غزل شماره ۳۷۹۸ ملال در دل آزاده جا نمی گیردزمین ساده ما نقش پا نمی گیردحریف پرتو منت نمی شود دل منز صیقل آینه من جلا نمی گیردکجا دراز شود پیش این سیاه دلان؟که رنگ، دست غیور از حنا نمی گیردسری به افسر آزادگی سزاوارستکه جا به سایه بال هما نمی گیردبه هرکه نیست به حق آشنا، ندارد کارسگی است نفس که جز آشنا نمی گیردچگونه بلبل ازین گلستان کند پرواز؟که شبنم از رخ گلها هوا نمی گیردسبک ز دشت وجود آنچنان گذر کردیمکه خون آبله ای پای ما نمی گیرداگر سفر کنی از خویش در جوانی کنکه جای پای سبکرو عصا نمی گیردکریم را ز طرف نیست چشم استحقاقبه کفر، رزق ز کافر خدا نمی گیرداگر ز اهل دلی از گزند ایمن باشسگ محله عشق آشنا نمی گیردکشیده ام ز طمع دست خود چنان صائبکه نقش، پهلویم از بوریا نمی گیرد
غزل شماره ۳۷۹۹ نه پشت پای بر اندیشه می توانم زدنه این درخت غم از ریشه می توانم زدبه خصم گل زدن از دست من نمی آیدوگرنه بر سر خود تیشه می توانم زدخوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنهبرون چو رنگ ازین شیشه می توانم زدچه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟به تیشه من رگ اندیشه می توانم زدز چشم شیر مکافات نیستم ایمنوگرنه برق بر این بیشه می توانم زدازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جامکه بوسه بر دهن شیشه می توانم زداگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشمبه قلب چرخ جفاپیشه می توانم زدندیده است جگرگاه بیستون در خوابگلی که من به سر تیشه می توانم زدخوش است پیش فتادن ز همرهان صائبوگرنه گام به اندیشه می توانم زد
غزل شماره۳۸۰۰ ز کاوش دلم آزار رنگ می بازدبه پای من چو رسد خار رنگ می بازداگر ز نغمه سیراب، پرده بردارمهزار غنچه منقار رنگ می بازدنسیم شوخ می پرده در چو تند شودبه سینه غنچه اسرار رنگ می بازدبه او چه از دل خونین خود سخن گویم؟که حرف بر لب اظهار رنگ می بازدشکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدردز عشق، چهره دیوار زنگ می بازدز ساده لوحی اگر با رخش حریف شودگل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازدکسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟که گل ز سردی بازار رنگ می بازداگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنیز چهره تا گل دستار رنگ می بازدچه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
غزل شماره ۳۸۰۱ به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟در آن چمن که سبیل است خون گل چون آببه آب دیده خواری کشان که پردازد؟نسیم در سکرات است و گل پریشان حالبه عندلیب درین گلستان که پردازد؟چنین که سر به هوایند شاهدان چمنبه بیقراری آب روان که پردازد؟در آن حریم که راه سخن ندارد شمعبه شکوه من کوته زبان که پردازد؟چنین که زلف تو خود را کشیده است بلندبه دستگیری افتادگان که پردازد؟ز شور حشر محابا نمی کند عاشقبه گفتگوی ملامتگران که پردازد؟دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروابه غمگساری غمخوارگان که پردازد؟نمی کنند توجه به خضر گرمروانبه نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟چنین که سیل حوادث سبک عنان شده استدرین زمانه به خواب گران که پردازد؟دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتربه جمع کردن این کاروان که پردازد؟به روی گرم بهاران نمی کنند اقبالبه حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟ز جوش سینه به خم میکشان نپردازندبه شیشه تهی آسمان که پردازد؟به آب تیغ تو بردند راه، سوختگاندگر به زندگی جاودان که پردازد؟کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناختدگر به خار و خس آشیان که پردازد؟درین زمان که دل چاک برد صبح به خاکبه بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفتدگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟به وادیی که سبیل است خون نافه مشکبه اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟درین زمان که به درمان نمانده درد سخنبه فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
غزل شماره ۳۸۰۲ چو تیغ او به جبین چین جوهر اندازدبه نیم چشم زدن قحطی سر اندازدخوش آن که گربه سرش تیغ همچو موج زنندحباب وار کلاه از طرب براندازدز بس که تشنه سرگشتگی است کشتی منهمیشه در دل گرداب لنگر اندازدمرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخسپند شوخ من آتش به مجمر اندازدنماند آینه ای بی غبار در عالمغبار خاطر من پرده گر بر اندازدچو شیر گیر شود می پرست، جا دارداگر به دختر رز مهر مادر اندازدلب پیاله شود غنچه از نهایت شوقاگر دهان تو عکسی به ساغر اندازدبغیر خامه گوهرفشان من صائبکه دیده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟
غزل شماره ۳۸۰۳ بهار را چمنت مست رنگ و بو سازدنقاب را رخت آیینه دورو سازدخوشا کسی که به خون جگر وضو سازدبه اشک سینه خود پاک از آرزو سازدسبکروی که تواند به آفتاب رسیدچرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردنخوش آن که هستی خود صرف جستجو سازدبه دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جایبه دست کوته خود هرکه چون سبو سازدز جیب بحر سبک سر برآورد چو حبابصدف ز آب گهر گر به آبرو سازدسرشک سوخته عشق اختیاری نیستچگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیهاکه تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازدبه آرزوی دل خود کسی رسد صائبکه پاک سینه خود را ز آرزو سازد
غزل شماره ۳۸۰۴ دل مرا نگه گرم یار می سازدستاره سوخته را این شرار می سازدنوای مرغ سحرخیز حالتی داردکه غنچه را دل شب زنده دار می سازدچراغ خلوت یکدیگرند سوختگانمرا چو لاله دل داغدار می سازدشکستگان جهانند مومیایی همدل مرا شکن زلف یار می سازدکسی که بر دل درویش می گذارد دستبنای دولت خود پایدار می سازداگر سحاب کند سبز تخم سوخته راستاره سوخته را هم بهار می سازدهزار خانه زین بیشتر تهی کرده استاگرچه دیگری او را سوار می سازدچها کند به دل صائب آتشین روییکه آب آینه را بیقرار می سازد
غزل شماره ۳۸۰۵ کسی که خرده خود صرف باده می سازدز زنگ آینه خویش ساده می سازدحضور روی زمین فرش آستان کسی استکه لوح خویش چو آیینه ساده می سازدعنان به دست قضا ده که موج را دریابه یک تپانچه کف بی اراده می سازدز چوب منع چه پرواست خیره چشمان را؟که برق ره به نیستان گشاده می سازدشکوه حسن تو خورشید را ز توسن چرخبه یک اشاره ابرو پیاده می سازددل پری است مرا از جهان که سایه مناگر به سیل فتد ایستاده می سازدبه آه گرم تواند کسی که زور آوردکمان سخت فلک را کباده می سازدبه برق و باد نیاید ز شوق همراهیکجا سوار به پای پیاده می سازد؟به قسمت ازلی هرکه خواهد افزایدبه کاوش آب گهر را زیاده می سازدعنان نفس به دست هوا مده کاین سگنگشته هرزه مرس با قلاده می سازددل گرفته ما را ز همرهان صائبکه غیر ناله و افغان گشاده می سازد؟
غزل شماره ۳۸۰۶ ز آه من دل سنگین یار می لرزدز برق تیشه من کوهسار می لرزدبه راز عشق دل بیقرار می لرزدمحیط بر گهر شاهوار می لرزددر آب آینه لنگر فکند پرتو مهردل من است که بر یک قرار می لرزدز خویش بار بیفشان که تا ثمر داردچو برگ بید دل شاخسار می لرزدچه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟که از محک زر ناقص عیار می لرزدچو گوهری که ز آیینه باشدش میدانعرق به چهره آن گلعذار می لرزدچه اشک پاک توانی ز چشم مردم کرد؟ترا که دست به نقش و نگار می لرزدز کار خلق گره باز چون توانی کرد؟ترا که دست مدام از خمار می لرزدچه گل ز دامن دشت جنون توانی چید؟چنین که پای تو از زخم خار می لرزداگر چه همت آتش بلند افتاده استبه خرده ای که دهد چون شرار می لرزدمشو ز زخم مکافات عاجزان ایمنکه برق را دل از آسیب خار می لرزدکجا به رتبه منصور سرفراز شود؟کسی که همچو رسن زیر دار می لرزدبه کوه اگر کمر و تاج روزگار دهددلش به دولت ناپایدار می لرزدمنم که بار غم عشق می برم صائبوگرنه کوه درین زیر بار می لرزد
غزل شماره ۳۸۰۷ دل شکسته عاشق به آه می لرزدهمیشه بر علم خود سپاه می لرزدسبک مگیر مصاف دل شکسته ماکه کوه قاف ازین برگ کاه می لرزدگلی که نیست هوادارش آتشین نفسیز سردی نفس صبحگاه می لرزدهجوم خار به آتش چه می تواند کرد؟عبث دل اینهمه از خار راه می لرزدکدام گوشه ابرو بلند شد یارب؟که همچو قبله نما قبله گاه می لرزدبه فرق شاخ گلی بلبلی است بال فشانپری که بر سر آن کج کلاه می لرزدبر آن بیاض بناگوش گوشوار گهرستاره ای است که در صبحگاه می لرزدز آه سرد بود برگریز عصیان راخوشا دلی که ز بیم گناه می لرزدکه آمده است به گلگشت ماهتاب برون؟که همچو مهر جهانتاب ماه می لرزدبه چشم بسته تماشای عارض او کنکه این ورق ز نسیم نگاه می لرزدبه خاک کوی تو خلق آرمیده چون باشند؟که آفتاب در آن جلوه گاه می لرزدفتد ز رحم مرا برق در جگر صائباگر به دامن صحرا گیاه می لرزد