غزل شماره ۳۸۵۹ مرا جلای دل از چشم خونفشان باشدکه آب صیقل خاک است تا روان باشدغبار به خاطر زخاکساری راهکه چشم صدرنشینان بر آستان باشدبه بلبلی که بدآموز شد به کنج قفسزبان مار خس وخار آشیان باشدشیطان ز دل سیاهی ماستچراغ دزد به شب خواب پاسبان باشدگشاد در گره بستگی است دل خوش دارکه لال را زده انگشت ترجمان باشدکسی که درین خارزار دامنگیرچو باد تند وچو برق آتشین عنان باشدتنور سرد محال است نان به خود گیردچسان علاقه زپیری مرا به جان باشدغم مرا دگران بیش می خورند از منهمیشه روزی من رزق دیگران باشدخوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستانکه بی بری خط آزادی از خزان باشدبه جان اگر دگران راست زندگانی صائبحیات من به ملاقات دوستان باشد
غزل شماره ۳۸۶۰ زبستگی دل آگاه شادمان باشدکه لال را ز ده انگشت ترجمان باشدشکسته پایی من برفلک گران باشدپیاده هر که رودبار کاروان باشدقدم برون منه از خودکه تیر کجرفتارهمان به است که در خانه کمان باشددرین دوهفته که گل گرم محمل آرایی استکسی چه در پی تعمیر آشیان باشدو فابه وعده نمودن خوش است پیش از وقتکه ماه سی شبه بردیده ها گران باشدزبان شکوه ما نیست شمع هر مجلسچو سنگ آتش مادر جگر نهان باشدبرون ز عالم گل عشق را خیابانهاستکه سرو کوته آن عمر جاودان باشدنتیجه نفس گرم عندلیبان استکه عمر شبنم گستاخ یک زمان باشدامید هست خدامهربان شود صائبطبیب اگر به من خسته سرگران باشد
غزل شماره ۳۸۶۱ ز چهره حال دل زار من عیان باشدکه از شکستن دل رنگ ترجمان باشدز عمر رفته مراآه حسرت است نصیبکه گرد لازم دنبال کاروان باشدز عمر چشم اقامت مدار با قد خممبند دل خدنگی که در کمان باشدلبم ز شکوه خونین نمیشود رنگیندهان زخم مرا تیغ اگر زبان باشدامین مخزن گوهر کنند بی سخنشچو ماهی آن که درین بحر بی زبان باشدبه هر کجا که نشینم خجل ز جای خودمنظر به پایه من صدرآستان باشدز کیسه تو کند خرج هر که محتاج استکلید گنج تو در دست سایلان باشدبغیر خط که ز لعل لب تو سر زده استکه دیده آتش یاقوت را دخان باشددمی که صرف به ذکر خدا شود صائبهزار بار به از عمر جاودان باشد
غزل شماره ۳۸۶۲ دل گشاده من گلستان من باشدسراب من نفس خونچکان من باشدبه شرح حال به حرف احتیاج نیست مراکه بوی سوختگی ترجمان من باشدلب سؤال به آب حیات تر نکنماگر عقیق لبت در دهان من باشدبه بال کاغذی از بحرآتشین گذرمحمایت تو اگر پاسبان من باشدنیم زشیشه دلان کز عتاب اندیشمکه حرف سخت تو رطل گران من باشدزنارسایی طالع به خاک می افتداگر خدنگ قضا در کمان من باشدچو زلف سایه بالش فتد شکسته به خاکاگر غذای هما استخوان من باشدز بوی گل نفسم گلستان شود صائباگر نسیم سحر مهربان من باشد
غزل شماره ۳۸۶۳ مرا امید نشاط از سپهر چون باشدکه ماه عید در او نعل واژگون باشدچه خون که در دل نظارگی کند نگهشبیاض نرگس چشمی که لاله گون باشدعرق ز روی تو بی اختیار می ریزددر آفتاب قیامت ستاره چون باشدزبان عقل در اوصاف عشق کوتاه استکه صبحدم علم شمع سرنگون باشدچنان که تنگی دلها به فراخور عقلگشاد سینه به اندازه جنون باشدفریب ساحل ازین بحر بیکنار مخورکه هر سفینه در او نعل واژگون باشدچرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفیمرا که داغ درون زینت برون باشدز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زدچراغ زنده دلان زیر خاک چون باشدفغان که دیده رهبرشناس نیست تراوگرنه ذره به خورشید رهنمون باشدکجا زناله صائب دلت به درد آید؟وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشدغنیمت است که غمخانه جهان صائبغمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
غزل شماره ۳۸۶۴ حیات من سخنهای دلنشین باشدغذای من چو صدف گوهر ثمین باشدبه لعل در جگر سنگ آب ورنگ رسیدبرای رزق چرا کس دگرغمین باشدبه چشم مور اگر سرمه ای مفت استز خرمنی که ازو برق خوشه چین باشدبه جرم پاکی گوهر ز چشمه خورشیدچولعل قسمت من آب آتشین باشدشکوفه ید بیضا که صبح اعجازستنظر به ساعد او صبح اولین باشدکباب شد دل بلبل ز نغمه ات صائبترقی نفس آتشین همین باشد
غزل شماره ۳۸۶۵ همیشه صاحب طول امل غمین باشدکه چین به قدر بلندی در آستین باشداگر چه بر یدبیضا بود صباحت ختمنظر به ساعد او صبح اولین باشدبه روشنایی دل هرکه صفحه ای خوانده استچراغ در نظرش میل آتشین باشدحضور می طلبی، تن به خاکساری دهکه عیش روی زمین در ته زمین باشدبه جان همیشه ز آسیب گاز می لرزدچو شمع، تیغ زبانی که آتشین باشدبه اختصارحلاوت توان ز منزل یافتکه فرش خانه زنبور انگبین باشدز گریه روشنی دیده می شودافزونچراغ خانه چشم اشک آتشین باشدازان به دیده دهم جای اشک لعلی راکه چشم خشک نگین دان بی نگین باشدبه دوری از نظر من نمی توان شد دورکه عینک دل عشاق دوربین باشدشود ز طول امل تنگ دستگاه نشاطکه چین به قدر بلندی در آستین باشدز خرج بیش شود دخل باددستان راکه سربلندی خرمن ز خوشه چین باشدبرای لقمه حریص از حیات می گذردکه مرگ مور مهیا در انگبین باشدیکی است مرگ وحیاتش به چشم زنده دلاندلی که زنده به گورازغبارکین باشدمگوی حرف نصیحت به غافلان صائبمزن تپانچه به رویی که آهنین باشد
غزل شماره ۳۸۶۶ به چشم من گل وخار چمن یکی باشدنوای بلبل وصوت زغن یکی باشدتو از نوای مخالف ز راست بیخبریوگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشدترا تعدد اخوان فکنده است به چاهوگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشدیکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگکه صبح را کفن وپیرهن یکی باشدبه توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاهمرا که ساختن وسوختن یکی باشدمرا که خلق نیاید به دیده حق بینحضور خلوت با انجمن یکی باشدرخ چو آینه گرداندن است بی صورتترا که طوطی شیرین سخن یکی باشدفغان که در حرم وصل بار همچو سپندمرا نشستن و برخاستن یکی باشددل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی استکه خامه دو زبان را سخن یکی باشدبه چشم هرکه رمیده است از جهان صائبزمین غربت وخاک وطن یکی باشد
غزل شماره ۳۸۶۷ حضور روی زمین در فتادگی باشدهدف نشانه تیر از ستادگی باشدبه قدر ریزش ابرست بخشش دریاگهرفشانی دست از گشادگی باشدبه قدر نقش پذیری سیاه گردد دلصفای سینه به مقدار سادگی باشدز سنگ لعل وزنی می شود شکر پیداچه احتیاج هنر را به زادگی باشدز چاه یوسف مصری به اوج جاه رسیدعروج مرد به قدر فتادگی باشددر اختیار نباشد سوار پابرجاعنان مرد به دست از پیادگی باشدچنان که گردش پرگار ار فشردن پاستروانی سخن از ایستادگی باشدگشاده روی به اخوان سلوک کن صائبکه فیض صبحدم از روگشادگی باشد
غزل شماره ۳۸۶۸ نشاط زنده دلان پایدار می باشددرین پیاله می بی خمار می باشددر آفتاب جهانتاب محوگردیدننصیب شبنم شب زنده دار می باشددل گرفته ز زخم زبان نیندیشدگشادآبله درخارزار می باشدز درد وداغ ندارندعاشقان سیریزمین سوخته عاشق شرار می باشدحذر زآه جگرسوز بینوایان کنکه تیغ خشک لبان آبدار می باشدز بخت تیره دل سخت نرم می گرددکه شمع در دل شب اشکبار می باشدنتیجه دل سخت است تنگ خلقیهاپلنگ خشم درین کوهسار می باشدز مکر نفس بیندیش در کهنسالیکه زهردربن دندان مار می باشدچو عیسی آن که کند نفس را عنانداریبه دوش چرخ سبکرو سوار می باشدچگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویشکه برگ بر دل آزاده بار می باشدز پرده حسن همان فیض خویش می بخشدنقاب چهره عنبر بهار می باشدبساز با دل پرخون درین جهان صائبکه نافه را نفس مشکبار می باشد