انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 388 از 718:  « پیشین  1  ...  387  388  389  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۰

دلیل راه کج از مستقیم می داند
حکیم نبض صحیح از سقیم می داند

چه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤال
زبان اهل طلب را کریم می داند

به چشم اهل کمال است طفل شش روزه
اگر حکیم جهان را قدیم می داند

ز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرست
سبکسری که جهان را مقیم میداند

به دل مذکر حق باش ورنه طوطی هم
به حرف وصوت خدا را کریم می داند

ز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده است
قماش لاله وگل را نسیم می داند

مجو ز کج قلمان زینهار راست روی
که مار جنبش خود مستقیم می داند

ز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته را
سمندر آتش سوزان نعیم می داند

ز پرفشانی پروانه غافل است آن کس
که اضطراب چراغ از نسیم می داند

گناه نیست در اظهاردردعاشق را
مریض جمله جهان را حکیم می داند

به لن ترانی ار طور برنمی گردد
زبان برق تجلی کلیم می داند

ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد
دلی که حرف خنک را نسیم می داند

چرا به راه خدا حبه ای نمی بخشد
اگر بخیل خدا را کریم می داند

ز سفله جودنکردن کمال احسان است
غیور قدر سپهر لئیم می داند

ز راه درد توان یافت دردمندان را
پدر نمرده چه قدر یتیم می داند

کسی که دید خدا را به دیده عظمت
گناه اندک خود را عظیم می داند

زخجلت آب شوم چون به خاطر گذرد
که کرده های مرا آن علیم می داند

قدم ز گوشه خلوت نمی نهد بیرون
کسی که صحبت مردم عقیم می داند

به تیر کرده کمان را غلط ز کج بینی
کسی که وضع مرا مستقیم می داند

ز چشم زخم حوادث نمی توان شد امن
امید را دل آگاه بیم می داند

به فکر صائب من دیگران اگر نرسند
خوشم که صاحب طبع سلیم می داند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۱

قد تو سرو چمن را پیاده می داند
رخ تو چهره گل را گشاده می داند

کمان نرم ترا هر که چاشنی کرده است
کمان سخت فلک را کباده می داند

بودتمام به میزان عقل سنگ کسی
که ناقصان را برخود زیاده می داند

اگر به خاک برابر شود زبیقدری
سخن سوار فلک را پیاده می داند

به روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائب
دل رمیده من جام باده می داند




✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



غزل شماره ۳۸۸۲

دهان تنگ تو هرخرده دان نمی داند
که غیب را بجز از غیب دان نمی داند

اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند

کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند

نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند

ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند

به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند

به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند

خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند

عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند

ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند

نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۳

چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند

ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند

بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند

اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند

ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند

بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند

زبان غنچه پیچیده را درین گلزار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند

چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند

کلید مخزن اسرار غیب در غیب است
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند

درین بساط زبان شکسته دل را
بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند

حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند

ز وعده تو گرهها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند

زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند

قماش دست بلورین وپای سیمین را
بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند

چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند

اگر چه خانه آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند

بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۴

کجاست می که مرا شیرگیر گرداند
دماغ خشک مرا جوی شیر گرداند

خمار سردنفس را مجال حرف مده
که صبح را نفس سرد پیر گرداند

سخن پذیر دلی نیست در قلمرو خاک
سخن برای چه کس دلپذیر گرداند

نمی شود ز تب شکوه آتشین نفسم
اگر قضا وطنم کام شیر گرداند

مرا چه رتبه پیغام آن دهن صائب
همین بس است مرا در ضمیر گرداند




✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


غزل شماره ۳۸۸۵

کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
توان به چرخ سرخودزپیچ وتاب رساند

چه چشمهای خمارین ولعل میگون است
که می توان ز تماشای او شراب رساند

به مهره دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که خانه آیینه را به آب رساند

چگونه دست نشویم زذل که سبزه زنگ
در آبگینه من ریشه را به آب رساند

به ناامیدی از امید کامیاب شدم
به آب خضر مرا موجه سراب رساند

هزار حلقه زدم پیچ وتاب چون جوهر
چوتیغ تا به لبم چرخ یک دم آب رساند

ز دست دامن پاکان رها مکن زنهار
که قرب گل سر شبنم به آفتاب رساند

ز پیچ وتاب مکش سرکه رشته را صائب
به وصل گوهر شهوار پیچ وتاب رساند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۵

خط تو سلسله خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند

چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد
رخ تو خانه آیینه را به آب رساند

هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند

هزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند

بلندگشت زهر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه نقاب رساند

همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت مارا به آفتاب رساند

عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۶

خط تو سلسله خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند

چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد
رخ تو خانه آیینه را به آب رساند

هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند

هزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند

بلندگشت زهر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه نقاب رساند

همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت مارا به آفتاب رساند

عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۷

مرا شکستگی پا به آن جناب رساند
فتادگی سر شبنم به آفتاب رساند

ندوختم نظر از آفتاب عارض او
اگر چه خانه چشم مرا به آب رساند

همان که شست ز خاط جواب نامه من
هزاره نامه ننوشته را جواب رساند

زهر که گرد برآورد آن سبک جولان
ز راه لطف به پابوس آن رکاب رساند

زگریه قطع نظر چون کنم در این گلشن
که چشم تر سرشبنم به آفتاب رساند




✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


غزل شماره ۳۸۸۸

ز حرف بر لب شیرین او اثرماند
که دیده نقش پی مور بر شکر ماند

نثار سوختگان ساز خرده جان را
که چون به سوخته پیوسته شد شرر ماند

ز نوبهار چه گل چیند آن نوپرداز
که در مشاهده نقش بال وپر ماند

قرین صافدلان شو که بی صفا نشود
هزار سال اگر آب در گهر ماند

بسر نیامد طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثرماند

درین بهار که یک دانه زیر خاک نماند
روا مدارسرمابه زیر پرماند

خوشا کسی که ازین خاکدان چودرگذرد
زنقش پای چراغی به رهگذر ماند

کجاست گوشه آسوده ای که چون نعلین
خیال پوچ دو عالم برون درماند

به خنده زندگی خویش را مده برباد
که در چمن گل نشکفته بیشتر ماند

فریب گوشه دستار اعتبار مخور
که غنچه در بغل خا تازه ترماند

دوزلف یار به هم آنقدرنمی ماند
که روز ماوشب ما یکدگر ماند

اگربه خضر رسد می شودبیابان مرگ
ز راه هرکه به امید راهبر ماند

ز فکر بیش وکم رزق دل مخور صائب
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۸۹

به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند

نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند

بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند

ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند

چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند

بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند

سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند

چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند

مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند

چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند

یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند

مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند

ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۰

اثر ز همت مستانه در شراب نماند
فغان که در گهر شاهوارآب نماند

زبس که شیرمراکرداین ستمگر خون
ز روزگار امیدم به انقلاب نماند

منم که از دل خود نیست قسمتم ورنه
به دست کیست که فردی ازین کتاب نماند

به دلنوازی ما بست روزگارکمر
کنون که هیچ اثر از دل خراب نماند

زفیض پیر مغان ناامید چون باشم
که لعل در جگر سنگ بی شراب نماند

نداشت چاشنی بوسه پیش ازین دشنام
ز اشک ما رگ تلخی درین گلاب نماند

اگر نمی چکدم خون ز دل غفلت نیست
که نم ز تندی آتش درین کباب نماند

که رو به وادی دنیا پرفریب نهاد
که در کشاکش ایام چون سراب نماند

هزار شکر که جز دل درین جهان صائب
مرا امید گشایش به هیچ باب نماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۱

خزان رسید وگل افشانی بهار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند

چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت
که جای حاشیه زلف برکنار نماند

ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند

ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند

ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند

خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 388 از 718:  « پیشین  1  ...  387  388  389  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA