غزل شماره ۳۸۲۹ فغان ز سینه آسوده محشر انگیزدگرستن از جگر گرم، کوثر انگیزدچه تن به مرده دلی داده ای، بر افغان زنکه آه و ناله دل مرده را برانگیزدزمین عرصه محشر گر آفتاب شودترا عجب که به این دامن تر انگیزدمباش کم ز سمندر درین جهان خنککه از بهم زدن بال، آذر انگیزدچو مور هرکه قناعت کند به تلخی عیشبه هر طرف که رود گرد شکر انگیزدبه دام عشق سزاوار، آتشین نفسی استکه چون سپند ز جا دانه را برانگیزدمکن به هر خس و خاری دهان خود را بازکه خامشی ز دل غنچه ها زر انگیزدز آه ما مشو ای پادشاه حسن ملولکه کیمیاست غباری که لشکر انگیزدشراب تلخ به دریا دلی حلال بودکه چون محیط به هر موج گوهر انگیزدبه گاه لطف چه احسان کند به خشک لبانبه وقت خشم، محیطی که گوهر انگیزدنمی رود دل خونین ز جا، که هیهات استکه آتش از جگر لعل صرصر انگیزددل غیور من از جا نمی رود به نگاهمگر سپند مرا روی دل برانگیزدربوده است ز من هوش ساقیی صائبکه می ز ساغر چشم کبوتر انگیزد
غزل شماره ۳۸۳۰ ترا که روی به خلق است از خدا چه رسد؟به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسدنه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشدبه خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریصز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟ز شبنم است مهیا هزار دیده شورازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرمبه آشنا و سخنهای آشنا چه رسدبه چشم خیره خورشید آب می گرددبه دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟ز چشم منتظران تا به مصر یک دام استز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی استبغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟رساند کسب هوا خانه حباب به آببه مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
غزل شماره ۳۸۳۱ شراب لعل به آن لعل جانفزا نرسدکه آب تلخ به سرچشمه بقا نرسداثر ز گرمروان بر زمین نمی ماندبه گرد آتش این کاروان صبا نرسدکجا رسد دل بی دست و پای ما ز تلاشبه خلوتی که به بال ملک دعا نرسدفغان که سرکشی و ناز را دو ابرویشگذاشته است به طاقی که دست ما نرسدز مال رزق حریصان بود غبار ملالکه غیر گرد ز گندم به آسیا نرسدجگر گداز بود زردرویی منتخدا کند که مس ما به کیمیا نرسدهمان ز مردم هموار می کشم خجلتبه خاکساری من گرچه نقش پا نرسدسپند خال ازان دایم است پابرجاکه چشم زخم به آن آتشین لقا نرسدخموش باش اگر پخته گشته ای که شرابز جوش تا ننشیند به مدعا نرسدتمام نیست عیار کسی که چون خورشیدبه ذره ذره فروغش جدا جدا نرسدمیان ساختن و سوختن تفاوتهاستبه گرد خاک ره یار توتیا نرسدز چار موجه به ساحل نمی رسد صائبسبکروی که به سر منزل رضا نرسد
غزل شماره ۳۸۳۲ به گرد گریه من ابر درفشان نرسدبه آه حسرت من برق خوش عنان نرسدمجردان چو مسیح از علایق آزادندکمند رشته مریم به آسمان نرسدمرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسدبه زهد خشک به معراج قرب نتوان رفتکه کس به عالم بالا به نردبان نرسدز سطحیان مطلب غور نکته های دقیقهما به چاشنی مغز استخوان نرسدگشایش از دم پیران بود جوانان رابه خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسدبه خواری وطن از عیش غربتم قانعکه هیچ گل به خس و خار آشیان نرسدکمند آه ستمدیدگان عنان تاب استنمی شود به سر چاه، کاروان نرسدحضور همنفسان مغتنم شمر صائبکه لذتی به ملاقات دوستان نرسد
غزل شماره ۳۸۳۳ ز آه کام دو عالم مرا مهیا شدازین کلید دو صد در به روی من وا شدشکست از می روشن خمار من ساقیعجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد!فغان من ز دل سخت یار گشت بلندز کوه، ناله فرهاد اگر دوبالا شدشد از قلمرو رخسار، زلف روگردانغبار لشکر خط تا ز دور پیدا شدکه می تواند ازان رو دلیر گل چیدن؟که حلقه حلقه خط تو چشم بینا شددرین زمان که کسی دل نمی دهد به سخنترحم است بر آن طوطیی که گویا شدز حسن عاقبت آن روز ناامید شدمکه حرص پیر ز قد دوتا دوبالا شدبه آن رسیده که چون مور پر برون آرمز دوری تو دلم بس که ناشکیبا شدچه سود ازین که گهر گشت قطره ام، داغمکز این تعین ناقص جدا ز دریا شدهمان به چشم عزیزان چو خار ناسازماگرچه زندگیم صرف در مدارا شدنبود جوهر من کم ز کوهکن صائبز کار دست من از حسن کارفرما شد
غزل شماره ۳۸۳۴ شکوفه از افق شاخسار پیدا شدستاره سحر نوبهار پیدا شدز سبزه خط تراشیده چمن سر کردز لاله خال لب جویبار پیدا شدنشانه پی گلگون برق سیر بهارز مشرق جگر لاله زار پیدا شدز لاله در بن هر خار از ترشح ابرهزار جرعه می بی خمار پیدا شدنسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهاراگر ز دامن صحرا غبار پیدا شدبه زیر سقف نشستن ز بی شعوریهاستکنون که سایه ابر بهار پیدا شدز خاک، ریشه اشجار از صفای بهارچو رشته از گهر آبدار پیدا شدز جوش لاله گرانبار شد چنان دل سنگکه تاب در کمر کوهسار پیدا شددرین چمن به نسب نیست زادگی صائبز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد
غزل شماره ۳۸۳۵ ز طرف روی تو خط سیاه پیدا شددر آفتاب قیامت پناه پیدا شدز خط به چهره لغزنده تو دلشادمکه دست پیچ برای نگاه پیدا شدشکر اگر چه شود حاصل از زمین سیاهز شکر تو زمین سیاه پیدا شدز تنگی آن دهن از دیده بود پوشیدهز خط به تنگ دهان تو راه پیدا شدبه حیرتم ز خط سبز آن لب نمکینکه چون ز کان ملاحت گیاه پیدا شد؟دمید خط ز بناگوش آن سمن سیماغریب شامی ازین صبحگاه پیدا شدز فتنه خط شبرنگ او مشو ایمنکه برق، صائب از ابر سیاه پیدا شد
غزل شماره ۳۸۳۶ زخط عذار تو بی آب وتاب خواهد شدزهاله ماه تو پا در در رکاب خواهد شدرخی که در جگر لاله خون ازومی سوختسیاه روزتر از مشک ناب خواهد شدلبی که از سخنش می چکید آب حیاتجگر گداز چو موج سراب خواهد شددلی که پشت به کوه گران زسختی داشتزسیل اشک ندامت خراب خواهد شدزبرگزیر خزان آفتاب طلعت توشکسته رنگتر از ماهتاب خواهد شدزخط ستاره خال تو می رودبه وبالخمار چشم مبدل به خواب خواهد شدکمند زلف تو با آن درازدستهاچو خال یک گره از پیچ وتاب خواهد شدز دستبرد خط سبز تیغ غمزه توبه زیر پرده نگار آب خواهد شددل سیاه تو چون داغ لاله سیراببه آتش جگر خود کباب خواهد شدزخط زمانه ترا می کشد به پای حسابتلافی ستم بی حساب خواهد شدرخی که صائب ازودیده شد نگارستانسیاه روز چو پر غراب خواهد شد
غزل شماره ۳۸۳۷ اگر چنین سخن ما بلند خواهد شدزبان جرأت منصور بند خواهد شداگر بهار کند سبز تخم سوخته رامرا ستاره طالع بلند خواهد شدطبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته استزچاره جویی من دردمند خواهد شدمگر نقاب به رخسار آتشین فکنیوگرنه خرده گلها سپند خواهد شدچنین بلند شود گرنهال قامت اوخیالها همه کوته کمند خواهد شدز آتش تو سمندر به زینهارآمدکجا نقاب به روی تو بند خواهد شدمیان خوف و رجا شد دل دو عالم خونکه تا قبول تو مشکل پسند خواهد شدکلاه گوشه قارون به آفتاب رسیدچه وقت طالع ما سربلند خواهد شدسری که بر سر زانوی دار می رقصدمقید تن منصور چند خواهد شدشکست شیشه دل را مگو صدایی نیستکه این صدا به قیامت بلند خواهد شدسبک عنانی باد بهار اگر این استهزار غنچه دل هرزه خند خواهد شدچنین نوای تو گر آتشین شود صائببر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
غزل شماره ۳۸۳۸ وفا طلب زجهان فنا نباید شدامیدوار به این بیوفا نباید شددرین قلمرو آفت بجز مقام رضادگر به هیچ مقامی رضا نباید شدخوش است عالم آزادگی وعریانیاسیر بند گران قبا نباید شدبرید دانه زخرمن به آسیا افتادزهمراهان موافق جدا نباید شددرین زمانه حیات دو روزه بسیارسترهین منت آب بقا نباید شدسعادتی که زآغوش خار می گویدکه ناامید زلطف خدا نباید شدملایمت به خسیسان ثمر نمیداردچوگل به روی خس وخار نباید شدنکرده دانه خود پاک چون ستاره صبحغبار خاطره این آسیانباید شدصریر خامه همین پند می دهد صائبکه با سیاه دلان آشنا نباید شد