غزل شماره ۳۸۱۸ ز جلوه تو چو سیلاب الامان خیزدز پیش راه تو چون گرد آسمان خیزدز فکر روی تو روشن شد آنچنان دل منکه همچو صبح مرا نور از دهان خیزدبه کام دل نفس آتشین چگونه کشم؟مرا کز آتش گل دود از آشیان خیزدمشو ز پاس دل رام گشته ام غافلکه از رمیدن من گرد از جهان خیزدنشست گرد یتیمی ز روی گوهر، بحرچه زنگ از دلم از چشم خونفشان خیزد؟ز زخم تیر مکافات ظالمان نرهندکه پیشتر ز نشان ناله از کمان خیزدنه آنچنان ز گرانی نشسته است به گلسفینه ام، که به امداد بادبان خیزد
غزل شماره ۳۸۱۹ به ناله ای ز دل ما چه درد می خیزد؟ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترستکه فتنه از فلک لاجورد می خیزداگر چو صبح کشم آفتاب را در برهمان ز سینه من آه سرد می خیزدچو شمع موی سرم آتشین به چشم آیدز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزدسپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزدخرابی دل ما لشکری نمی خواهدز نام سیل ازین خانه گرد می خیزدنمی رسند به درد سخن سخن سنجانوگرنه ناله صائب ز درد می خیزد
غزل شماره ۳۸۲۰ همیشه از دل من آه سرد می خیزدازین خرابه شب و روز گرد می خیزددلیر بر صف افتادگان عشق متازکه جای گرد ازین خاک مرد می خیزدستاره سوختگان فیض صبح دریابندز سینه ای که ازو آه سرد می خیزددل رمیده من می دود ز سینه برونز ملک هستی هرکس که گرد می خیزدز تخم سوخته نشو و نما نمی آیدکجا ز سینه من داغ و درد می خیزد؟زمین بادیه عشق شورشی داردکه هرکه خیزد ازو هرزه گرد می خیزددر آن حریم که باشد زبان شمع خموشز مصحف پر پروانه گرد می خیزدسماع اهل دل از روی شادمانی نیستسپند از سر آتش ز درد می خیزدبه روی خاک کشد تیغ خود چو سایه بیدبه من کسی که به قصد نبرد می خیزدکجا مقید همراه می شود صائب؟سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
غزل شماره ۳۸۲۱ به گریه کی ز دل من غبار می خیزد؟به آب چشم چه گل از مزار می خیزد؟کند چه نشو و نما نخل ما در آن گلشنکه العطش ز لب جویبار می خیزدکسی که همچو صدف دامن از جهان چیندز دامنش گهر شاهوار می خیزدچو صبح هرکه دل از مهر صیقلی کرده استز سینه اش نفس بی غبار می خیزدز تیغها که شکسته است آه در جگرمنفس ز سینه من زخمدار می خیزدعلم شود به طراوت کسی که چون نرگسز خواب ناز به روی بهار می خیزدز آتشی که مرا در دل است همچو سپندهزار ناله بی اختیار می خیزدشکایت از ستم عشق اختیاری نیستبه تازیانه آتش شرار می خیزدسپهر شربت بیمار من کند شیرینبه شیره ای که ز دندان مار می خیزدسپند آتش حسن ترا شماری نیستاگر یکی بنشیند هزار می خیزداگر به سوختگان گرم برخوری چه شود؟نه شعله نیز به تعظیم خار می خیزد؟نشان همت والاست وحشت از دو جهانکه این پلنگ ازین کوهسار می خیزدکه چشم کرد دل داغدار صائب را؟که دود تلخی ازین لاله زار می خیزد
غزل شماره ۳۸۲۲ ز جوش نشأه ز مغزم بهار می خیزدز فیض اشک گلم از کنار می خیزدچنین که گوشه ابروی صیقل است بلندکجا ز آینه ما غبار می خیزد؟به هر چمن که چو طاوس جلوه گر گردیدتذرو رنگ ز شاخ بهار می خیزدبه داغ سینه صائب به چشم کم منگرجنون ز دامن این لاله زار می خیزد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۸۲۳ به می غم از دل افگار برنمی خیزدبه آب از آینه زنگار برنمی خیزدز داغ نیست دل دردمند من خالیکه شمع از سر بیمار برنمی خیزدمجو ملایمت از مردم خسیس نهادکه بوی گل ز خس و خار برنمی خیزدکدام سرد نفس در میان این جمع است؟که مهرم از لب گفتار برنمی خیزدشکسته تو عمارت پذیر نیست چو ماهفتاده تو چو دیوار برنمی خیزدبه آب هرزه درا تهمت است همواریصدا ز مردم هموار برنمی خیزدشده است عام ز بس قحط خنده شادیصدای کبک ز کهسار برنمی خیزدبه محفلی که خوشامد فسانه پردازستز خواب، دولت بیدار برنمی خیزدچگونه پشت لب یار سبز شد از خط؟گیاه اگر ز نمکزار برنمی خیزدگذشت حشر و همان خواب خواجه سنگین استز خاک زود گرانبار برنمی خیزدگهر شود چو صدف در زمین قابل تخمز خاک میکده هشیار برنمی خیزدنمی شود به زر و سیم حرص مستغنیبه گنج پیچ و خم از مار برنمی خیزداگر نه سرمه خواب است تیرگی صائبچرا ز خواب، سیه کار برنمی خیزد؟
غزل شماره ۳۸۲۴ لبت ز خنده دندان نما گهر ریزدتبسم تو در آب گهر شکر ریزداگر ز سوز دل خود حکایتی گویمز چشم شعله، روان گریه شرر ریزدنظر ز سوزن مژگان یار می دوزمبه چشم آبله ام چند نیشتر ریزد؟اگر فتد به غلط راه بر گلستانتز شاخ گل به سرت عندلیب زر ریزدمرا به خلوت شرم و حجاب او مبریدبه جوی شیر چه لازم کسی شکر ریزد؟صدف نیم که دهن واکنم به ابر بهاربه جای قطره اگر بر لبم گهر ریزدستم به قدر هنر می کشند اهل هنربه شاخ، سنگ به اندازه ثمر ریزدبه روی بحر توکل نه آن سبکسیرمکه شیشه در ره من موجه خطر ریزددم مسیح و لب خضر خاک می بوسندچو زلف جوهر تیغ تو تا کمر ریزدچنان به درد بگریم ز کاوش مژه اشکه خون مرگ ز مژگان نیشتر ریزدنظر ز چهره شیرین یار می پوشدبه روی آینه تا کی کسی گهر ریزد؟
غزل شماره ۳۸۲۵ ز جلوه تو دل آسمان فرو ریزدگل ستاره چو برگ خزان فرو ریزدحلال باد بر آن شاخ گل خودآراییکه نقد خود به سر باغبان فرو ریزدمجوی اختر سعد از فلک که هیهات استکه ارزان از کف این سخت جان فرو ریزدبه آب تیغ اجل شسته باد رخساریکه آبرو به در این خسان فرو ریزدمحیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟چنین که فاصله در کاروان هستی نیستمگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزددل فسرده نگیرد به خویش داغ جنونتنور سرد چو گردید، نان فرو ریزدخبر نکرده به بالین من قدم مگذارمباد مغز من از استخوان فرو ریزدخمار کم کشد آن میکشی که چون صائبشراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
غزل شماره ۳۸۲۶ عرق نه از رخ آن گلعذار می ریزدستاره از فلک فتنه بار می ریزدگره به رشته پرواز من گلی زده استکه از نسیم توجه ز بار می ریزدبنای زندگی خضر هم به آب رسیدهنوز از لب تیغش خمار می ریزدحذر ز صحبت ناجنس حرز عافیت استکه خون ز سر انگشت خار می ریزددرین زمانه که رسم گرفتگی عام استچگونه رنگ ز دست بهار می ریزد؟چو تاک سر زده، هرجا که حرف می گذردسرشکم از مژه بی اختیار می ریزدلبی که تنگ شکر شد دهان ساغر ازوبه چشم من نمک انتظار می ریزدمرا به زخم زبان خصم می دهد تهدیدبه چاک پیرهن شعله خار می ریزدصفیر خامه صائب بلند چون گرددز آبگینه دلها غبار می ریزد
غزل شماره ۳۸۲۷ ز جلوه تو دل روزگار می ریزدبنای صبر و شکیب و قرار می ریزددوام حسن ترا نیست نسبتی با گلبه پای سرو تو خون بهار می ریزدبه خاکساری من نیست هیچ کس در عشقبه چشم آینه عکسم غبار می ریزدچه غم ز رفتن چشم است پیر کنعان را؟شکوفه برگ خود از بهر بار می ریزدچه نسبت است به فرهاد، ذوق کار مرا؟عرق ز جبهه من چون شرار می ریزدگل بهار تمناست داغ نومیدیبه قدر خار و خس آتش شرار می ریزدچو گردباد ز بس زخم خار و خس خوردمز جنبش نفس من غبار می ریزدکدام دیده بد در کمین این باغ است؟که بی نسیم، گل از شاخسار می ریزدبه اهل صبر فلک بیش می کند کاوشکه تیر بر هدف پایدار می ریزدرگ کدام محیط است خامه صائب؟که اینقدر گهر شاهوار می ریزد
غزل شماره ۳۸۲۸ به عارض تو که رنگ نگاه می ریزد؟که زهر ازان مژه های سیاه می ریزدستاره در قدم صبح آفتاب شودخوشا دلی که در آن جلوه گاه می ریزدمرا ز خار ملامت کسی که ترساندبه راه کاهربا برگ کاه می ریزدتوان ز دست و دل سرد یافت حال مراز برگهای خزان دیده آه می ریزدشکسته ای که گرفتار خط مشکین استچو خامه از مژه خون سیاه می ریزدنفس دریغ مدار از نفس گداختگانترا که تا به کمر زلف آه می ریزدطمع مدار ز دندان ثبات در پیریکه این ستاره درین صبحگاه می ریزدخطای اهل هوس را صواب می داندهمان که خون مرا بی گناه می ریزدنفس درازی صائب ز سینه چاک استبه قدر شق ز قلم مد آه می ریزد