غزل شماره ۳۶۶نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر راز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر رامنم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدیوگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر رابه حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لبسپر داری کن از تاراج مور این تنگ شکر رادل قانع ز احسان کریمان است مستغنیبه آب تلخ دریا احتیاجی نیست گوهر رانسوزد پرده شرم و حیا را باده روشنز آتش نیست پروایی پر و بال سمندر راز آب زندگی آیینه هم زنگار می گیردبود ظلمت نصیب از چشمه حیوان سکندر راگران بر خاطر آزادمردان نیست کوه غمز بار دل نمی گردد دو تا قامت صنوبر را
غزل شماره ۳۶۷لب یاقوت او تا داد از خط عرض لشکر راحصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر راتلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستمکه در خامی بهار بی خزانی هست عنبر راتهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟که خضر از آب حیوان تشنه می آرد سکندر راگسستم از عزیزان رشته امید، تا دیدمکه سازد تنگ چشمی قیمت افزون عقد گوهر راز من با ساده لوحی صلح کن کز پاکبازی هاز لوح سینه چون آیینه شستم خط جوهر رانمی لرزد دلم چون نامه از اندیشه فرداکه من ازخود حسابی دیده ام صد بار محشر رازمین و آسمان را شکوه ام خونین جگر داردز بدخویی چو طفلان می گزم پستان مادر رانمی دانم چه خواهد کرد با طوفان این دریاکه در موج نخستین، کشتی ما باخت لنگر رابه گرد خاکساری ده جلا آیینه دل راکه روشنگر به از خاکستر خود نیست اخگر رایکی باشد غنا و فقر در میزان اهل دلتفاوت نیست در خشکی و دریا آب گوهر راپی آسایش خود داغ سوزم بر جگر صائبکز آتش بیش سوزد دوری آتش سمندر رادرین میخانه صائب آن حباب تنگ ظرفم منکه صد ره بر سر دریا شکستم بیش ساغر را
غزل شماره ۳۶۸ زبان کوتاه باشد آشنای بحر گوهر رابلندی حجت عجزست بازوی شناور رابه خون دل میسر نیست از دل آرزو شستنبه آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر رامکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختیکه در طالع بهار بی خزانی هست عنبر راکند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشاییرسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور رانیندیشد ز درد و داغ نومیدی دل عاشقکه از آتش بود پروانه راحت سمندر رامن آن شیرین پسر را از پدر صائب برآوردماگر طوطی ز بند نی برون آورد شکر را
غزل شماره ۳۶۹ ز آه سرد پروا نیست عشاق بلاکش راکند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش رافلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر داردکمان اول کند آواره تیر روی ترکش رابه فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟که اخگر در گریبان است از خوی تو آتش راز ابراهیم ادهم شهسواری پیش می افتدکه در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش رادوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزشکه آب زندگی هم می کند خاموش آتش رااگر روشندلی، راه از تو چندان نیست تا گردونکه چون شبنم سفر آسان بود جان های بی غش راخرد را پیروی از راه حاجت می کند نادانوگرنه کور از خود کورتر خواهد عصاکش رابه نور دل توان از ظلمت هستی برون آمدعلاجی نیست جز بیداری این خواب مشوش راازان با وسعت مشرب ز مذهب ساختم صائبکه یک آهوی وحشی نیست آن صحرای دلکش را
غزل شماره ۳۷۰ بلند آوازه سازد شور عاشق عشق سرکش رابه فریاد آورد مشتی نمک دریای آتش رادو بالا می شود شور جنون در دامن صحراکه گردد بال و پر میدان خالی اسب سرکش راز سیر و دور مجنون عشق عالمسوز کامل شدکه سازد شعله جواله خوش پرگار آتش راتراوش می کند خون دل از لبهای خشک منسفال تشنه گر بیرون دهد صهبای بی غش رابه احسان دولت دنیای فانی می شود باقیعنانداری به دست باز کن این اسب سرکش راکجا آگاه گردی از دل صاف خشن پوشان؟که از آیینه داری در نظر پشت منقش رافضای آسمان تنگ است بر جولان شوخ اوبه افسون چون توان در شیشه کردن آن پریوش را؟به چشم خود چو مژگان جا دهد صید حرم تیرتمکن خالی به هر صید زبون زنهار ترکش راقناعت با نگاه دور کن ز آمیزش خوبانکه آب زندگی هم می کند خاموش آتش راگذارد عشق هر کس را که نعل شوق در آتشبه اسب چوب صائب طی کند صحرای آتش رامیفشان تخم قابل در زمین شور بی حاصلبه بی دردان مخوان زنهار صائب شعر دلکش را
غزل شماره ۳۷۱ ز خط عنبرین زیبد نقاب آن روی دلکش رابه از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش راز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافلکه رسوا می کند در روز روشن دود، آتش رانبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالشسلیمان کرد چون تسخیر یارب آن پریوش را؟دو عالم خاک می شد در رهش از جلوه اولفتادی بر زمین گر سایه آن بالای سرکش راچو افتد دانه شوخ، از سنگ خارا سر برون آردغبار خط کجا پنهان کند آن خال دلکش را؟چه سازد وحشت نخجیر با آن چشم خوش مژگان؟که خالی می کند در هر گشادی چار ترکش رانمی گردد غبار آلود، پرتو گر به خاک افتدنسازد صحبت تن بی صفا، جان های بی غش راپریشانی ز من چون سیل از سرچشمه می جوشدچسان صائب کنم پوشیده احوال مشوش را؟
غزل شماره ۳۷۲ گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش راچسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش رابه دست غیر چون بینم عنان طفل خودراییکه وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستشپریرویی که می بردم به مکتب من کتابش رانهالی را که من چون تاک پروردم به خون دلچسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
غزل شماره ۳۷۳ ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش راکه چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش رامرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکلکه نتواند گره از دل گشودن باد آتش راندارد عشق عالمسوز پروای سرشک مانمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش رامکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروریکه از هر مشت خاری می رسد امداد آتش راکبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویمکه اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!گشاد جان زندانی بود در سختی دورانز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش رانخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری داردچنار از سینه خود می کند ایجاد آتش رابه رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشنمگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش راز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداندنخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
غزل شماره ۳۷۴ به مژگان خارخار از سینه می رویاند آتش رابه یاقوت لب از رخ رنگ می گرداند آتش راکبابم می کند آن مست بی پروا، نمی داندکه هر یک قطره اشک من به خون غلطاند آتش راسپند من ندارد تاب مهتاب و تو سنگین دلمزاج سرکشی داری که می سوزاند آتش رانیم پروانه تا بر گرد شمع دیگران گردمسپند شوخ من از سنگ می رویاند آتش رابه چشم اشکبار من چه خواهد کرد، حیرانمبر رویی که در چشم آب می گرداند آتش رادرین قحط هواداری، عجب دارم ز خاکسترکه در هنگام مردن چشم می پوشاند آتش راسخن پرداز شد از عشق تا حسن جهانسوزشسپند ما بلند آوازه می گرداند آتش رابه همواری ادب کن خصم سرکش را که خاکستربه نرمی زیر دست خویش می گرداند آتش رانمی باشد سپر انداختن در کیش ما صائبسپند ما به میدان جدل می خواند آتش را
غزل شماره ۳۷۵ به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش راکه می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش رابه چندین دست نتوانست مژگانش نگه داردز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش رانمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندینکدامین سنگدل بر چشم مالیده است دستش رادر آغوش نگین دان نیست آرامش ز بی تابیگهر در خانه زین دیده پنداری نشستن رابه صید ماهیان، زلف کجش گر سر فرود آردربایند از دهان یکدگر چون طعمه شستش راز حیرت می رود گیرایی از سرپنجه شیرانبه هر صحرا که راه افتد غزال شیر مستش رااگر ذوق شکستن این دل چون شیشه دریابدچو سنگ از مومیایی پاس می دارد شکستش راشود مستغنی از دریا ز آب و دانه گوهرگذارد چون صدف بر روی هم هر کس که دستش راز بی برگی به هر کس داد برگ عیش، خرسندیبه صد خرمن گل بی خار ندهد خار بستش راز درد من درین عالم کسی صائب خبر داردکه خالی آورد بیرون ز کام بحر شستش را