غزل شماره ۳۷۸۷ به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کردتمام عمر چو خورشید خودنمایی کردفغان که ساغر زرین بی نیازی راگرسنه چشمی ما کاسه گدایی کردخدنگ آه جگردوز را ز بیدردیهواپرستی ما ناوک هوایی کردبه مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟که استخوان مرا سنگ مومیایی کردازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگانکه روشنایی خود صرف آشنایی کردبهوش باش دلی را به سهو نخراشیبه ناخنی که توانی گرهگشایی کردمرا به آتش سوزنده رحم می آیدکه زندگانی خود صرف ژاژخایی کردبه رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم استچه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کردهنوز خط تو صورت نبسته بود از غیبکه درد صفحه روی مرا حنایی کردخوش است گاه به عشاق خویش دل دادننمی توان همه عمر دلربایی کردنداد سر به بیابان درین بهار مرانسیم زلف تو بسیار نارسایی کردز رشک شمع دل خویش می خورم صائبکه جسم تیره خود صرف روشنایی کرد
غزل شماره ۳۷۸۸ ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گردبنای صبر و شکیب و قرار رفت به گردز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماندتو تا سوار شوی این دیار رفت به گردامید نیست که دیگر به سینه باز آیدچنین که بی تو دل بیقرار رفت به گردچه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟مرا که دام گسست و شکار رفت به گردکجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گردز دیده چهره نوخط یار پنهان شدفغان که مصحف خط غبار رفت به گرددلی که داشت در آن زلف دامها در خاکز خاکمال ره انتظار رفت به گردز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربارهزار قافله مشک تاتار رفت به گردچو گردباد ازان قامت سبک جولانچه سروها به لب جویبار رفت به گردقدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهادهزار خانه ازان نی سوار رفت به گردز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطیدز سبزه خط او نوبهار رفت به گردخط غبار به وجه حسن تلافی کرداگر دو سلسله مشکبار رفت به گردز خط پشت لبش تازه می شود جانهاکه آب خضر درین جویبار رفت به گردبه روی گوهر اگر گردی از یتیمی بودازان عقیق لب آبدار رفت به گردز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیختکه صبح محشر و روزشمار رفت به گردز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟که در صدف گهر شاهوار رفت به گرددرین دو هفته که ما برقرار خود بودیمهزار دولت ناپایدار رفت به گردغبار هستی پا در رکاب ما صائبز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
غزل شماره ۳۷۸۹ دل غریب مرا بوی گل بجا آوردکز آن بهار خبرهای آشنا آوردبه بوی پیرهن مصر بد مرساد!که کار بسته ما را گرهگشا آوردز تیغ، فیض دم صبح عید می یابدکسی که روی به سرمنزل رضا آوردغرور عشق زلیخا بهانه انگیزستوگرنه یوسف ما بندگی بجا آوردهمیشه سبز ز آب حیات باد چو خضرخطی که حسن ترا بر سر وفا آوردشکایت از ستم آسمان مروت نیستکه برگ سبزی ازان یار آشنا آورداگرچه گل به رخ یار نسبتی داردبدیهه عرق شرم از کجا آورد؟همان که از گل بی خار داشت خار دریغمرا به سیر مغیلان پرهنه پا آوردکجا به ناف کند بازگشت نافه چین؟نمی توان دل رم کرده را بجا آوردبساط مخمل و اطلس ز نقش ساده شده استز نقشهای مرادی که بوریا آوردخط مسلمی از دار و گیر عقل گرفتبه آستانه عشق آن که التجا آوردرسید تا به سگش استخوان من صائبچها که بر سر من سایه هما آورد!
غزل شماره ۳۷۹۰ دم مسیح دل دردمند ما نخورداگر هلاک شود بازی دوا نخوردتو ای که از دم عیسی فسانه پردازیبهوش باش که بیمار ما هوا نخوردبهشت در قدم مرد عاقبت بین استکسی که رو به قفا می رود قفا نخوردبه لاله طعنه مستی چه می زنی صائب؟میسرست قدح خوردنش، چرا نخورد؟✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۷۹۱ دل شکسته من درد را دوا گیردنمک به دیده من رنگ توتیا گیردچنین که من ز لباس تعلق آزادمعجب که پهلوی من نقش بوریا گیردبه خصم کینه نورزد دل ستمکش منچراغ کشته من جانب صبا گرددگر از کمین بناگوش خط برون نایددگر که داد مرا از تو بیوفا گیرد؟چنان رمیده ز آسودگی دلم صائبکه همچو زلف پریشانی از هوا گیرد
غزل شماره ۳۷۹۲ ز عشق رشته جانی که پیچ و تاب نخوردز چشمه گهر شاهوار آب نخوردمنم که رنگ ندارم ز روی گلرنگشوگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخوردکجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟ز چهره عرق افشان، دلی که آب نخوردبه خاک پای تو خون می خورد به رغبت میهمان حریف که در پای گل شراب نخورددرین بهار که یک غنچه ناشکفته نماندغنیمت است که دستی بر آن نقاب نخوردچنان گرفت تکلف بساط عالم راکه خاک تشنه جگر آب بی گلاب نخورد!تویی که سنگدلی، ورنه هیچ زهره جبینبه هر مکیدن لب خون آفتاب نخوردصبور باش که در انتظار ابر بهارصدف به تشنه لبی از محیط آب نخوردز خود برآی که در سنگ آتش سوزانشراب لعل ز خونابه کباب نخوردزمانه کشتی احسان چنان به خشکی بستکه هیچ تشنه جگر بازی سراب نخوردندامت است سرانجام میکشی صائبخوشا کسی که ازین چشمه سار آب نخورد
غزل شماره ۳۷۹۳ عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟به آه داشتم امیدها، ندانستمکه این فلک زده هم رنگ آسمان گیردچه احتیاج کمندست در شکار ترا؟که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیردز شرم عشق همان حلقه برون درستاگرچه فاخته بر سرو آشیان گیردمجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیریکه این هما ز دهان سگ استخوان گیردچو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرمایدامید هست که در یک نفس جهان گیردز برق حادثه نتوان به ناتوانی جستکه آتش از شمع اول به ریسمان گیرداگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کردچو ماه عید رکاب تو آسمان گیردچنین که نیست قرارش به هیچ جا صائبعجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
غزل شماره ۳۷۹۴ ز می مرا تب لرز خمار می گیردز صیقل آینه من غبار می گیردمن اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیشکنون ز من همه کس اعتبار می گیردندیده است سیه مستی مرا خورشیدهمیشه صبح مرا در خمار می گیردبنفشه می دمد از یاسمین اندامتاگر نسیم ترا در کنار می گیرداگر سپند به من جای خویش ننمایدبه بزم او که مرا در شمار می گیرد؟چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟چو انتقام مرا روزگار می گیرد
غزل شماره ۳۷۹۵ غزال چشم تو ره بر پلنگ می گیردحباب بحر تو باج از نهنگ می گیردبود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلانهمیشه شیر تو آهوی لنگ می گیردمکش سر از خط تسلیم عشق کاین صیادبه دام موج ز دریا نهنگ می گیردچه طالع است که شیرازه سفینه منمزاج اره پشت نهنگ می گیردبه چشم جوهریان آب چون نگرداند؟ز آب این گهر آیینه زنگ می گیردز قید عقل، مرا هر که می کند آزاداسیری از کف اهل فرنگ می گیرددرین دیار چه لنگر فکنده ای صائب؟چه قیمت آینه در شهر زنگ می گیرد؟
غزل شماره ۳۷۹۶ ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیردز آب گوهرم آیینه زنگ می گیردفغان که آینه صاف صبح شنبه منز سایه شب آدینه زنگ می گیردفتاده است چنان آبدار گوهر منکه قفل بر در گنجینه زنگ می گیردمی دو ساله جلا می دهد به یک نفسشدلی که از غم دیرینه زنگ می گیردفلک به مردم روشن گهر کند بیدادهمیشه روی ز آیینه زنگ می گیرددلی که راه به آفات دوستداری بردز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیردز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائبز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
غزل شماره ۳۷۹۷ ز ناقصان خرد من کمال می گیردز زنگ آینه من جمال می گیردچه حالت است که دشمن اگر شود ملزممرا ز شرم تب انفعال می گیردجنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاجز رقص ذره مرا وجد و حال می گیردمن و متابعت خضر نیک پی، هیهاتز سایه فرد روان را ملال می گیردبه روی آینه از خواب چون شود بیدارنخست دل ز خود از بهر فال می گیرد!کسی است صوفی صافی که خرقه اندازدنه آن فسرده که بر دوش شال می گیردمرا ز نقش به نقاش چشم افتاده استکجا دل از کف من خط و خال می گیرد؟صفای گوهر دل در قبول آزارستکه مهر روشنی از خاکمال می گیرددرون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسنکه سایه عمر دراز از زوال می گیردز هر کجا که غمی پای در رکاب آردنشان صائب شوریده حال می گیرد