غزل شماره ۳۸۳۹ به روی گرم تو آیینه تا برابر شدبهشت روی ترا چشمه سار کوثر شدزخال اگر چه بنا گوش نیک اختر شدازین ستاره شب زلف دل سیه تر شددل نظارگیان آب شد زدیدن تواگر زدیدن خورشید دیده ها تر شدچه فتنه ها که ازو جای گرد برخیزدبه هر زمین که نهال تو سایه گستر باشدز جلوه سرو تو کیفیتی به بستان دادکه طوق فاختگان جمله خط ساغر شدبه چشم همت من استخوان بی مغزی استسعادتی که زبال هما میسر شدز بیقراری بلبل کجا به حرف آیدز خامشی دهن غنچه ای که پر زر شدزچشم شور نگردد چو ماه دنبه گدازشکاریی که درین صید گاه لاغر شدز بحر دور فتادم ز خودنماییهایتیم زود شود قطره ای که گوهر شدچرا چو سرو کنم دست از آستین بیرونمرا که دولت آزادگی میسر شدستاره ریز کند چشم خلق را صائبچراغ هر که ازان روی آتشین برشد
غزل شماره ۳۸۴۰ ز باده چهره ساقی جهان دیگر شدزقطره های عرق گلستان دیگر شدنظر ز روی عرقناک او دهم چون آبکه قطره قطره مرا دیده بان دیگر شدز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلفبرای بوسه گرفتن دهان دیگر شدتنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجامن فلک زده را آسمان دیگر شدفغان که قامت خم گشته از نگون بختیبرای تیر حوادث کمان دیگر شدز بی بضاعتی خویشتن به این شادمکه راهزن به رهم کاروان دیگر شدبه من عداوت دشمن چه می تواند کردکه گرگ در رمه من شبان دیگر شدبه گرد من چه خیال است برق وباد رسدکه دست رفته ز کارم عنان دیگر شدمرا به راه تو هر سختیی که پیش آمددلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شدبه آشیان ز قفس بازگشت نیست مراکه خار خار مرا آشیان دیگر شدچه لازم است برآیم ز خویشتن صائبمرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
غزل شماره ۳۸۴۱ جنون من ز نسیم بهار کامل شدحذر کنید که دیوانه بی سلاسل شدگذشت صبح نشاطش به خواب بیخبریسیه دلی که ز سیر شکوفه غافل شدمرا چو نوسفران نیست چشم بر منزلکه از فتادگیم راه جمله منزل شدقبول خلق شد از قرب حق حجاب مراسفیدرویی ظاهر سیاهی دل شددرآفتاب قیامت عجب که تشنه شودبه آب تیغ تو هر تشنه ای که واصل شدز صید زخمی خود نیست بیخبر صیادچگونه حسن تواند ز عشق غافل شد؟چراغ برق نماند به زیر دامن ابرمباش امن ز دیوانه ای که عاقل شدبه چار موجه ازان کشتی تو افتاده استکه بادبان تو از دامن وسایل شدسرم به سایه طوبی فرو نمی آیدکه نخل کشته من دست و تیغ قاتل شدبه وصل منزل مقصود می رسد صائببه نارسایی خود رهروی که قایل
غزل شماره ۳۸۴۲ زچهره ات عرق شرم چشم حیران شدخط از لب تو سیه مست آب حیوان شدزمین ساده پذیرای نقش زود شودز عکس روی تو آیینه کافرستان شدبریدنی است زبانی که گشت بیهده گوگرفتنی است سر شمع چون پریشان شدزتوبه کردن من سود باده پیمایانهمین بس است که خواهد شراب ارزان شدمرو به حلقه طفلان نی سوار، دلیرکه آب زهره شیران درین نیستان شدنسیم سنبل فردوس آید از سخنشدماغ هر که ز سودای او پریشان شدنمی کنند گواه لباسیش را جرحچو ماه مصر عزیزی که پاکدامان شدز بار خاطر من گشت دشتها کهسارز سیل گریه من کوهها بیابان شددل دونیم به زیر فلک نمی ماندبرون ز پوست رود پسته ای که خندان شدامید هست به پروانه نجات رسدچو شمع در دل شب دیده ای که گریان شدمدار صبر ز سرگشتگان طمع صائبکه بیقرار بود گوهری که غلطان شد
غزل شماره ۳۸۴۳ زگریه آینه هر دلی که روشن شدچو اشک، مردمک حلقه های شیون شدچراغ روز بود آفتاب در نظرشز سرمه دل شب دیده ای که روشن شدهزار آه شود گر ز دل کشم یک آهمرا که خانه چو مجمر تمام روزن شدمشو ز هم گهران دور تا رسی به کمالکه دانه از اثر اتفاق خرمن شدکشید پنجه خونین شفق به رخسارشچو صبح هر که درین عهد پاکدامن شدمرا که مرکز پرگار حیرتم چون خالازین چه سود که آن کنج لب نشیمن شدبه من زبان ملامت چه می تواند کردکه پوست بر تنم از زخم تیر جوشن شدچه نسبت است به منصور سوز عشق مراز گرمی نفسم دار نخل ایمن شدز بار دل سر زلف تو شوختر گردیدشکست شهپر پرواز این فلاخن شدگرفت از جگر گرم ما نفس صائبچراغ هر که درین روزگار روشن شد
غزل شماره ۳۸۴۴ ز برق حسن تو هر خار نخل ایمن شدز عارض تو چراغ بهار روشن شدچراغ گل که از وچشم باغ روشن بودز شرم روی تو پنهان به زیر دامن شدمرا پریدن چشم است نامه اعمالکه صبح محشر من آن بیاض گردن شدبه چشم روزنه اش دایم آب می گرددزآفتاب تو هرخانه ای که روشن شدکنون که چاک گریبان گذشت از دامنمرا ازین چه که مژگان به چشم سوزن شدز آشنائی آن زلف دست کوته دارکه کوه طاقت من سنگ این فلاخن شدامان نمی دهد انکار عشق زاهد رابس است راه غنیم کسی که رهزن شدبه تازیانه غیرت سری برآراز خاککه دانه سبز شد وخوشه کردوخرمن شدخوشم به سینه صد چاک چون قفس صائبکه دام عیش بودخانه ای که روزن شد
غزل شماره ۳۸۴۵ فغان که وحشی من مانده از رمیدن شدچو نقش پای زمین گیر آرمیدن شدبه جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتمتمام هستی من صرف لب گزیدن شداگر چه سوخت رگ وریشه مرا غم عشقخوشم که دانه من فارغ از دمیدن شدبه گرد بالش گوهر فرو نیارد سرچنین که قطره من تشنه چکیدن شدحریف سرکشی نفس چون توانم شدمرا که آبله دست از عنان کشیدن شدبه گرمخونی محشر نمی شودپیوندگسسته هررگ جانی که از رمیدن شدشود به قدر تواضع کمال روزافزونهلال ماه تمام از ره خمیدن شدچنان فشرده مرا چرخ آهنین بازوکه رنگ گوهرم آماده چکیدن شدچه لازم است کنم پای سعی آبله دارمرا که راه طلب کوته از تپیدن شدمکن به حاصل دنیا نظر سیه صائبکه برگ کاه مرا مانع از پریدن شد
غزل شماره ۳۸۴۶ زخنده دل به لعب لعل یار مفتون شدکباب را زنمک شوق آتش افزون شدشدم به بتکده از کعبه سر برآوردممرا کلید در بسته نعل وارون شدنرفت از دل من خارخار عشق برونغبار هستی من گردباد هامون شدز چوب نرمی من مهربان شدند اغیاراگر زعشق دد ودام رام مجنون شدازان محیط گرامی همین خبر دارمکه همچو موج عنانم ز دست بیرون شدز نیش چاشنی جوی شهد می یابدز خارخار محبت دلی که پر خون شدازان زمان که مرا عشق زیر بال آورداگر به جغد فکندم نظر همایون شدبه هرزمین که کنی سایه سرسری مگذرکه از فشردن پا سرو باغ موزون شدنماند گوهر ناسفته در محیط فلکز بس که از دل من آه سوی گردون شدمیار سرزگریبان خم برون صائبکه علم حکمت ازوکشف بر فلاطون شد
غزل شماره ۳۸۴۷ رخ بهار ز ته جرعه توگلگون شدزدرد عشق تو رنگ خزان دگرگون شدزجوش حسن تو شد تنگ آنچنان گلزارکه گل ز رخنه دیوار باغ بیرون شدچو لاله ساغر یاقوت داغدار شودازان شراب که لبهای یار میگون شددل خراب مرا جورآسمان کم بودکه چشم شوخ توظالم هم آسمان گون شدزر تمام عیار از محک شکفته شودزسنگ روی نتابد کسی که مجنون شدز شور حشر به دنبال خود نمی بیندبه جستجوی تو هر کس ز خویش بیرون شدچنان که سیر فلاخن به سنگ وابسته استز کوه درد مرا شور عشق افزون شدخدا ز صحبت افسردگان نگه داردکه نبض مرده شد این سیل تا به هامون شدبه برگ سبز همان به که از ثمر سازدچو سرو هر که درین روزگار موزون شدشرابخانه اش از سینه جوش زد صائبز خارخار محبت دلی که پرخون شد
غزل شماره ۳۸۴۸ خوشم که خرده جان صرف یار جانی شددو روزه هستی من عمر جاودانی شدبه عمر خویش تلافی نمی توان کردنزفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شدفغان که لعل لب آبدار او از خطسیاه کاسه تر از آب زندگانی شدبه خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاهدرین ریاض ز تأثیر شادمانی شددر آن جهان گل رعنای باغ فردوس استز اشک چهره زردی که ارغوانی شدزنخلها که رساندم درین ریاض مراکف پرآبله قسمت ز باغبانی شدخوشم که مایه اشکی بهم رسید مرااگر چه خون دلم از حسرت جوانی شدمرا ز گریه شب روح تازه شد صائبنصیب خضر اگر آب زندگانی شد