غزل شماره ۳۸۰۸ ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزدمرا ز گرمی پرواز بال و پر سوزدچو لاله می شود از باد صبح روشنترچراغ هرکه به خونابه جگر سوزدخط مسلمی دوزخ است روز حساببه درد و داغ دل هرکه بیشتر سوزددلی که سوخته داغ آتشین رویی استدر آفتاب قیامت چرا دگر سوزد؟چگونه خواب نسوزد به دیده تر من؟رخی که پرتو او آب در گهر سوزدبغیر زنده دلی در جهان چراغی نیستکه روز تا به شب و شام تا سحر سوزدچراغ چشم مرا کز رخ تو روشن شدروا مدار که در مجلس دگر سوزدکشیده دار عنان آه و ناله را صائبمباد از دم گرم تو خشک و تر سوزد
غزل شماره ۳۸۰۹ ز گرمی نگهت آب در گهر سوزدز خنده نمکینت دل شکر سوزدشکر به کار مبر بیش ازین که از تب رشکبه آن رسیده که چون شمع نیشکر سوزدز لاله دعوی عشق سمنبران خام اوستهزار رنگ اگر داغ بر جگر سوزدمبر پناه به تدبیر از گزند سپهرکه برق تیغ قضا اول این سپر سوزدز سوز دل قلمی سر کنم که نامه منچو شمع زیر پر مرغ نامه بر سوزدثمر به خاک فکن آب زندگانی نوشکه باغبان قضا شاخ بی ثمر سوزدچو آفتاب ز دل سبزه تمنا رابه یک نظر بدماند، به یک نظر سوزداگر نه روشنی عالم از می است، چراچراغ در شب آدینه بیشتر سوزد؟خوشا کسی که چو صائب ز گرم رفتاریز نقش پای چراغی به هر گذر سوزد
غزل شماره ۳۸۱۰ نفس به سینه ام از اضطراب می سوزدچنان که تیر شهاب از شتاب می سوزدز قید عقل در اقلیم عشق فارغ باشکه سایه در قدم آفتاب می سوزدطراوت تو کند سبز تخم سوخته راخوش آن کتان که درین ماهتاب می سوزدز خون سوختگان عشق مجلس افروزستچراغ شعله به اشک کباب می سوزدگلی که گریه گرم من است میرابشز شبنمش جگر آفتاب می سوزدازان زمان که لب از خون گرم من تر کردهنوز در جگر تیغ آب می سوزدچنان که شهپر عقل از شراب آتشناکز آفتاب رخ او نقاب می سوزدمرا جدایی او سوخت، وقت شبنم خوشکه در مشاهده آفتاب می سوزداگرچه در دل دریاست جای من صائبز تشنگی جگرم چون سراب می سوزد
غزل شماره ۳۸۱۱ نگه ز دیدن رخسار یار می سوزدنسیم صبح درین لاله زار می سوزدچو شمع سبز درین باغ هرکجا سروی استز رشک قامت آن گلعذار می سوزدشهید لاله رخان را به جای شمع و چراغسپند شب همه شب بر مزار می سوزدمشو به سنگدلی از سرشک من ایمنکه آب در گهر آبدار می سوزدستاره سوخته را سازگار نیست وصالدماغ لاله ز بوی بهار می سوزدمرا به طالع پروانه رشک می آیدکه بی حجاب در آغوش یار می سوزدهزار بار فزون ماه بدر گشت و هلالچراغ ماست که بر یک قرار می سوزدبه مغز آبله پایان چه کار خواهد کردرهی که دست و عنان سوار می سوزدبه سوز عاریتی تن نمی دهد جوهرز آتش جگر خود چنار می سوزد صرفه می برد از پاک طینتان دوزخ؟ز بوته کی زر کامل عیار می سوزد؟فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوختدر آفتاب قیامت دوبار می سوزدچراغ دیده بلبل درین چمن صائبز رشک شبنم شب زنده دار می سوزد
غزل شماره ۳۸۱۲ مرا ز باده گلگون دماغ می سوزدچو لاله باده من در ایاغ می سوزدز می چراغ دگرها اگر شود روشنمرا ز باده روشن دماغ می سوزدبه عشق لاله عذاران علاقه ای است مراکه من کباب شوم هر که داغ می سوزدز بیکسی بجز از داغ ناامیدی نیستمرا کسی که به بالین چراغ می سوزدبرد به خرمن مقصود ره سبکسیریکه همچو برق نفس در سراغ می سوزددگر کدام گل آتشین شکفته شده است؟که عندلیب ز بیرون باغ می سوزدسیاهی از شب عاشق نمی برد زحمتاگرچه شب همه شب چون چراغ می سوزدمرا ز نشو و نما نیست بهره، ابر بهارعبث به تربیت من دماغ می سوزدبود ملال به مقدار مال هرکس رابه قدر روغن خود هر چراغ می سوزدخیال روی که صائب مراست در دل گرم؟که اشک چون گهر شبچراغ می سوزد
غزل شماره ۳۸۱۳ به روی خوب تو هرکس ز خواب برخیزداگر ستاره بود آفتاب برخیزدچنین که چشم ترا خواب ناز سنگین استعجب که صبح قیامت ز خواب برخیزدهمان قدر مرو ای مست ناز از سر منکه بوی سوختگی زین کباب برخیزدغبار هستی من تا به جاست ممکن نیستکه از میان من و او حجاب برخیزدز فیض عشق به رخسار گریه پرور مناگر غبار نشیند سحاب برخیزدنبرد روشنی می سیاهی از دل مامگر ز عارض ساقی نقاب برخیزدچنین که اختر اهل سخن زمین گیرستعجب که گرد ز روی کتاب برخیزداگر به تربت مخمور، تاک دست نهدز خواب مرگ به بوی شراب برخیزدفغان که قافله نوبهار کم فرصتامان نداد که نرگس ز خواب برخیزدغبار هستی من آنقدر گران خیزستکه از عذار تو طرف نقاب برخیزدازان خطی که روی تو خاست، نزدیک استکه آه از جگر آفتاب برخیزدنخاست گوهر شادابی از جهان صائبچگونه ابر ز بحر سراب برخیزد؟
غزل شماره ۳۸۱۴ نگه ز دیده من اشکبار برخیزدنفس ز سینه من زخمدار برخیزدهزار میکده خون حلال می بایدکه نرگس تو ز خواب خمار برخیزدبر آبگینه من گرد راه افشانددرین خرابه ز هر جا غبار برخیزداگر قدم به تماشای طور رنجه کنیبه پیش پای تو بی اختیار برخیزدمحیط گرد یتیمی نشست از گوهربه اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته استغبار چون ز من خاکسار برخیزد؟گذشت قافله فیض و ما گرانجاناننشسته ایم که باد بهار برخیزدکلاه گوشه قدرش بر آسمان سایدچو شعله هر که به تعظیم خار برخیزدبه زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائبز خاک روز جزا شرمسار برخیزد
غزل شماره ۳۸۱۵ بغیر خط که ز رخسار یار برخیزدکه دیده است ز آتش غبار برخیزد؟چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات استکه گرد من ز ره انتظار برخیزداگر به سبزه خوابیده بگذری چون آببه پیش پای تو بی اختیار برخیزدفتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگز خاک هرچه به فصل بهار برخیزدچنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلدچسان ز آینه دل غبار برخیزد؟مرا ز خواب گران قد خم برانگیزدز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزدمدار دست ز دامان بیخودی صائبکه هرکه مست فتد هوشیار برخیزد
غزل شماره ۳۸۱۶ چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدارز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیستکه زنگ از آینه ماه و سال برخیزدز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگزز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریابکه از دلم غم روز سؤال برخیزدبه شبنمی است مرا رشک در بساط چمنکه پیش ازان که شود پایمال برخیزدز بار عشق قد هرکه چون کمان گردیدز خاک تیره به نور هلال برخیزدز آب شور شود داغ تشنگی ناسورکجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنندکه از دل تو غرور کمال برخیزدغبار چهره عاصی که سیل عاجز اوستبه قطره عرق انفعال برخیزدز قیل و قال، غباری که بر دل است مرامگر به خامشی اهل حال برخیزدمشو به صافی عیش ایمن از کدورت غمکه این غبار ز آب زلال برخیزدگذشتم از سر گردون به عاجزی، غافلکه سبزه گرچه شود پایمال، برخیزدز صد هزار سخنور که در جهان آیدیکی چو صائب شوریده حال برخیزد
غزل شماره ۳۸۱۷ ازین بساط کسی شادمانه برخیزدکه از سر دو جهان عارفانه برخیزدمدار دست ز دامان آه نیمشبیکه دل ز جای به این تازیانه برخیزداثر ز عاشق صادق درین جهان مطلبکه گرد راست روان از نشانه برخیزدمآل تفرقه جمعیت است آخر کاردل دو نیم به محشر یگانه برخیزدقدم برون منه از شارع میانه رویکه از کنار غم بیکرانه برخیزدز درد هر سر مو بر تنم زبانی شدبه قدر سوز ز آتش زبانه برخیزدز طرف دامن گل آستین فشان گذردغبار هرکه ازین آستانه برخیزدملاحت تو برآورد گرد از دلهاز خاک شور محال است دانه برخیزداگر به گل گذری، با کمال بیدردیز سینه اش نفس عاشقانه برخیزدز شعله بال سمندر نمی کند پروابه می چه پرده شرم از میانه برخیزد؟نفس شمرده زن ای بلبل نواپردازکه رنگ گل به نسیم بهانه برخیزدچو لاله مرهم داغش ز خون بود صائبسیاه بختی هرکس ز خانه برخیزد