غزل شماره ۳۷۷۷ ز خویشتن سفری اختیار خواهم کرددل پیاده خود را سوار خواهم کردمیان راه چو عیسی نمی کنم منزلازین گریوه به همت گذار خواهم کردلباس عاریت نوبهار ریختنی استچو عنبر از نفس خود بهار خواهم کردز اشک روی زمین را چو دامن افلاکپر از ستاره شب زنده دار خواهم کرداگر حیات بود، نقد هستی خود رانثار سوختگان چون شرار خواهم کردمرا به همت مردان دستگیر شوید!که دست در کمر کوهسار خواهم کرداگر کند خرد شیشه دل گرانجانیبه رطلهای گران سنگسار خواهم کردرسد به دامن آن آفتاب اگر دستمچو صبح، زندگی خود دوبار خواهم کردهمین قدر که سرم زین شراب گرم شودنگاه کن که چه با روزگار خواهم کرد!چو صبح یک دو نفس کز حیات من باقی استبه آفتاب جبینان نثار خواهم کرداگر دهند به من باغ خلد را صائبحضور گوشه دل اختیار خواهم کرد
غزل شماره ۳۷۷۸ نمی توان ز کرم منع باده خواران کردبه دست بسته سبو هرچه داشت احسان کردامید هست ترا مهربان ما سازدهمان که آتش سوزنده را گلستان کردخط تو بر ورق آفتاب حکم نوشتشکوه حسن تو این مور را سلیمان کردز ذوق درد تو بالید مغز من چندانکه استخوان مرا همچو پسته خندان کردکرم به اهل کرم کن از رعایت ابرمحیط، روی زمین را رهین احسان کردبه هر طرف که روی موج می زند مجنونبه نیم جلوه که لیلی درین بیابان کردلب تو سوخت دل عالمی، مگر ایزدنمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد؟مباد روز خوش آن خط بی مروت راکه چشم شوخ ترا از ستم پشیمان کردهمان درست ازو شد شکسته اش صائباگر ز صحبت خورشید، ماه نقصان کرد
غزل شماره ۳۷۷۹ شکوفه مغز شعور مرا پریشان کردفروغ لاله سر توبه را چراغان کردگسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چندبهار، منتظم از رشته های باران کردز غصه هر گره مشکلی که دلها داشتشکوفه باز به دندان گوهرافشان کردز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردیدچو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کردز لاله شد در و دیوار، جامه فانوسفروغ گل جگر خاک را بدخشان کردمیانه چمن و خانه هیچ فرقی نیستکه جوش گل در و دیوار را گلستان کردچو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا رابهار در جگر لاله زار پنهان کردز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شدشکوفه روی زمین را چو شکرستان کردعجب که داغ به درمان شود دگر پیداکه جوش لاله درین نوبهار طوفان کردشده است رشته گلدسته جاده ها یکسرز بس که لاله و گل جوش در بیابان کردبه روی سیل توان همچو پل سراسر رفتز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کردبه خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهارنمک ز شور قیامت درین نمکدان کرددگر که پای تواند کشید در دامن؟که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کردچنین که گل ز رکاب سوار می گذردپیاده سیر درین نوبهار نتوان کردز فیض مقدم عباس شاه ثانی بودکه نوبهار جهان روی در صفاهان کردچو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش بادکه روی تازه اش آفاق را گلستان کردبه بلبلان بگذار این ترانه را صائبکه وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
غزل شماره ۳۷۸۰ نظر بر آن رخ چون آفتاب نتوان کردبه یک نگاه دل خویش آب نتوان کردکمال حسن ترا نقص اگر بود این استکه شیوه های ترا انتخاب نتوان کردازان ز روز حساب ایمنی که می دانیکه بیحساب تو ظالم، حساب نتوان کردظهور معنی نازک بود ز پرده لفظنظاره رخ او بی نقاب نتوان کردنکرده آب دل خویش را چو شبنم گلتهیه سفر آفتاب نتوان کردعلاج غفلت خود کن که پای خواب آلودسفر چو تنگ شود، در رکاب نتوان کردکجا به سینه دل عاشقان قرار کند؟به روی بستر بیگانه خواب نتوان کردبه روزگار کهنسالی این فراموشیعطیه ای است که یاد شباب نتوان کردفریب عشق به آه دروغ نتوان دادشکار خضر به دام سراب نتوان کرددرین محیط که طوفان نوح ابجد اوستبه هر نسیم چو موج اضطراب نتوان کردبه یک نظر که ترا داده اند حیران باشکه سیر بحر به چشم حباب نتوان کردبه فکر خلق چه نسبت خیال صائب را؟چرا تمیز خطا از صواب نتوان کرد؟
غزل شماره ۳۷۸۱ علاج غم به می خوشگوار نتوان کردبه آب، آینه را بی غبار نتوان کرداگرچه تشنه فریب است موجهای سرابمرا به جلوه دنیا شکار نتوان کردکنار بام حوادث مقام راحت نیستتلاش مرتبه اعتبار نتوان کردچو آب و آینه از سادگی درین گلزارنظر سیاه به نقش و نگار نتوان کردفریب شمع چو پروانه خورده ام بسیارمرا به چرب زبانی شکار نتوان کرداگر به حال جگر تشنگان نپردازدملامت گهر آبدار نتوان کردز آب گوهر نیکی به ابر برگرددبه جان مضایقه با تیغ یار نتوان کردمشو به دیدن خشک از سمنبران قانعکه از بهار قناعت به خار نتوان کردچنین که تیغ مکافات در زبان بازی استصدا بلند درین کوهسار نتوان کردخضاب، پرده پیری نمی شود صائببه مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد
غزل شماره ۳۷۸۲ تلاش بیخبری با شعور نتوان کردسفر ز خود به پر و بال مور نتوان کردخوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبارمرا ز حاشیه بزم دور نتوان کردشکسته رنگی من عشق را به رحم آوردبه زر هر آنچه برآید به زور نتوان کردز خال یار خجالت کشم ز سوختگیکه تخم سوخته در کار مور نتوان کردحضور روی زمین در بهشت خاموشی استبه حرف، ترک بهشت حضور نتوان کردمصیبت دگرست این که مرده دل راچو مرده تن خاکی به گور نتوان کردتوان گرفت رگ خواب برق را صائبدل رمیده ما را صبور نتوان کرد
غزل شماره ۳۷۸۳ ترا به یوسف مصر اشتباه نتوان کردقیاس آب روان را به چاه نتوان کرددر آفتاب قیامت توان به جرأت دیدنظر دلیر در آن روی ماه نتوان کردبه رشته گوهر شهوار می توان سفتنبه گریه در دل سخت تو راه نتوان کردمیسرست چو از روی یار گل چیدنستم ز دیدن گل بر نگاه نتوان کردگشاره روی محال است تنگدل گرددزمین میکده را خانقاه نتوان کردخموش باش که چون خامه پریشان گویبه حرف و صوت دل خود سیاه نتوان کردز بس که حسن غیور تو سرکش افتاده استترا نگاه به طرف کلاه نتوان کردچو مو سفید شود بر مدار سر ز سجودنماز فوت درین صبحگاه نتوان کردتوان کشید ز فولاد ریشه جوهرز دل به سعی برون حب جان نتوان کردخوش است داغ که از لخت دل برآرد دودهمین چو لاله ورق را سیاه نتوان کردخدا به لطف کند چاره دل صائبکه مبتلاست به دردی که آه نتوان کرد
غزل شماره ۳۷۸۴ مرا ز خویش کی آن غنچه لب جدا می کرد؟به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرداگر به دیده من یار خویش را می دیدبه روزگار من خسته دل چها می کردنخست طاقت دیدار کاش می بخشیدز من کسی که تمنای رونما می کردخبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بستمرا کسی که ز خاک درش جدا می کردز جغد، ناز پریزاد می کشد امروزسری که سرکشی از سایه هما می کردنظر ز روی عجوز جهان نمی بستماگر به دیدن او خنده ام وفا می کردنصیبی از کرم وجود، بحر اگر می داشتچرا صدف دهن خود به ابر وا می کرد؟نبود نور بصیرت به چشم صائب راوگرنه دامن فرصت کجا رها می کرد؟
غزل شماره ۳۷۸۵ اگر وطن به مقام رضا توانی کردغبار حادثه را توتیا توانی کردجهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیشز وقت خوش همه را باصفا توانی کردز سایه تو زمین آفتاب پوش شوداگر تو دیده دل را جلا توانی کرداگر ز خویش برآیی به تازیانه وجدسفر به عالم بی منتها توانی کردجمال کعبه ز سنگ نشان توانی دیداگر ز صدق طلب رهنما توانی کرداگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنیدرون دیده خورشید جا توانی کردز شاهدان زمین گر نظر فرو بندینظر به پردگیان سما توانی کردبرون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخاگر ز راست رویها عصا توانی کردبر آستان تو نقش مراد فرش شودبساط خود اگر از بوریا توانی کردغذای نور توانی به تیره روزان دادچو شمع از تن خود گر غذا توانی کردبه کنه قطره توانی رسیدن آن روزیکه همچو موج به دریا شنا توانی کردترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنندکه جغد را به تصرف هما توانی کردترا به هر غم و درد امتحان ازان کردندکه دردهای جهان را دوا توانی کردکلید قفل اجابت زبان خاموش استقبول نیست دعا تا دعا توانی کردجواب آن غزل است این که گفت عارف رومتو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائبکه ترک عالم چون و چرا توانی کرد
غزل شماره ۳۷۸۶ اگر نشسته سفر چون نظر توانی کردز هفت پرده نیلی گذر توانی کردعزیز مصر اگر همتی کند همراهچو بوی پیرهن از خود سفر توانی کردصفای باطن اگر چون صدف به دست آریز آب دیده نیسان گهر توانی کردچنان ز خویش برون آ که از اشاره موجحباب وار سبک ترک سر توانی کردز قعر گلخن هستی برآ به اوج فناکه خنده از ته دل چون شرر توانی کردبه بلبلان چمن ای گل آنچنان سر کنکه در بهار سر از خاک بر توانی کردچو بوی گل سبک از تنگنای غنچه برآیکه همرهی به نسیم سحر توانی کردز چاه تیره هستی، که خاک بر سر آنعزیز مصر شوی گر سفر توانی کردبه خلوت لحد تنگ خویش را برسانکه بی ملاحظه خاکی به سر توانی کردبه پیچ و تاب حوادث بساز چون صائبمگر چو رشته شکار گهر توانی کرد