انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 389 از 718:  « پیشین  1  ...  388  389  390  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۲

به زلف سنبل وخط بنفشه کی پیچم
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند

چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه فراغ نماند

مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند

دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد
درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند

در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند

بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح ونوردر چراغ نماند

معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند

چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۳

نه گل نه لاله درین خارزار می ماند
دویدنی به نسیم بهار می ماند

مآل خنده بودگریه پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می ماند

بساط خاک بودراه وخلق نقش قدم
کدام نقش قدم پایدار می ماند

به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل
چراغ زنده دلی برقرار میماند

چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می ماند

بریز برگ وبکش بار کز خزان برجا
درین حدیقه همین برگ وبار می ماند

مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد
که لاله اش به چراغ مزار می ماند

غبار خط تو تابسته است در دل نقش
دلم به مصحف خط غبار می ماند

مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می ماند

زلاله وگل این باغ وبوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۴

فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند

طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند

زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند

نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند

شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند

ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند

مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند

ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند

کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند

گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند

ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند

چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند

تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند

زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند

سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۴

فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند

طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند

زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند

نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند

شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند

ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند

مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند

ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند

کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند

گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند

ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند

چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند

تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند

زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند

سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۵

سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند

گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند

مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند

عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند

زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند

صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند

به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند

خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند

سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۶

زخنده تو گره در دلی نمی ماند
تو چون گشاده شوی مشکلی نمی ماند

اگر بهارتویی شوره رار گلزارست
اگر کریم تویی سایلی نمی ماند

به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست
تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند

جهان به دیده ارباب معرفت هیچ است
چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند

اگر چه منزل این راه دور بسیارست
تو چون زخودگذری منزلی نمی ماند

هزار بار به از آمدن بود رفتن
ز زندگانی اگر حاصلی نمی ماند

تمام مشکل عالم درین گره بسته است
چو دل گشاده شود مشکلی نمی ماند

صریر کلک تو می آورد جنون صائب
به مجمعی که تویی عاقلی نمی ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۷

موحدان که به لیل ونهار ساخته اند
به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند

به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند
به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند

ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان
چو لاله با جگر داغدار ساخته اند

گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع
زبس عقیق ترا آبدار ساخته اند

به وصل زلف ورخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته اند

به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی
مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند

به رنگ شبنم گل برزمین نمی مانند
کسان که آینه را بی غبار ساخته اند

توانگرند گروهی که خانه خود را
زعکس چهره خود زرنگار ساخته اند

کمند همت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق ترا بی کنار ساخته اند

چراغ زنده دلی را که چشم بد مرساد
نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۸

سبکروان به زمینی که پاگذاشته اند
بنای خانه بدوشی بجا گذاشته اند

کمند جاذبه مقصدست مردان را
ز دست خویش عنانی که وا گذاشته اند

خسیس تر ز جهان آن خسیس طبعانند
که دل به عشوه این بیوفا گذاشته اند

عجب که روز جزا سر برآورند از خاک
کسان که خانه دل بی صفا گذاشته اند

خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشته اند

عجب که اهل دل از دل به مدعا نرسند
که رو به کعبه حاجت رواگذاشته اند

چه فارغند ز رد وقبول مردانی
که پای خود به مقام رضا گذاشته اند

عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو وا گذاشته اند

چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشته اند

مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بی مدعا گذاشته اند

معاشران که ز هم نقد وقت می دزدند
چه نعمتی است که ما را به ما گذاشته اند

ربوده است دل بدگمان قرار ترا
وگرنه قسمت هرکس جدا گذاشته اند

فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب بند گرانم به پاگذاشته اند

مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم بجاگذاشته اند

میار دست فضولی ز آستین بیرون
که شمع وشیشه وساغربجاگذاشته اند

چه شد که هیچ نداری کم است این نعمت
که آستان ترا بی گدا گذاشته اند

مباش محو اثرهای خود تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چهاگذاشته اند

دعای صدرنشینان نمی رسد صائب
به محفلی که ترا بی دعا گذاشته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۸۹۹

سبکروان ز خم آسمان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند

چگونه قامت خود زود زود راست کنند
چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند

عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه آه از جهان برآمده اند

به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند

کدام غنچه محجوب در خودآرایی است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند

ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند

سزای صدرنشینان اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند

نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند

چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند

جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۰

فسردگان که اسیر جهان اسبابند
به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند

ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند

چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده خوابند

مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بیتابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
خجل ز آینه داران عالم آبند

نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر
چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند

خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
که سر جیب فرو برده همچو گردابند

تهی ز باده حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه سر بسته پر می نابند

به چشم قبله شناسان عالم تجرید
ز خود تهی شدگان زمانه محرابند

رواج عالم تقلید سنگ راه شده است
وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند

به آشنایی مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 389 از 718:  « پیشین  1  ...  388  389  390  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA