غزل شماره ۳۷۵۷ چگونه جان ز تنم هجر سینه تاب برد؟من آن نیم که مرا در فراق خواب بردز روی کاتب اعمال شرم کن، تا کیبه نامه عملت حرف خورد و خواب برد؟زمان دولت تر دامنان سبکسیرستکسی چه شکوه شبنم به آفتاب برد؟من و جدایی ازان آستان، خدا نکند!مگر ز بزم تو بیرون مرا شراب بردبغیر آه نداریم سینه پردازیغبار تفرقه جغد از دل خراب بردفتاده است مرا کار با خودآراییکز آب آینه، از چشم، گرد خواب بردکجاست قاصد از سرگذشته ای صائب؟کز این غبار سجودی به آن جناب برد
غزل شماره ۳۷۵۸ بیاض گردن او دست من ز کار بردبیاض خوش قلم از دست اختیار بردبجز خط تو کز او چشمها شود روشنکه دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟به خون کسی که تواند خمار خویش شکستچرا به میکده دردسر خمار برد؟نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون رامرا غبار ز دل سیر لاله زار بردز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائبمگر مرا تپش دل به کوی یار برد
غزل شماره ۳۷۵۹ ز زیر تیغ تغافل شکیب من جان بردمرا به رنجش بیجا ز جای نتوان بردز بوی پیرهن مصر بی دماغ شودصبا که راه به آن غنچه گریبان بردمن آن زمان ز دل چاک چاک شستم دستکه شانه راه به آن زلف عنبرافشان بردز مور خط تو در حیرتم که از لب توچگونه چاشنی خنده های پنهان برداگر چه خامه ام آتش به زیر پا داردحدیث شوق به پایان نیارد آسان بردفغان که غنچه مشکل گشای دل امروزمرا برای نسیمی به صد گلستان بردلب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟چگونه مورچه ای خاتم سلیمان برد؟به جای طوطی شکرشکن، که جز صائبز هند بخت سیه جانب صفاهان برد؟
غزل شماره ۳۷۵۹ تو آن نه ای که ره از خود بدر توانی بردنمرده از سر خود دردسر توانی بردکمر نبسته به قصد هلاک خود چون شمعکجا ز بزم جهان تاج زر توانی برد؟ز شاخ خشک تو آن روز گل توانی چیدکه در بهار سری زیر پر توانی بردترا ستیزه به گردون خوش است در وقتیکه التجا به سپهر دگر توانی بردبه داغ عشق اگر آشنا شوی امروزدر آفتاب قیامت بسر توانی بردگره نکرده نفس را به سینه چون غواصکجا ز بحر حقیقت گهر توانی برد؟نه آنچنان ز خود افتاده ای تو غافل دورکه ره به منزل اصلی دگر توانی برداگر به خشک لبی چون صدف شوی قانعبه خانه نهر ز آب گهر توانی بردتو کز صفای دل خویش عاجزی صائبکلف چگونه ز روی قمر توانی برد؟
غزل شماره ۳۷۶۱ خوش آن که چون گل ازین باغ خنده رو گذردچو برق بر خس و خاشاک آرزو گذردگره ز غنچه پیکان به عطسه بگشایداگر نسیم بر آن زلف مشکبو گذردملایمت سپر سیل حادثات بودشراب شیشه شکن مشکل از کدو گذردبه سرعتی که کند سیر، ماه در ته ابرز پیش چشم من آن آفتاب رو گذردکسی که حفظ کند آبروی غیرت راتمام مدت عمرش به یک وضو گذردسیاهروی بود پیش اهل حال کسیکه همچو خامه مدارش به گفتگو گذردبه آفتاب جهانتاب می رسد صائبسبکروی که چو شبنم ز رنگ و بو گذرد
غزل شماره ۳۷۶۱ فروغ روی تو چون از نقاب می گذردعرق ز پیرهن آفتا می گذردبه خون دل گذرد روزگار سوختگانمدار شعله به اشک کباب می گذردازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذردز پیش خرمن من برق از کم آزاریبه آرمیدگی ماهتاب می گذردکسی چگونه کند هوش را عنانداری؟که موج لاله و گل از رکاب می گذردبنای توبه سنگین ما خطر دارداگر بهار به این آب و تاب می گذردبه تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائبکسی که موسم گل از شراب می گذرد
غزل شماره ۳۷۶۳ مرا به زخم زبان روزگار می گذردمدار آبله من به خار می گذردبه اعتبار عزیز جهان شدن سهل استعزیز اوست که از اعتبار می گذردبه آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاهچو لاله با جگر داغدار می گذردنفس شمرده برآور که خود حسابان راحساب زود به روزشمار می گذردز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرتز صیدگان جهان بی شکار می گذرددل رمیده بود در بغل بیابانگردکه موج در دل بحر از کنار می گذردچه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟ترا که عمر به خواب و خمار می گذردبه قدر جام تو از باده می کنی مستیوگرنه بحر ازین جویبار می گذردبه وصل سوخته ای زود خویش را برسانوگرنه خرده جان چون شرار می گذردمخور ز بیخبری روی دست بیکاریکه مزد می رود و وقت کار می گذردعجب که صورت دیوار جان نمی یابدبه محفلی که در او حرف یار می گذرداگرچه وعده خوبان وفا نمی داردخوش آن حیات که در انتظار می گذردترحم است بر آن مرده دل که از دنیابه روشنایی شمع مزار می گذرددر آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائبگل پیاده سبک چون سوار می گذرد
غزل شماره ۳۷۶۴ صباح مستی و شام خمار می گذردخوشی و ناخوشی روزگار می گذرداگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارمز هفت پرده چشمم غبار می گذردبیا که جوش گل بوسه است روی ترامرو که عمر چو باد بهار می گذردهر آنچه از پسر ناخلف رود به پدرز اهل عصر بر این روزگار می گذردهمیشه روی تو یک پیرهن عرق داردکه آب گوهر بر یک قرار می گذردبه دامن افق آن صبح شوربختم منکه عمر خنده من در خمار می گذردبغیر خامه دریانژاد من صائبکه از سر گهر شاهوار می گذرد؟
غزل شماره ۳۷۶۵ ترا چه غم که شب ما دراز می گذرد؟که روزگار تو در خواب ناز می گذردغرض ز سنگدلی داغ کردن شهداستبه لاله زار اگر آن سرو ناز می گذردنیازمندی ازو همچو ناز می باردز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذردز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداستکه وقت خوبی آن دلنواز می گذردتو همچو باد سبک می روی، چه می دانیبر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاکچه بر صدف ز گهرهای راز می گذردحیات زنده دلان در گداز خویشتن استنمرده شمع کج از گداز می گذرد؟خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافلکه زندگیش به عشق مجاز می گذردز کشور دل محمود گرد می خیزداگر نسیم به زلف ایاز می گذردزبان تیغ شهادت چنان فریبنده استکه خضر از سر عمر دراز می گذردچو صائب آن که به دولتسرای فقر رسیدز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
غزل شماره ۳۷۶۶ ز خط صفا لب میگون یار پیدا کردبهار نشأه این باده را دوبالا کردگره ز غنچه پیکان گشودن آسان استدل گرفته ما را توان وا کرددرین ریاض به بی حاصلی علم گرددچو سرو مصرع موزونی آن که انشا کردسیاه کرد به چشمش جهان روشن رااگرچه در تن خفاش روح عیسی کردمرا به دست تهی همچو شانه می بایدگره ز کار پریشان عالمی وا کردنمی رسد به زمین پایش از صدای رحیلسبکروی که سرانجام زاد عقبی کردز تیغ حادثه پروا نمی کند عاشقز موج تر نشود هرکه دل به دریا کرددر آفتاب جهانتاب محو شد صائبچو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد