غزل شماره ۳۷۶۷ همین نه چشم مرا روشن آن دلارا کردکه ذره ذره خاک مرا سویدا کردامید هست کند رحم بر غریبی ماهمان که قطره ما را جدا ز دریا کردز ذره ذره کشد ناز مهر عالمتابنظر کسی که به آن حسن عالم آرا کردچو نقش پای، زمین گیر بود دیده منمرا بلند نظر آن بلند بالا کردکسی که راه به تنگ دهان جانان برددر آفتاب قیامت ستاره پیدا کردنرفت زنگ غم از دل به باده، حیرانمکه در چه ساعت سنگین مرا به دل جا کردهمان به دامن او ریخت ز انفعال سؤالبه ابر قطره چندی که بحر اعطا کردز پیروان شریعت درین سرای سپنجدو شش زد آن که به اثناعشر تولا کردنمی شود نکشند انتقام، عشق غیورز سرکشی مه مصر آنچه با زلیخا کردبه آفتاب جهانتاب می رسد صائبچو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
غزل شماره ۳۷۶۸ ز خط صفای دگر روی یار پیدا کردز داغ، حسن دگر لاله زار پیدا کردز خط کشید رخش گرد خویش دایره ایفغان که رهزن دلها حصار پیدا کردمباد روز خوش آن خط بی مروت را!که در میان من و او غبار پیدا کرداگرچه حکم بیاضی بلند رتبه نبودبه دور گردن او اعتبار پیدا کردغریب بود محبت درین جهان خرابمرا به خون جگر، روزگار پیدا کرداگر به آب رسانند خاک عالم رانمی توان چو من خاکسار پیدا کردچه دامهای رمیدن به خاک کرد آهوکه چشم شوخ تو ذوق شکار پیدا کردچو زلف روز من آن روز تیره شد صائبکه راه حرف، خط مشکبار پیدا کرد
غزل شماره ۳۷۶۹ قدح به حوصله ما چه می تواند کرد؟سفینه با دل دریا چه می تواند کرد؟اگر دو یار موافق زبان یکی سازندفلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟علاج درد خداداد صبر و تسلیم استبه درد عشق مداوا چه می تواند کرد؟حصار عافیت روزگار همواری استهجوم سیل به صحرا چه می تواند کرد؟کمند جذبه کوتاه خانه یعقوببه اشتیاق زلیخا چه می تواند کرد؟
غزل شماره ۳۷۷۰ به اهل عشق نصیحت چه می تواند کرد؟نمک به شور قیامت چه می تواند کرد؟به آفتاب جهانسوز اوج یکتاییهجوم شبنم کثرت چه می تواند کرد؟نمی شود دل روشن سیه ز گرد گناهبه آب حیوان ظلمت چه می تواند کرد؟هزار پیرهن از گرد خاکسار ترمبه من غبار مذلت چه می تواند کرد؟درازدستی حرص و فراخ گامی سعیبه تنگ گیری قسمت چه می تواند کرد؟متاع خوب به هر جا رود عزیز بودبه ماه کنعان غربت چه می تواند کرد؟ز سخت جانی من سنگ پا به کوه نهادبه من زبان ملامت چه می تواند کرد؟ز یار شکوه بیجا چه می کنی صائب؟به آن غرور شکایت چه می تواند کرد؟
غزل شماره ۳۷۷۱ حساب زخم دل ما که می تواند کرد؟شمار موجه دریا که می تواند کرد؟ستاره های فلک را شمردن آسان استحساب داغ دل ما که می تواند کرد؟اگر نه سبحه ریگ روان به دست افتدشمار آبله پا که می تواند کرد؟خمار من لب میگون یار می شکندمرا شکفته به صهبا که می تواند کرد؟توان به دیده خورشید رفت چون شبنمنظر بر آن رخ زیبا که می تواند کرد؟نگاه حوصله سوزست و خنده هوش رباترا دلیر تماشا که می تواند کرد؟مگر ز چشم غزالان سواد برداریمنظر به نرگس لیلی که می تواند کرد؟عنان سیر تو چون می به دست خودرایی استترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟اگر به شیشه کند خون من سپهر کبودمیانجی می و مینا که می تواند کرد؟مگر کرشمه توفیق خضر راه شودوگرنه توبه ز صهبا که می تواند کرد؟توان به آتش خورشید آب زد صائبعلاج آتش سودا که می تواند کرد؟گذاشتیم چمن را به بلبلان صائببه این گروه مدارا که می تواند کرد؟
غزل شماره ۳۷۷۲ سبکروی که ز سرپا نمی تواند کردسفر چو قطره به دریا نمی تواند کردز بس که منفعل از کرده های خویشتن استفلک نگاه به بالا نمی تواند کردکسی که سیر پریخانه قناعت کردنظر به شاهد دنیا نمی تواند کردکسی که در دل ما جای خویش وا نکنددگر به هیچ دلی جا نمی تواند کردچنان ز ناله بلبل فضای باغ پرستکه غنچه بند قبا وا نمی تواند کردبه کام هرکه کشیدند شهد خاموشیلب از حلاوت آن وا نمی تواند کردمسیح اگرچه کند زنده مرده را صائبعلاج درد دل ما نمی تواند کرد
غزل شماره ۳۷۷۳ وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشمبه خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟به من که پای به دامن کشیده ام چون کوهدرازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرابه من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟ز آفتاب قیامت کباب بود دلمفروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر منستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشدبه آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!به ابر همت من چشم و دل نکرد وفابه باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده استگرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده استز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشکفلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟گرفتم این که شود روزگار رویین تنبه تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟نشسته است به مرگ امید، خواهش منشکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟چو برق پیرهن ابر را قبا می کردبه تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشتسپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
غزل شماره ۳۷۷۴ دمید صبح، هوای شراب باید کردسری برون ز گریبان خواب باید کردز هر نسیم نگردد چو غنچه خندان دلنفس ز سینه صبح انتخاب باید کردبرای کسب هوا، گرچه یک نفس باشدسری ز بحر برون چون حباب باید کردز باده شفقی، رنگ ماهتابی راجهان فروزتر از آفتاب باید کردچو گل گلاب شود ایمن از خزان گرددبه آه گرم دل خویش آب باید کردمیان شبنم و گل نیست پرده ای در کارچرا ز چشم تر ما حجاب باید کرد؟به آه سرد شود هرچه صرف چون دم صبحز عمر خویش همان را حساب باید کردچو مو سفید شد استادگی گرانجانی استسفر به روشنی ماهتاب باید کردچو نافه صائب اگر خون کنند در جگرتبه کیمیای رضا مشک ناب باید کرد
غزل شماره ۳۷۷۵ رسید موسم گل ترک کار باید کردنظاره گل روی بهار باید کردشکوفه وار اگر خرده زری دارینکرده سکه نثار بهار باید کرداگر ضرور شود صید بهر دفع ملالتذرو جام و بط می شکار باید کردبه یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشتنظر در آینه جویبار باید کردوصال سوختگان تازه می کند دل راشبی به روز درین لاله زار باید کردشمار مهره گل نیست کار زنده دلانبه جای سبحه نفس را شمار باید کردمی است قافله سالار عیشهای جهانبه می ز عیش جهان اختصار باید کردچو هیچ کار به اندیشه بر نمی آیدچه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟مرا که رخنه دل استوار باید کردجنون و عقل مکرر شده است، راه دگرمیان عقل و جنون اختیار باید کردز دوستان موافق جدا شدن سخت استمشایعت به نسیم بهار باید کردچو خصم سفله ز نرمی درشت می گرددملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟غزال عیش اگر سرکشی کند صائبکمندش از سر زلف نگار باید کرد
غزل شماره ۳۷۷۶ ز بس که سنگ ملامت فلک به کارم کردنهفته در جگر سنگ چون شرارم کردبرس به داد من ای ساقی گران تمکینکه توبه منفعل از روی نوبهارم کردز آب من جگر تشنه ای نشد سیرابچه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟ز برگریز مرا چون شکوفه باکی نیستکه پیشتر ز خزان خرج نوبهارم کردچه کرده بود دل شیشه جان من، که قضاز روی سخت فلک آهنین حصارم کردازان محیط گرامی همین خبر دارمکه همچو سیل سبکسیر بیقرارم کرددویده بود به عالم سبک عنانی منگران رکابی درد تو پایدارم کردلبش به یک سخن تلخ ساخت بیدارمز تلخی این می پر زور هوشیارم کردز حرف شکوه لبم بود تیغ زهرآلودبه یک تبسم دزدیده شرمسارم کردز کم عیاری من سکه روی می تابیدگداز بوته عشق تو خوش عیارم کردمرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذارکه بیغمی یکی از اهل روزگارم کرد!همان ز پرده دل گشت جلوه گر صائبکسی که خون به دل از درد انتظارم کرد