام چو بو داردز لاله زار شهادت قدم برون مگذاربغیر تیغ که آبی دگر به جو دارد؟مجوی سر خط آزادی از فلک صائبکه خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد