غزل شماره ۳۸۸۰ دلیل راه کج از مستقیم می داندحکیم نبض صحیح از سقیم می داندچه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤالزبان اهل طلب را کریم می داندبه چشم اهل کمال است طفل شش روزهاگر حکیم جهان را قدیم می داندز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرستسبکسری که جهان را مقیم میداندبه دل مذکر حق باش ورنه طوطی همبه حرف وصوت خدا را کریم می داندز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده استقماش لاله وگل را نسیم می داندمجو ز کج قلمان زینهار راست رویکه مار جنبش خود مستقیم می داندز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته راسمندر آتش سوزان نعیم می داندز پرفشانی پروانه غافل است آن کسکه اضطراب چراغ از نسیم می داندگناه نیست در اظهاردردعاشق رامریض جمله جهان را حکیم می داندبه لن ترانی ار طور برنمی گرددزبان برق تجلی کلیم می داندز گفتگوی ملامتگران چه غم دارددلی که حرف خنک را نسیم می داندچرا به راه خدا حبه ای نمی بخشداگر بخیل خدا را کریم می داندز سفله جودنکردن کمال احسان استغیور قدر سپهر لئیم می داندز راه درد توان یافت دردمندان راپدر نمرده چه قدر یتیم می داندکسی که دید خدا را به دیده عظمتگناه اندک خود را عظیم می داندزخجلت آب شوم چون به خاطر گذردکه کرده های مرا آن علیم می داندقدم ز گوشه خلوت نمی نهد بیرونکسی که صحبت مردم عقیم می داندبه تیر کرده کمان را غلط ز کج بینیکسی که وضع مرا مستقیم می داندز چشم زخم حوادث نمی توان شد امنامید را دل آگاه بیم می داندبه فکر صائب من دیگران اگر نرسندخوشم که صاحب طبع سلیم می داند
غزل شماره ۳۸۸۱ قد تو سرو چمن را پیاده می داندرخ تو چهره گل را گشاده می داندکمان نرم ترا هر که چاشنی کرده استکمان سخت فلک را کباده می داندبودتمام به میزان عقل سنگ کسیکه ناقصان را برخود زیاده می دانداگر به خاک برابر شود زبیقدریسخن سوار فلک را پیاده می داندبه روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائبدل رمیده من جام باده می داند ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۸۸۲ دهان تنگ تو هرخرده دان نمی داندکه غیب را بجز از غیب دان نمی دانداگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهانهنوز شوق مرا خوش عنان نمی داندکسی که نیست تنک مایه از شعور و خردبه هر بها که بود می گران نمی داندنفس گداخته خود را به گلستان برسانکه ایستادگی این کاروان نمی داندملایمت سپر انقلاب دوران استکه نخل موم بهار و خزان نمی داندبه نام بلبل من گرچه باغ شد مشهورهنوز نام مرا باغبان نمی داندبه داغ عشق بسوز وبساز چون مردانکه آفتاب قیامت امان نمی داندخوشند اهل سعادت به سختی از دنیاهما ز مایده جز استخوان نمی داندعجب که برخورد از روزگار پیری همچنین که قدر جوانی جوان نمی داندز پوست راه به مغز ندیده نتوان بردطبیب حال دل ناتوان نمی داندنشد به رخنه دل هرکه آشنا صائبره برون شد ازین خاکدان نمی داند
غزل شماره ۳۸۸۳ چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داندز عشق حال مرا هیچ کس نمی داندترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داندمرا سزای جفا هیچ کس نمی داندبجز دلت که زبان با دلم یکی داردعیار شوق مرا هیچ کس نمی دانداگر چه جوهریان عزیز دارد مصربهای یوسف ما هیچ کس نمی داندز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوارچه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداندبغیر من که درین بوته ها گداخته امعیار شرم و حیا هیچ کس نمی داندزبان غنچه پیچیده را درین گلزاربجز نسیم صبا هیچ کس نمی داندچو عاجزان سپرانداز پیش مژگانشکه دفع تیر قضا هیچ کس نمی داندکلید مخزن اسرار غیب در غیب استدهان تنگ ترا هیچ کس نمی دانددرین بساط زبان شکسته دل رابغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داندحجاب نیست در بسته عیبجویان رابخیل را چوگدا هیچ کس نمی داندز وعده تو گرهها که در دل است مرابغیر بند قبا هیچ کس نمی داندزبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگیمرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داندقماش دست بلورین وپای سیمین رابجز نگار وحنا هیچ کس نمی داندچو موجه ای که به دریا بیکنار افتدقرارگاه مرا هیچ کس نمیدانداگر چه خانه آیینه است روی زمیننفس کشیدن ما هیچ کس نمی داندبغیر نرگس بیمار گلرخان صائبعلاج درد مرا هیچ کس نمی داند
غزل شماره ۳۸۸۴ کجاست می که مرا شیرگیر گردانددماغ خشک مرا جوی شیر گرداندخمار سردنفس را مجال حرف مدهکه صبح را نفس سرد پیر گرداندسخن پذیر دلی نیست در قلمرو خاکسخن برای چه کس دلپذیر گرداندنمی شود ز تب شکوه آتشین نفسماگر قضا وطنم کام شیر گرداندمرا چه رتبه پیغام آن دهن صائبهمین بس است مرا در ضمیر گرداند ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۸۸۵ کمند زلف تو خود را به آفتاب رساندتوان به چرخ سرخودزپیچ وتاب رساندچه چشمهای خمارین ولعل میگون استکه می توان ز تماشای او شراب رساندبه مهره دل مومین من چه خواهد کردرخی که خانه آیینه را به آب رساندچگونه دست نشویم زذل که سبزه زنگدر آبگینه من ریشه را به آب رساندبه ناامیدی از امید کامیاب شدمبه آب خضر مرا موجه سراب رساندهزار حلقه زدم پیچ وتاب چون جوهرچوتیغ تا به لبم چرخ یک دم آب رساندز دست دامن پاکان رها مکن زنهارکه قرب گل سر شبنم به آفتاب رساندز پیچ وتاب مکش سرکه رشته را صائببه وصل گوهر شهوار پیچ وتاب رساند
غزل شماره ۳۸۸۵ خط تو سلسله خود به مشک ناب رساندکمند زلف تو خود را به آفتاب رساندچگونه شمع تجلی ز رشک نگدازدرخ تو خانه آیینه را به آب رساندهلاک فیض سبکروحیم که از گلشنبه یک نفس سر شبنم به آفتاب رساندهزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیفپی گذشتن من زورق حباب رساندبلندگشت زهر گوشه هایهوی سپنددگر که دست به آن گوشه نقاب رساندهمان به چشم تو از ذره کم عیارتریماگر چه شهرت مارا به آفتاب رساندعجب که مصرعی از پیش کلک او بجهدچنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
غزل شماره ۳۸۸۶ خط تو سلسله خود به مشک ناب رساندکمند زلف تو خود را به آفتاب رساندچگونه شمع تجلی ز رشک نگدازدرخ تو خانه آیینه را به آب رساندهلاک فیض سبکروحیم که از گلشنبه یک نفس سر شبنم به آفتاب رساندهزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیفپی گذشتن من زورق حباب رساندبلندگشت زهر گوشه هایهوی سپنددگر که دست به آن گوشه نقاب رساندهمان به چشم تو از ذره کم عیارتریماگر چه شهرت مارا به آفتاب رساندعجب که مصرعی از پیش کلک او بجهدچنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
غزل شماره ۳۸۸۷ مرا شکستگی پا به آن جناب رساندفتادگی سر شبنم به آفتاب رساندندوختم نظر از آفتاب عارض اواگر چه خانه چشم مرا به آب رساندهمان که شست ز خاط جواب نامه منهزاره نامه ننوشته را جواب رساندزهر که گرد برآورد آن سبک جولانز راه لطف به پابوس آن رکاب رساندزگریه قطع نظر چون کنم در این گلشنکه چشم تر سرشبنم به آفتاب رساند ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۸۸۸ ز حرف بر لب شیرین او اثرماندکه دیده نقش پی مور بر شکر ماندنثار سوختگان ساز خرده جان راکه چون به سوخته پیوسته شد شرر ماندز نوبهار چه گل چیند آن نوپردازکه در مشاهده نقش بال وپر ماندقرین صافدلان شو که بی صفا نشودهزار سال اگر آب در گهر ماندبسر نیامد طومار عمر جهدی کنکه چون قلم ز تو در هر قدم اثرمانددرین بهار که یک دانه زیر خاک نماندروا مدارسرمابه زیر پرماندخوشا کسی که ازین خاکدان چودرگذردزنقش پای چراغی به رهگذر ماندکجاست گوشه آسوده ای که چون نعلینخیال پوچ دو عالم برون درماندبه خنده زندگی خویش را مده بربادکه در چمن گل نشکفته بیشتر ماندفریب گوشه دستار اعتبار مخورکه غنچه در بغل خا تازه ترمانددوزلف یار به هم آنقدرنمی ماندکه روز ماوشب ما یکدگر مانداگربه خضر رسد می شودبیابان مرگز راه هرکه به امید راهبر ماندز فکر بیش وکم رزق دل مخور صائبکه راه طی شود و توشه بر کمر ماند
غزل شماره ۳۸۸۹ به زیر چرخ مقوس که جاودان ماندکدام تیر شنیدی که در کمان ماندنصیب من ز جوانی دریغ وافسوس استز گلستان خس وخاری به باغبان ماندبهشت بوته خاری است با کهنسالیخوش است عالم اگر آدمی جوان ماندز زنگ آینه اش صیقلی نمی گرددچو خضر هر که درین نشأه جاودان ماندچنین که می پرد از حرص خاکیان را چشمعجب اگر پرکاهی به کهکشان ماندبود ز قافله عشق چرخ آبله پاپیاده ای که به دنبال کاروان ماندسخن رسد به خریدار چون غریب شودکه ماه مصر محال است در دکان ماندچو می توان به خرابی زگنج شد معمورکسی برای چه در قید خانمان ماندمپوش چشم ز روی نکو که چون شبنمبه ما چراندن چشمی ز گلستان ماندچنان مکن که سرحرف شکوه باز کندزبان من که به شمشیر خونچکان ماندیکی هزار شد از عیبجو بصیرت منز دزد دیده بازی به پاسبان ماندمصوری که شبیه ترا کند تصویرز خامه اش سرانگشت در دهان ماندز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک استکه در گلوی هما صائب استخوان ماند
غزل شماره ۳۸۹۰ اثر ز همت مستانه در شراب نماندفغان که در گهر شاهوارآب نماندزبس که شیرمراکرداین ستمگر خونز روزگار امیدم به انقلاب نماندمنم که از دل خود نیست قسمتم ورنهبه دست کیست که فردی ازین کتاب نماندبه دلنوازی ما بست روزگارکمرکنون که هیچ اثر از دل خراب نماندزفیض پیر مغان ناامید چون باشمکه لعل در جگر سنگ بی شراب نماندنداشت چاشنی بوسه پیش ازین دشنامز اشک ما رگ تلخی درین گلاب نمانداگر نمی چکدم خون ز دل غفلت نیستکه نم ز تندی آتش درین کباب نماندکه رو به وادی دنیا پرفریب نهادکه در کشاکش ایام چون سراب نماندهزار شکر که جز دل درین جهان صائبمرا امید گشایش به هیچ باب نماند
غزل شماره ۳۸۹۱ خزان رسید وگل افشانی بهار نماندبه دست بوسه فریب چمن نگار نماندچنان غبار خط آن صفحه عذار گرفتکه جای حاشیه زلف برکنار نماندز خوشه چینی این چهره های گندم گونسفید را به نظر یک جو اعتبار نماندز نغمه سنجی داود گوش می گیرندفغان که نغمه شناسی درین دیار نماندز پیش آتش خویش چگونه بگریزممرا که قوت پرواز یک شرار نماندخموشیم اثر شکر نیست چون صائبدماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند