غزل شماره ۳۷۴۷ به سینه هرکه تمنای نوگلی داردز هر الف به نظر شاخ سنبلی داردعزیمت تو فتاده است در توکل سستوگرنه بحر ز هر موجه ای پلی داردمنم که روزی من پشت دست افسوس استوگرنه خار به کف دامن گلی داردچو موج، بی خطر از بحر می رسد به کناربه دست هرکه عنان توکلی داردکلاه شعله اگر کج نهد سزاوارستگل چراغ چو پروانه بلبلی داردبه پای هر که خلیده است از گلی خاریبر آن قفس نزند گل که بلبلی داردجگر خراش فتاده است تیشه غیرتوگرنه کوهکن ما تحملی داردکدام برق تجلی ز ابر بیرون تاخت؟که کوه طور عجایب تزلزلی داردکدام مطلب عالی است در نظر دل را؟که بر مراد دو عالم تغافلی داردبجز فتادگی ما که برقرار بودترقی همه در پی تنزلی داردمخور فریب تواضع ز خصم بد گوهرکه آب تیغ ز قد دو تا پلی داردتویی که فارغی از فکر عاقبت صائبوگرنه صورت بی جان تأملی دارد
غزل شماره ۳۷۴۸ چه باک حسن ز چشم پر آب می دارد؟که باده آتش از اشک کباب می داردعجب که روی به آیینه بی نقاب آردچنین که حسن تو پاس حجاب می داردز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمعکجا غزال حرم مشک ناب می دارد؟ترا ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگو گرنه ناله عاشق جواب می داردامید فرش بود در دل هوسناکانزمین شور فراوان سراب می داردچه نسبت است به مور آن میان نازک را؟میان مور کی این پیچ و تاب می دارد؟اگر چه در دل سنگ است لعل زندانیامید تربیت از آفتاب می داردغم من است که بیش است از حساب و شماروگرنه ریگ بیابان حساب می داردبه خاک بستم اگر نقش، نیستم غمگینکه سایه بال و پر از آفتاب می داردنچیده است گلی از ریاض ساده دلیسیه دلی که نظر بر کتاب می داردز چشم دولت بیدار خواب می جویدز عشق هر که تمنای خواب می داردامید لطف نسازد به آب اگر ممزوجکه تاب باده صرف عتاب می دارد؟ز شعر هر که کند آبرو طمع صائبتوقع از گل کاغذ گلاب می دارد
غزل شماره ۳۷۴۹ چه باک دانه خال از گزند می دارد؟ز چشم زخم چه پروا سپند می دارد؟اگر ز ناله من آن طبیب خوشدل نیستچرا همیشه مرا دردمند می دارد؟به گرد آهوی وحشی نمی رسد فریاددل رمیده چه پروای پند می دارد؟فتاده است چو بادام هرکه چرب زبانهمیشه بستر و بالین ز قند می داردملال خاطر هرکس به قدر همت اوستکه چین به قدر بلندی کمند می داردهلاک نرگس جادوی او شوم صائبکه زنده ام به نگاه کشند می دارد
غزل شماره ۳۷۵۰ سیه دل از غم دنیا خطر نمی داردکه خون مرده غم نیشتر نمی داردز انقلاب جهان فارغند بی مغزانکف از تلاطم دریا خطر نمی داردبه قدر تلخی محنت بود حلاوت عیشنیی که بند ندارد شکر نمی داردصفای سینه ز اهل نفاق چشم مدارشب سیاه درونان سحر نمی داردیکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نودرین چمن رگ خامی ثمر نمی داردز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاستکه هرچه سوخته گردد شرر نمی داردبود عزیز نظرها کسی که چون نرگسز پشت پای ادب چشم بر نمی دارددرین ریاض زمین گیر خواریم صائبکه مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
غزل شماره ۳۷۵۱ فسرده دل نفس خونچکان نمی داردزمین شوره گل و ارغوان نمی داردمپرس راه خرابات را ز زاهد خشککه تیر کج خبری از نشان نمی داردبه گرمی طلب آید به دست دامن رزقتنور سرد نصیبی ز نان نمی داردجهان نوردی دیوانه اختیاری نیستخبر ز گردش خود آسمان نمی داردز سایه وحشت صیاد می کند آهودل رمیده تعلق به جان نمی داردنمی شود کف دریادلان شود بی برگحنای پنجه مرجان خزان نمی داردگل از نظاره او بی حجاب چیند غیرکه گلفروش غم بلبلان نمی داردتمام رحمت و لطفند اهل دل صائبکه میوه های بهشت استخوان نمی دارد
غزل شماره ۳۷۵۲ درین بهار به گلزار رفتنی داردبه پای بوی گل از خود گذشتنی داردکنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواببه چشم روشنی باغ رفتنی داردز نوبهار برومند گردد امیدشبه توبه هرکه امید شکستنی داردز برگریز خزان، بلبلی است فارغبالکه زیر بال و پر خویش گلشنی داردبه چار موجه وحشت فتد ز یاد بهشتز گوشه دل خود هر که مأمنی داردمرا به گوهر شب تاب رشک می آیدکه در چراغ خود از آب روغنی داردز بس که چشم من از چشم شور ترسیده استبه خانه ای ننهد پا که روزنی داردبرون ز اطلس گردون نمی رود صائبعلاقه هرکه چو عیسی به سوزنی دارد
غزل شماره ۳۷۵۳ ز بیم خار خورد در لباس دایم خونچو گل کسی که درین باغ دامنی داردز دوستان گرامی که می رود به سفر؟که دل تهیه از خویش رفتنی داردهزار عقد گهر را به نیم جو نخرددلی کز آبله هر گوشه خرمنی داردگذشتن از سر مطلب رساتر افتاده استوگرنه کعبه مقصد رسیدنی داردشکوه عشق به زنجیر بسته است مراخوش آن که رخصت در خون تپیدنی داردصدای شهپر جبریل از صبا شنودچو غنچه هر که دماغ شکفتنی داردبه یک قرار دو شب نیست روشنایی ماهخوش آن چراغ که از خویش روغنی دارددل شکسته عشاق می شود پامالوگرنه کوچه زلفش دویدنی داردبه فکر خویش نباشند صاحبان نظردلش دو نیم بود هرکه سوزنی داردز یاد روی تو صائب درین خراب آبادهمیشه پیش نظر باغ و گلشنی داردز عشق هرکه به دل داغ روشنی داردازین خرابه به فردوس روزنی دارداگر به خلد رود روی بر قفا باشدز گوشه دل خود هر که مأمنی دارد
غزل شماره ۳۷۵۴ عذار نوخط دلدار دیدنی داردگلی که می رود از دست چیدنی دارداگر چه خشک شد از خط عقیق سیرابشبه بوی می لب ساغر مکیدنی دارددهان تنگدل او به هیچ می رنجدوگرنه آن لب میگون گزیدنی داردهنوز گل ز رخش دسته می توان بستنهنوز سبزه خطش چریدنی داردهنوز سیب ذقن رنگ را نباخته استهنوز میوه این باغ چیدنی داردهنوز نرگس فتان او جنون فرماستهنوز کوچه زلفش دویدنی داردز خط گزیده شد آن شکرین دهان و بجاستلبی که خیر ندارد گزیدنی داردترا دماغ پریشان شود ز نکهت گلوگرنه ناله صائب شنیدنی دارد
غزل شماره ۳۷۵۵ قدم به چشم من خاکسار نگذاردز ناز پا به زمین آن نگار نگذاردامیدوار چنانم که جذب عشق مرامیان اهل هوس شرمسار نگذاردرسید نوبت خط، بیش ازین مروت نیستکه دست بر دل من آن نگار نگذاردچها کند به دل بیقرار من شوخیکه آب آینه را برقرار نگذاردبه آه و ناله من ره که می تواند بست؟مرا به خلوت اگر پرده دار نگذاردکسی که بار ز دل بر نمی تواند داشتبه دوش خلق همان به که بار نگذاردبه نامرادی و بی حاصلی خوشم، ترسمبه حال خویش مرا روزگار نگذاردتوقعی که مرا از سپهر هست این استکه آرزوی مرا در کنار نگذاردبه خار خار محبت امیدها دارمکه زیر خاک مرا برقرار نگذاردبه خون خویش زند غوطه راه پیماییکه پا شمرده درین خارزار نگذاردرسد به آب بقا پاک طینتی صائبکه دل به هستی ناپایدار نگذارد
غزل شماره ۳۷۵۶ به گرد تربت روشندلان دلیر مگردکه ابر، سینه خورشید را نسازد سردجریده شو که رسد پیشتر به صید مرادشود چو تیر ز همصحبتان ترکش فردبه خوردن دل خود از نصیب قانع شوکه آب و نان جهان مرد را کند نامردز خار راه پر و بال می دهد سامانچو گردباد شود رهروی که تنهاگردبه جای خون ز رگ و ریشه اش برآید دوداگر چنین دل پرخون من فشارد دردچه حاجت است به شمشیر، تیزدستان را؟که هست در کف دشمن مرا سلاح نبردز اهل درد مس من طلای خالص شدکه کیمیای وجودست دیدن رخ زردبه سرکشی مشو از خصم خاکسار ایمنکه خط برآورد از روی همچو آتش گرداگر چه دیر به جوش آمدم به این شادمکه هرچه دیر شود گرم، دیر گردد سردز ماه چهره آفاق گشت مهتابیکه از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد!عجب که رخنه کند عیش در دل صائبکه داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد