انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 380 از 718:  « پیشین  1  ...  379  380  381  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۹۸

ملال در دل آزاده جا نمی گیرد
زمین ساده ما نقش پا نمی گیرد

حریف پرتو منت نمی شود دل من
ز صیقل آینه من جلا نمی گیرد

کجا دراز شود پیش این سیاه دلان؟
که رنگ، دست غیور از حنا نمی گیرد

سری به افسر آزادگی سزاوارست
که جا به سایه بال هما نمی گیرد

به هرکه نیست به حق آشنا، ندارد کار
سگی است نفس که جز آشنا نمی گیرد

چگونه بلبل ازین گلستان کند پرواز؟
که شبنم از رخ گلها هوا نمی گیرد

سبک ز دشت وجود آنچنان گذر کردیم
که خون آبله ای پای ما نمی گیرد

اگر سفر کنی از خویش در جوانی کن
که جای پای سبکرو عصا نمی گیرد

کریم را ز طرف نیست چشم استحقاق
به کفر، رزق ز کافر خدا نمی گیرد

اگر ز اهل دلی از گزند ایمن باش
سگ محله عشق آشنا نمی گیرد

کشیده ام ز طمع دست خود چنان صائب
که نقش، پهلویم از بوریا نمی گیرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۷۹۹

نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد

به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد

خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد

چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد

ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد

ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد

اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد

ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد

خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره۳۸۰۰

ز کاوش دلم آزار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد

اگر ز نغمه سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه منقار رنگ می بازد

نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه اسرار رنگ می بازد

به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد

شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره دیوار زنگ می بازد

ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد

کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد

اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد

چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۱

به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟

در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟

نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟

چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟

در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟

چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟

ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟

دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟

نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟

چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟

دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟

به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟

ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟

به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟

کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟

درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟

بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟

به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟

درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۲

چو تیغ او به جبین چین جوهر اندازد
به نیم چشم زدن قحطی سر اندازد

خوش آن که گربه سرش تیغ همچو موج زنند
حباب وار کلاه از طرب براندازد

ز بس که تشنه سرگشتگی است کشتی من
همیشه در دل گرداب لنگر اندازد

مرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخ
سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد

نماند آینه ای بی غبار در عالم
غبار خاطر من پرده گر بر اندازد

چو شیر گیر شود می پرست، جا دارد
اگر به دختر رز مهر مادر اندازد

لب پیاله شود غنچه از نهایت شوق
اگر دهان تو عکسی به ساغر اندازد

بغیر خامه گوهرفشان من صائب
که دیده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۳

بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
نقاب را رخت آیینه دورو سازد

خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه خود پاک از آرزو سازد

سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟

به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد

به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد

ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد

سرشک سوخته عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟

مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد

به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه خود را ز آرزو سازد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۴

دل مرا نگه گرم یار می سازد
ستاره سوخته را این شرار می سازد

نوای مرغ سحرخیز حالتی دارد
که غنچه را دل شب زنده دار می سازد

چراغ خلوت یکدیگرند سوختگان
مرا چو لاله دل داغدار می سازد

شکستگان جهانند مومیایی هم
دل مرا شکن زلف یار می سازد

کسی که بر دل درویش می گذارد دست
بنای دولت خود پایدار می سازد

اگر سحاب کند سبز تخم سوخته را
ستاره سوخته را هم بهار می سازد

هزار خانه زین بیشتر تهی کرده است
اگرچه دیگری او را سوار می سازد

چها کند به دل صائب آتشین رویی
که آب آینه را بیقرار می سازد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۵

کسی که خرده خود صرف باده می سازد
ز زنگ آینه خویش ساده می سازد

حضور روی زمین فرش آستان کسی است
که لوح خویش چو آیینه ساده می سازد

عنان به دست قضا ده که موج را دریا
به یک تپانچه کف بی اراده می سازد

ز چوب منع چه پرواست خیره چشمان را؟
که برق ره به نیستان گشاده می سازد

شکوه حسن تو خورشید را ز توسن چرخ
به یک اشاره ابرو پیاده می سازد

دل پری است مرا از جهان که سایه من
اگر به سیل فتد ایستاده می سازد

به آه گرم تواند کسی که زور آورد
کمان سخت فلک را کباده می سازد

به برق و باد نیاید ز شوق همراهی
کجا سوار به پای پیاده می سازد؟

به قسمت ازلی هرکه خواهد افزاید
به کاوش آب گهر را زیاده می سازد

عنان نفس به دست هوا مده کاین سگ
نگشته هرزه مرس با قلاده می سازد

دل گرفته ما را ز همرهان صائب
که غیر ناله و افغان گشاده می سازد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۶

ز آه من دل سنگین یار می لرزد
ز برق تیشه من کوهسار می لرزد

به راز عشق دل بیقرار می لرزد
محیط بر گهر شاهوار می لرزد

در آب آینه لنگر فکند پرتو مهر
دل من است که بر یک قرار می لرزد

ز خویش بار بیفشان که تا ثمر دارد
چو برگ بید دل شاخسار می لرزد

چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟
که از محک زر ناقص عیار می لرزد

چو گوهری که ز آیینه باشدش میدان
عرق به چهره آن گلعذار می لرزد

چه اشک پاک توانی ز چشم مردم کرد؟
ترا که دست به نقش و نگار می لرزد

ز کار خلق گره باز چون توانی کرد؟
ترا که دست مدام از خمار می لرزد

چه گل ز دامن دشت جنون توانی چید؟
چنین که پای تو از زخم خار می لرزد

اگر چه همت آتش بلند افتاده است
به خرده ای که دهد چون شرار می لرزد

مشو ز زخم مکافات عاجزان ایمن
که برق را دل از آسیب خار می لرزد

کجا به رتبه منصور سرفراز شود؟
کسی که همچو رسن زیر دار می لرزد

به کوه اگر کمر و تاج روزگار دهد
دلش به دولت ناپایدار می لرزد

منم که بار غم عشق می برم صائب
وگرنه کوه درین زیر بار می لرزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۰۷

دل شکسته عاشق به آه می لرزد
همیشه بر علم خود سپاه می لرزد

سبک مگیر مصاف دل شکسته ما
که کوه قاف ازین برگ کاه می لرزد

گلی که نیست هوادارش آتشین نفسی
ز سردی نفس صبحگاه می لرزد

هجوم خار به آتش چه می تواند کرد؟
عبث دل اینهمه از خار راه می لرزد

کدام گوشه ابرو بلند شد یارب؟
که همچو قبله نما قبله گاه می لرزد

به فرق شاخ گلی بلبلی است بال فشان
پری که بر سر آن کج کلاه می لرزد

بر آن بیاض بناگوش گوشوار گهر
ستاره ای است که در صبحگاه می لرزد

ز آه سرد بود برگریز عصیان را
خوشا دلی که ز بیم گناه می لرزد

که آمده است به گلگشت ماهتاب برون؟
که همچو مهر جهانتاب ماه می لرزد

به چشم بسته تماشای عارض او کن
که این ورق ز نسیم نگاه می لرزد

به خاک کوی تو خلق آرمیده چون باشند؟
که آفتاب در آن جلوه گاه می لرزد

فتد ز رحم مرا برق در جگر صائب
اگر به دامن صحرا گیاه می لرزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 380 از 718:  « پیشین  1  ...  379  380  381  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA