غزل شماره ۳۷۳۷ همین نه فاخته در سر هوای او داردبه هر که بنگری این طوق در گلو داردکسی که سر به دو عالم فرو نمی آردیقین شناس که در سر هوای او داردز هیچ ذره ناچیز سرسری مگذرکه زیر پرده هزار آفتاب رو دارددرین محیط به هر قطره ای که می نگرمنصیب خاصی از فیض عام او داردهزار بار مرا سوخت عشق و داد به بادهمان دلم رگ خامی ز آرزو داردبشوی دست و دل خویش از علایق پاککه در نماز بود هرکه این وضو داردگلی که رنگ من از بوی او شکسته شده استهزار مرحله افزون به رنگ و بو داردبه عهد لعل لب آبدار او رگ سنگچو تاک گریه مستانه در گلو داردز تاج پادشهان پایتخت می سازدکسی که همچو گهر پاس آبرو داردبه جرم بیخودی ای مستحب مرا مشکنکه از خم است اگر باده ای سبو داردز چشم ما که کند اشک پاک، در جاییکه آب روی گهر قدر آب جو داردجواب آن غزل است این که عارفی گفته استندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد
غزل شماره ۳۷۳۸ چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟که هر نواطلبی برگ عیش ازو داردنمی توان به اثر از بهار قانع شدوگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو داردوضوی عشق همین دست شستن از دنیاستبه آبرو بود آن کس که این وضو داردچو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی استدل تو تا رگ خامی ز آرزو داردسخن ز راه نر بی غبار می خیزدوگرنه طوطی ما راه گفتگو داردز خود برون شدن ما به جوش دل بسته استز چشمه قوت رفتار آب جو داردچو مور دست سلیمان بود بر او زندانبه آستان قناعت کسی که خو داردبه دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟مرا که خامه ز بخت سیاه مو داردبه آفتاب ز افتادگی توان پیوستوگرنه شبنم ما پای جستجو دارددر آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشودکه رخنه لبش از خاموشی رفو داردمرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کارخوش آن اسیر که یک طوق در گلو داردبه صدق هرکه نهد سر به پای خم صائبهمیشه در ته سر دست چون سبو دارد
غزل شماره ۳۷۳۹ گلی که بلبل ما برگ عیش ازو داردهزار مرحله افزون به رنگ و بو داردخبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافتبه هر طرف که کند روی، رو به او داردبه آبرو ز حیات ابد قناعت کنکه خضر وقت بود هرکه آبرو داردبه فکر پا سر آزادگان نمی افتدکه سرو، پای به گل در کنار جو دارددو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیشعلاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو داردمیان خوف و رجا حالتی است عارف راکه خنده در دهن و گریه در گلو داردز حرف حالت بی مغز را توان دریافتکه در پیاله بود هرچه در کدو داردبه سرو سرکشی افتاده است کار مراکه رفتن دل من حکم آب جو داردز سیر عالم بالا نمی شود غافلچه شد که سرو به گل پای جستجو داردنخورده کرد سیه مست عندلیبان راچه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوستترحم است بر آن کس که چاره جو داردفغان که آب نگردیده دل چو شبنم گلکشش توقع ازان آفتاب رو داردامید لطف ز خورشید طلعتی است مراکه آب زندگی آتش ز خوی او دارداگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلفخبر ز پیچش عشاق موبمو داردبه هیچ رشته جان نیست تن پرستان راعلاقه ای که دل من به زلف او داردبجز سپند کز آتش نمی کند پرواکه ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟به هیچ چیز تسلی نمی شود صائبکه حرص عادت طفل بهانه جو دارد
غزل شماره ۳۷۴۰ کسی که دل به خیال تو در گرو داردبه هر نفس که برآرد حیات نو داردنمی رسد به زبان خموش آسیبیخط مسلمی این خوشه از درو داردمکن تعجب اگر نیست چرخ را آرامکز این پیاده بسی چرخ در جلو داردهمیشه عید بود در سرای آن قانعکه در نظر لب نانی چو ماه نو داردگل از ترانه بلبل به خاک و خون غلطیدسخن ازوست که گوش سخن شنو داردهنر ز فقر کند در لباس عیب ظهورکه نان گندم درویش طعم جو دارددر آن مقام که مقصود بی نشان باشدخطر ز سنگ نشان بیش راهرو دارددلیل تیره دلان فکرهای بی مغزستکه سیل از خس و خاشاک پیشرو دارددل دو نیم برد زیر خاک چون گندمعلاقه هرکه به این نشأه نیم جو داردز هم نمی گسلد کاروان ملک عدمکجا جهان وجود این برو برو دارد؟ز جذب عشق بود بیقراری صائبکه موج را کشش بحر، خوش جلو دارد
غزل شماره ۳۷۴۱ درین محیط چو غواص هرکه ته داردچو موج به که سر رشته را نگه داردشراب روز دل لاله را سیه داردچه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد؟عنان سیل سبکرو به دست خودرایی استپیادگی است که اندازه را نگه داردمشو مقید رهبر، قدم به راه گذارکه شش جهت به خرابات عشق ره داردز دار و گیر خرد فارغند بی مغزانز سر گذشته چه پروای پادشه دارد؟دلیل منزل آزادگان سبکباری استبه منزلی نرسد هرکه زاد ره داردبرآورد ز گریبان رستگاری سرکسی که مرتبه از خجلت گنه داردبه بحر غور سخن گر فرو توانی رفتبدانی این سخنان بلند ته دارداگر عبیر شود مغز من شگفت مداننسیم زلف دماغ مرا تبه داردچو آفتاب بکش جام آتشین بر سرکه از خمار، عذار تو رنگ مه دارداگر به غور معانی رسیده ای صائبازین غزل مگذر سرسری که ته دارد
غزل شماره ۳۷۴۱ درین محیط چو غواص هرکه ته داردچو موج به که سر رشته را نگه داردشراب روز دل لاله را سیه داردچه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد؟عنان سیل سبکرو به دست خودرایی استپیادگی است که اندازه را نگه داردمشو مقید رهبر، قدم به راه گذارکه شش جهت به خرابات عشق ره داردز دار و گیر خرد فارغند بی مغزانز سر گذشته چه پروای پادشه دارد؟دلیل منزل آزادگان سبکباری استبه منزلی نرسد هرکه زاد ره داردبرآورد ز گریبان رستگاری سرکسی که مرتبه از خجلت گنه داردبه بحر غور سخن گر فرو توانی رفتبدانی این سخنان بلند ته دارداگر عبیر شود مغز من شگفت مداننسیم زلف دماغ مرا تبه داردچو آفتاب بکش جام آتشین بر سرکه از خمار، عذار تو رنگ مه دارداگر به غور معانی رسیده ای صائبازین غزل مگذر سرسری که ته دارد
غزل شماره ۳۷۴۲ شراب روز دل لاله را سیه داردازین سخن مگذر سرسری که ته داردفروغ مشعل خورشید کرم شب تاب استچنین که زلف تو روز مرا سیه داردچه فیضها صدف از پرتو خموشی یافتگهر شود به کفش آب، هرکه ته داردچگونه بدر نگردد هلال غبغب او؟ز ناز بالش خورشید تکیه گه داردعنان گسسته چو سیلاب می روم، بفرستتوجهی که عنان مرا نگه داردچسان برون ندهم شعله شکایت را؟ازان دلی که چو مجمر هزار ره داردگشود بند قبا بی حجاب، آه کجاستکه چشم روزن این خانه را نگه دارددرازدستی در کاروان احسان نیستوگرنه چندین یوسف هنر به چه داردکسی که فکر سر خود نمی کند صائبهمیشه باد به کف، خاک در کله دارد
غزل شماره ۳۷۴۳ خوشا کسی که ز عالم کناره ای داردبه روزنامه هستی نظاره ای داردنظر به جلوه مستانه که افکنده است؟که روزگار دماغ گذاره ای داردز دستگیری غمخوارگان فریب مخورکه بحر عشق غم بیکناره ای دارداگر ز برگ خزان دیده می رود زردیشکسته رنگی ما نیز چاره ای داردمنم که پاک بود با فلک حساب مراوگرنه هرکه تو بینی ستاره ای داردز داغ من دل اهل حساب پرخون استوگرنه ریگ بیابان شماره ای داردمنم که نیست پناهی درین محیط مراوگرنه در ز صدف گاهواره ای دارداگر به خاک فتد حسن، آسمان سیرستگل پیاده غرور سواره ای دارداشاره فهم نمانده است ورنه هر سر خاربه سوی عالم وحدت اشاره ای داردسخن به خوش نمکی شور در جهان فکندبه قدر اگر نمک استعاره ای داردکسی ز جیب گهر سر برآورد صائبکه رشته نفس پاره پاره ای دارد
غزل شماره ۳۷۴۴ شکفتگی ز می ناب تازگی داردنشاط در ره سیلاب تازگی دارددرین زمانه که خون خوردن است بیدردیشراب خوردن احباب تازگی دارددرین بساط که آیینه خانه بر دوش استگران رکابی سیماب تازگی داردبه زخم من که ز الماس رو نمی تابدنمک فشانی مهتاب تازگی داردتغافل تو به یک زخم کار عالم ساختترحم از دل قصاب تازگی داردنظر به صبح بناگوش اوست موج سراباگرچه پرتو مهتاب تازگی داردمیان تیره دلان دشمنی است رسم قدیمنزاع آینه و آب تازگی داردز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرستز موج، شکوه گرداب تازگی داردغریب نیست ز سیل ایستادگی صائبشکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
غزل شماره ۳۷۴۵ صراحیی که دم صبح قلقلی داردچو بلبلی است که مد نظر گلی داردزبان شانه ز وصفش به یکدیگر پیچیدکجا بهشت چو آن زلف سنبلی دارد؟سرم ز شعله سودا چو دود می نگردمگر دلم سر پیوند کاکلی دارد؟ز حال صائب و نومیدیش چه می پرسینمی رسد به تو دستش، توکلی دارد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿غزل شماره ۳۷۴۶ خوش آن که از دو جهان گوشه غمی داردهمیشه سر به گریبان ماتمی داردتو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانیکه سر به جیب کشیدن چه عالمی دارداگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده استغریب دامن صحرای خرمی داردمکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدرز تلخ و شور همین آب زمزمی داردهزار جان مقدس فدای تیغ تو بادکه در گشایش دلها عجب دمی دارد!لب پیاله نمی آید از نشاط بهمزمین میکده خوش خاک بی غمی داردمباد پنجه جرأت در آستین دزدیکمان چرخ مقوس همین دمی داردتو محو عالم فکر خودی، نمی دانیکه فکر صائب ما نیز عالمی دارد