غزل شماره ۳۷۶ به عزم صید چین سازد چو زلف صیدبندش رارم آهو به استقبال می آید کمندش راکه دارد شهسواری این چنین یاد از پری رویان؟که از شادی نمی باشد نشان پاسمندش راشود هر حلقه ای انگشتر پای نگارینشنبندد بر کمر آن شوخ اگر زلف بلندش راز شیرینی به هم چسبد لب خمیازه پردازشبه خاطر بگذراند هر که لعل نوشخندش رانمی پیچید سر چون قمریان از طوق فرمانشاگر صید حرم می دید زلف صید بندش راحیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهمکه آرم در نظر با کام دل، قد بلندش راز بی باکی به درد عاشق بی دل نپردازدمگر خط مهربان سازد دل نادردمندش رابه دیدن صید دلها می کند زلف رسای اوز گیرایی نباشد احتیاج چین کمندش راکه دارد صائب از خوبان چنین حسن گلوسوزی؟که بلبل می کند از خرده گلها سپندش را
غزل شماره ۳۷۷ چمن پیرا اگر می دید روی چون بهارش رابه گلچینان هدر می کرد خون لاله زارش رانگردد تشنه در گرمای صحرای قیامت همبه خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش رابر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شدبه این عنوان اگر خط گیرد اطراف عذارش رادل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنونشکوه جبهه شیران بود لوح مزارش رامگر در بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟که سر و انگشت حیرت گشت بر لب جویبارش رافضای غنچه با جوش بهاران برنمی آیددهم چون جای در دل درد و داغ بی شمارش را؟کتانی می شود پیراهن تن ماه تابان راکه ریزد پرتو مهتاب از هم پود و تارش راکسی را می رسد از خاکساران لاف دلتنگیکه نتواند پریشان ساختن صرصر غبارش رابه عهد ساعد سیمین او هر صبح از غیرتبه دندان می گزد خورشید دست رعشه دارش رامریز از سادگی رنگ اقامت در گذرگاهیکه آتش زیر پا از لاله باشد کوهسارش رادرین بستانسرا غیرت به نخلی می برم صائبکه پیش از برگریز از خود فشاند برگ و بارش را
غزل شماره ۳۷۸ ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش راز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش رابه بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آردسبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش رابه حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفلکه چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش رامرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دلکه باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش رادرین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتاکه داند همچو آغوش صدف کام نهنگش رابیابان قناعت وسعتی دارد که هر مورینمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش رامن دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائبکه گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را
غزل شماره ۳۷۹ چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش راکنم شیرازه اوراق دل، موی میانش راکیم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟مرا این بس که گرد سر بگردم باغبانش راکنار حسرتی از طوق قمری تنگتر دارمنمی دانم که چون در بر کشم سرو روانش را؟اگر بر آسمان ناز رفته است آن هلال ابروبه زور چرب نرمی می کشم آخر کمانش راکه حد دارد نظر بازی کند با چین ابرویش؟دهانم تلخ شد تا چاشنی کردم کمانش رادر آن وادی که مغزم سرمه چشم غزالان شدز دست موج، روغن می چکد ریگ روانش رااگر خصم قوی بنیاد، کوه بیستون گرددز برق تیشه جوی شیر سازم استخوانش راچسان معلوم گردد رتبه حسن سخن صائب؟که دارد در میان گرد کسادی کاروانش را
غزل شماره ۳۸۰ به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش رابه نوبت پاس می دارند گلها خار راهش راز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آیدمگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش رابه این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالینمی پاشد ز هم باد صبا گرد سپاهش راکند از دورباش ناز او پهلو تهی گردونچه حد دارد که در آغوش گیرد هاله ماهش را؟ز شوخی گر چه می ماند به آهو چشم پر کارششکوه پنجه شیرست مژگان سیاهش راز دست انداز او گردد نگارین، پای سیمینشنپیچد بر کمر در جلوه، گر زلف سیاهش رابه سیر کوچه باغ خلد اگر اقبال فرمایدعبیر پیرهن سازند حوران خاک راهش راعزیز مصر تا کنعان گریبان چاک می آمداگر می داشت یوسف در نکویی دستگاهش راز فکر قامت رعنای او دل حسرتی داردکه چون طول امل پایان نباشد مد آهش راازان غارتگر ایمان و دل، رویی که من دیدمعجب دارم به رو آرند در محشر گناهش رازد از بی تابی دل بر در بیگانگی صائبپس از عمری که با خود آشنا کردم نگاهش را
غزل شماره ۳۸۱ کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش راخبر از حسرت سرشار من زان لب کسی داردکه خالی آورد از چشمه حیوان سبویش رادلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایمبه دریا متصل هر کس نگردانده است جویش راندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیدهتماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش راکسی کز چشمه تیغ شهادت تازه شد جانشبه آب خضر هیهات است تر سازد گلویش راز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیساناگر گردآوری می کرد سایل آبرویش راجگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانیز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش رابهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شدصبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را
غزل شماره ۳۸۲ نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق رابود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق راگهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشدوگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق راازان پاک است از گرد علایق دامن پاکشکه دایم در نظر آب روانی هست عاشق رامروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستنبکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق راازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب اوکه در مد نظر موی میانی هست عاشق رانباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دلدرین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق راکمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدنز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق راهمین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلودرین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق راازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردانکه از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق راز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکشز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق راچرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق راازان در چار موسم بر سر شورست سودایشکه چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق رابه باطن قهرمان عشق دارد اختیارش رابه کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق راندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهیبه صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق رازبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشدبه خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق راز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داندکه در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق راکهنسالی می کم زور را پر زور می سازدپس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق راز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائبز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
غزل شماره ۳۸۳ نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق راکه باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق رابه بوی گل ز خواب بی خودی بیدار شد بلبلزهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق راز کوه بیستون فرهاد ازان بیرون نمی آیدکه می گردد دو بالا، ناله در کهسار عاشق راصف مژگان نگردد پرده دار چشم قربانیقیامت کی ز شغل خود کند بیکار عاشق را؟خم پر می به خشت از جوش هیهات است بنشیندنگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق راتو کز شور جنون بی بهره ای فکر سر خود کنکه جوش مغز خواهد کرد بی دستار عاشق رادم شمشیر برق از هر گیاهی برنمی گرددز جولان نیست مانع وادی پر خار عاشق راز خط روزی که شد خون عقیقش مشک، دانستمکه خواهد سوخت در دل آرزو بسیار عاشق راگرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گرددندارد لنگر کوه غم از رفتار عاشق رابه هر بی پرده ای اظهار نتوان کرد راز خوددل شبها بود گنجینه اسرار عاشق رافریب خال گندم گون او خوردم، ندانستمکه خواهد ساختن این نقطه بی پرگار عاشق رابه عیب بی وفایی همچو گل مشهور می گردداگر در سوختن از پا برآید خار عاشق راز شوق سنگ طفلان چون فلاخن نیست آرامشاگر چه هست چون دل شیشه ای در بار عاشق رامی لعلی اگر در سنگ رو پنهان کند صائببس است از هر دو عالم نشأه دیدار عاشق را
غزل شماره ۳۸۴ مجو از زاهدان خشک طینت گوهر عرفانکه از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل رانباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسانکه بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل راندارد گریه کردن حاصلی در پیش بی دردانمیفشان در زمین شور صائب تخم قابل راغبار خط جانان لنگر آرام شد دل راکه سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل راتفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز توتو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل رانباشد خونبها آن را که شادی مرگ می گرددنگیرد خون ما چون خون گل دامان قاتل راسماع اهل دل را نغمه پردازی نمی بایدکه باشد مطرب از بال و پر خود مرغ بسمل رابه چشم من که با درد طلب قانع ز مطلوبمره خوابیده دارد راحت و آرام منزل را
غزل شماره ۳۸۵ معلم نیست حاجت در تپیدن کشته دل راکه خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل رابه خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آردمگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل رانمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنهعقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل رادرین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟که گردش سرمه آواز می گردد سلاسل رادل بی عشق را در رخنه دیوار نسیان نهمبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل رازیاد مرگ اگر بی تاب گردم جای آن داردکه من در راه کردم از گرانی خواب منزل راز شور بحر دارد لذتی جان غریق منکه باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل راز بی دردی نباشد سیر باغ ما که از حیرتبه شاخ گل غلط کردیم دست و تیغ قاتل رادل مجروح ما را بی قراری در سماع آردکه پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل راگوارا کرد مرگ تلخ را دنیای پر وحشتره خوابیده دارد در سفر آرام منزل راشکایت داشتم از تیره بختی ها، ندانستمکه گردد زنگ غفلت بخت سبز آیینه دل راغبار غم نظر بر مردم روشن گهر داردنصیبی نیست از گرد یتیمی مهره گل رازر ناقص عیار از بوته صائب می شود کاملروان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را