انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 376 از 718:  « پیشین  1  ...  375  376  377  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۵۷

چگونه جان ز تنم هجر سینه تاب برد؟
من آن نیم که مرا در فراق خواب برد

ز روی کاتب اعمال شرم کن، تا کی
به نامه عملت حرف خورد و خواب برد؟

زمان دولت تر دامنان سبکسیرست
کسی چه شکوه شبنم به آفتاب برد؟

من و جدایی ازان آستان، خدا نکند!
مگر ز بزم تو بیرون مرا شراب برد

بغیر آه نداریم سینه پردازی
غبار تفرقه جغد از دل خراب برد

فتاده است مرا کار با خودآرایی
کز آب آینه، از چشم، گرد خواب برد

کجاست قاصد از سرگذشته ای صائب؟
کز این غبار سجودی به آن جناب برد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۵۸

بیاض گردن او دست من ز کار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد

بجز خط تو کز او چشمها شود روشن
که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟

به خون کسی که تواند خمار خویش شکست
چرا به میکده دردسر خمار برد؟

نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون را
مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد

ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب
مگر مرا تپش دل به کوی یار برد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۵۹

ز زیر تیغ تغافل شکیب من جان برد
مرا به رنجش بیجا ز جای نتوان برد

ز بوی پیرهن مصر بی دماغ شود
صبا که راه به آن غنچه گریبان برد

من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه به آن زلف عنبرافشان برد

ز مور خط تو در حیرتم که از لب تو
چگونه چاشنی خنده های پنهان برد

اگر چه خامه ام آتش به زیر پا دارد
حدیث شوق به پایان نیارد آسان برد

فغان که غنچه مشکل گشای دل امروز
مرا برای نسیمی به صد گلستان برد

لب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟
چگونه مورچه ای خاتم سلیمان برد؟

به جای طوطی شکرشکن، که جز صائب
ز هند بخت سیه جانب صفاهان برد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۵۹

تو آن نه ای که ره از خود بدر توانی برد
نمرده از سر خود دردسر توانی برد

کمر نبسته به قصد هلاک خود چون شمع
کجا ز بزم جهان تاج زر توانی برد؟

ز شاخ خشک تو آن روز گل توانی چید
که در بهار سری زیر پر توانی برد

ترا ستیزه به گردون خوش است در وقتی
که التجا به سپهر دگر توانی برد

به داغ عشق اگر آشنا شوی امروز
در آفتاب قیامت بسر توانی برد

گره نکرده نفس را به سینه چون غواص
کجا ز بحر حقیقت گهر توانی برد؟

نه آنچنان ز خود افتاده ای تو غافل دور
که ره به منزل اصلی دگر توانی برد

اگر به خشک لبی چون صدف شوی قانع
به خانه نهر ز آب گهر توانی برد

تو کز صفای دل خویش عاجزی صائب
کلف چگونه ز روی قمر توانی برد؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۶۱

خوش آن که چون گل ازین باغ خنده رو گذرد
چو برق بر خس و خاشاک آرزو گذرد

گره ز غنچه پیکان به عطسه بگشاید
اگر نسیم بر آن زلف مشکبو گذرد

ملایمت سپر سیل حادثات بود
شراب شیشه شکن مشکل از کدو گذرد

به سرعتی که کند سیر، ماه در ته ابر
ز پیش چشم من آن آفتاب رو گذرد

کسی که حفظ کند آبروی غیرت را
تمام مدت عمرش به یک وضو گذرد

سیاهروی بود پیش اهل حال کسی
که همچو خامه مدارش به گفتگو گذرد

به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
سبکروی که چو شبنم ز رنگ و بو گذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۶۱

فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد

به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد

ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد

ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد

کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد

بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد

به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۶۳

مرا به زخم زبان روزگار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد

به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد

به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد

نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد

ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد

دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد

چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد

به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد

به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد

مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد

عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد

اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد

ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد

در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۶۴

صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد

اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد

بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد

هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد

همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد

به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد

بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۶۵

ترا چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد

غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد

نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد

ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد

تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟

ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد

حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کج از گداز می گذرد؟

خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد

ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد

زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد

چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۶۶

ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد

گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
دل گرفته ما را توان وا کرد

درین ریاض به بی حاصلی علم گردد
چو سرو مصرع موزونی آن که انشا کرد

سیاه کرد به چشمش جهان روشن را
اگرچه در تن خفاش روح عیسی کرد

مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد

نمی رسد به زمین پایش از صدای رحیل
سبکروی که سرانجام زاد عقبی کرد

ز تیغ حادثه پروا نمی کند عاشق
ز موج تر نشود هرکه دل به دریا کرد

در آفتاب جهانتاب محو شد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 376 از 718:  « پیشین  1  ...  375  376  377  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA