غزل شماره ۳۸۶۹ نشاط لازم نقص عقول می باشدبه قدر هوش وخرد دل ملول می باشدز زلف چون به خط افتادکارخوشدل باشکه این برات قریب الوصول می باشدبه خوش عیاری انگور بسته خوبی میجنون خلق به قدر عقول می باشدببخش اگر ز تو خواهم مراد هر دو جهانکه میهمان کریمان فضول می باشدکسی که زخمی شهرت شده است چون صائبهمیشه طالب کنج خمول می باشد
غزل شماره ۳۸۷۰ سبکروان ترا نقش پا نمی باشداثر ز پاک فروشان بجانمی باشدنگاه حسن شناسان همیشه در سفرستدل غریب خیالان بجا نمی باشدمیان خال وخط وحسن راه بسیارستاگر چه لفظ ز معنی جدا نمی باشدز نوبهار جوانی ذخیره ای بردارکه رنگ وبوی جهان را وفا نمی باشدمخور فریب تماشای روی کار جهانکه هیچ آینه ای بی قفا نمی باشدسعادت ازلی از دل شکسته طلبدرین خرابه بغیر از همانمی باشدغبار قافله آرزوست گردملالملال در دل بی مدعا نمی باشدگره چو وقت سرآیدگرهگشاگرددگشاد غنچه به دست صبا نمی باشدبه روشنایی هم می روندسوختگانبه وادیی که منم نقش پا نمی باشدبه راه پر خطر عشق راست شو صائبکه غیر راستی اینجا عصا نمی باشد
غزل شماره ۳۸۷۱ خوشا کسی که ز خود باخبر نمی باشدکه آه بی اثران بی اثر نمی باشدنمی شود دل بیتاب از خدا غافلز قبله قبله نما بیخبر نمی باشدچه حاجت است به ارشاد عزم صادق رادلیل قافله را راهبر نمی باشدز مغز نیست سخنهای پوچ ما خالیحباب قلزم ما بی گهر نمی باشدبه گردنی که زبند لباس شد آزاددو شاخه ای ز گریبان بتر نمی باشددهان تلخ برون می برم ز گلزاریکه سرو وبید در او بی ثمر نمی باشدصفای دل ز جهان بی نیاز کرد مراکه روی آینه محتاج زر نمی باشدبه خون دل ز می ناب صلح کن صائبکه غیر خون می بی دردسرنمی باشد
غزل شماره ۳۸۷۲ به ملک امن رضا شور وشر نمی باشدکه انقلاب در آب گهر نمی باشدسیاه بختی ما رنگ بست افتاده استوگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشددلیل قلزم وحدت بس است صدق طلبکه سیل در گرو راهبر نمی باشدزبان لاف درازست بی کمالان راسگ خموش در این رهگذر نمی باشدز پشت آینه شد خیره چشم آینه دارفروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
غزل شماره ۳۸۷۳ به زیر چرخ دل شادمان نمی باشدگل شکفته درین بوستان نمی باشدخروش سیل حوادث بلند می گویدکه خواب امن درین خاکدان نمی باشدمخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاطکه هیچ مغز درین استخوان نمی باشدبه هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ استمگر نسیم درین گلستان نمی باشددلیل رفتن دلهاست آه درد آلودغبار بی خبر کاروان نمی باشددلی که نیست خراشی در اوزمین گیرستزری که سکه ندارد روان نمی باشدبه طاقت دل آزرده اعتماد مکنکه تیره آه به حکم کمان نمی باشدکناره کردن از افتادگان مروت نیستکسی به سایه خود سرگردان نمی باشدمکن کناره ز عاشق که زود چیده شودگلی که در نظر باغبان نمی باشدبه یک قرار بود آب چون گهر گرددبهار زنده دلان را خزان نمی باشدبه گنجهای گهر ماه مصر ارزان استبه هربها که بودمی گران نمی باشدقدم زمیکده بیرون منه که جزخط جامخط مسلمیی در جهان نمی باشدگرانترست به دیوان حشر میزانشبه هر که سنگ ملامت گران نمی باشدبه چشم زنده دلان خوشترست خلوت گورزخانه ای که در او میهمان نمی باشدشکسته رنگی ما نامه ای است واکردهچه شد که شکوه ما را زبان نمی باشدهزار بلبل اگر در چمن شود پیدایکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
غزل شماره ۳۸۷۴ کسی به ملک رضا خشمگین نمی باشددرین ریاض گل آتشین نمی باشدزخنده گل صبح این دقیقه روشن شدکه عیش جزنفس واپسین نمی باشددرازدستی ماکردکار برما تنگوگرنه جامه بی آستین نمی باشدبه هر طرف نگری دورباش برق بلاستبه گرد خرمن ما خوشه چین نمی باشدز سرفرازی ما اینقدر تعجب چیستهمیشه دانه به زیر زمین نمی باشدگهر مبر به سرچارسوی خودبینانکه غیرآینه آنجا نگین نمی باشدتمام مهر و سراپا محبتم صائببه عالمی که منم خشم وکین نمی باشد
غزل شماره ۳۸۷۵ ز کلک تازه من شعر تر نمی گسلدز شاخ سدره وطوبی ثمر نمی گسلداگر چو رشته تو هموارکرده ای خود رازجویبار تو آب گهر نمی گسلدعلاقه تو به دنیا ز نارساییهاستز شاخ از رگ خامی ثمر نمی گسلدز گوشه دل آگاه پا برون مگذارکز این زمین مبارک خبر نمی گسلدز فیض صبح بنا گوش در قلمرو زلفشب دراز نسیم سحر نمی گسلدبه خاک زنده دلان بر چراغ مرده خویشکه فیض مردم روشن گهر نمی گسلدنمی شود به تسلیم راضی از ما خلقزخون مرده ما نیشتر نمی گسلدمکن ز رشته جان سرکشی که این زناربه هیچ تیغ زموی کمر نمی گسلدز پیچ وتاب ندارد گریز روشندلکه این دو سلسله از یکدگر نمی گسلدبه گفتگوی زبان نیست حاجتی صائببه محفلی که نظز از نظر نمی گسلد
غزل شماره ۳۸۷۶ دلم بجا زتماشای دلنوازآمدشکار وحشیی از دام جست وباز آمدچرا یکی نشود ده نشاط من کان شوخبه صد عتاب شد وباهزارناز آمداگر چه از نظر آن دلبر گران تمکینچو کبک رفت خرامان چو شاهباز آمدز اضطراب ندانم دل رمیدن کجاستکنون که برسرم آن یار دلنوازآمداگر چه ز آمدنش رفت دست ودل از کاربه عذرخواهی آن عمر رفته باز آمدبه روی گرم مرا کرد پرسشی چون شمعکه موبموی من از شرم در گداز آمدمگر نماند اثر در جهان ز آبادیکه بر خرابه دلها به ترکتاز آمدچگونه شکر کنم بی نیاز را صائبکه نازنین من در به صد نیاز آمد
غزل شماره ۳۸۷۷ نه هرکه خواجه شود بنده پروری داندنه هرکه گردنی افراخت سروری داندکجا به مرکز حق راه می تواند بردکسی که گردش افلاک سرسری داندچو سایه از پی دلدار می رود دلهاضرورنیست که معشوق دلبری داندکسی که خرده جان را ز روی صدق کندنثار سیمبری کیمیاگری داندنگشته از نظر شور خلق دنبه گدازهلال عید کجا قدر لاغری داندنگشته است به سنگین دلان دچار هنوزکجاست گوهر ما قدر جوهری داندکسی است عاشق صادق که از ستمکاریستم به جان نکشیدن ستمگری دانددلی که روشنی از سرمه سلیمان یافتسراب بادیه را جلوه پری داندتو سعی کن که درین بحر ناپدید شویوگرنه هر خس وخاری شناوری داندفریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشتکه دیده مار که چندین فسونگری داندتمام شد سخن طوطیان به یک مجلسنه هرشکسته زبانی سخنوری داندچو زهره هر که به اسباب ناز مغرورستستاره های فلک جمله مشتری داندکسی میانه اهل سخن علم گرددکه همچو خامه صائب سخنوری داند
غزل شماره ۳۸۷۸ نه هر سخن نشناسی سخنوری داندنه هر سیاه دلی کیمیاگری داندعیار آبله دست را که می داندنه قیمت گهرست این که جوهری دانددرین بساط نشیند درست نقش کسیکه بوریا را دیبای ششتری داندنماز زاهد خودبین کجا رسد جاییکه چرخ سجده خود را سکندری داندکمال حافظ شیراز را ز صائب پرسکه قدر گوهر شهوار جوهری داند ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۸۷۹ کریم اوست که خود را بخیل می داندعزیز اوست که خود را ذلیل می دانددرین محیط چو غواص هر که محرم شدنفس کشیدن خود قال وقیل می داندکسی که آتش خشم و غضب فرو خورده استمیان شعله حضور خلیل می داندخوشم به گریه خونین که آن بهشتی رویسرشک تلخ مرا سلسبیل می داندازین سیاه درونان به اهل دل بگریزکه کعبه چاره اصحاب فیل می داندکبودی رخ خود را زسیلی اخوانعزیز مصر به از رود نیل می داندسفینه ای که به گل در کنار ننشسته استچه قدر بادمراد رحیل می داندز چرخ کام به شکر دروغ نتوان یافتکه راه حیله سایل بخیل می داندزبان راه بیابان اگر چه پیچیده استبه صد هزار روایت دلیل می داندامید رحم ز خورشید طلعتی است مراکه خون شبنم گل را سبیل می دانددلی که محرم اسرار غیب شد صائبنسیم را نفس جبرئیل می داند