غزل شماره ۳۹۰۱ سزد که خرده جان را کند نثار سپندکه یافت راه سخن در حریم یار سپندسرشک گرم که گوهر فروز این دریاستکه مجمرست صدف در شاهوار سپندز آتشین رخ او بزم آب ورنگی یافتکه شد چو دانه یاقوت آبدار سپندچنین که عشق مرا بیقرار ساخته استز آرمیده دلان است ازین قرار سپندمدار دست ز بیطاقتی که می گرددبه دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپندفروغ حسن نفس سرمه می کند در کامچه دل تهی کند از ناله پیش یار سپندبه عیش خلوت خاص تو چشم بی مرسادکه پایکوبان ز آتش کند گذار سپندقیامت است در آن انجمن که عارض اوز می فروزد و ریزد ستاره وار سپندتوان به بال رمیدن گذشت از عالمکه جسته جسته ز آتش کند گذار سپندچه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بودکه مجمرست زمین گیر وبیقرار سپندچنان ز دایره روی یار حیران شدکه همچو مرکز گردید پایدار سپندنوای سوختگان کوه را به رقص آردبنای صبر مرا کرد تارومار سپندز حسن طبع رهی باد دیده بد دورکه دشت مجمره گردید وکوهسار سپندبه اضطراب دل ما نمی رسد صائباگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
غزل شماره ۳۹۰۲ چه دیده است در آن آتشین عذار سپندکه بی ملاحظه جان را کند نثار سپندستاره سوختگان ایمنند از دوزخنسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپندز حیرت تو شرر پای در حنا داردبه مجلس تو چه شوخی برد به کار سپندز بیم دیده بد تا به حشر می رویدشهید عشق ترا از سر مزار سپندز بیقراری عاشق چه کار می آیدبه محفلی که بود پای در نگار سپندز قرب شعله فغان می کند چه خواهد کرداگر به سوخته جانی شود دچار سپندگره ز هستی موهوم خویش تا نگشودز وصل شعله نگردید کاکمار سپندمرا امید سلامت ز آتشین رویی استکه می برد ز سویدای دل به کار سپندکه برفروخت رخ ازمی که می شکست امشبکلاه گوشه به گردون ستاره وار سپندنمی رسد به عیار دل رمیده مااگر چه هست به بیطاقتی سوار سپندفدای عشق شو ای دل تا گذشت از سرز شعله یافت پر وبال زرنگار سپندبه ناله ای دل خود را ز درد خالی کردمیان سوختگان شد سبک عیار سپندکشید پرده ز اسرار عشق ناله مافکند بخیه آتش به روی کار سپندنشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیماگر نباشد در بزم آن نگار سپندچه جای ناله گستاخ ما بود صائببه محفلی که خموشی کند شعار سپند
غزل شماره ۳۹۰۳ فسردگان که طلسم وجود نشکستندازین چه سود که چون کف به بحر پیوستندز جوش بیخبری کرده ایم خود را گمو گرنه توشه ما بر میان ما بستندچه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریختکه در زمین چو خم می زجوش ننشستندهنوز دایره چرخ بود بی پرگارکه طوق عشق ترا بر گلوی ما بستندخوش آن گروه که برداشتند بار جهانوزاین محیط دل یک حباب نشکستندسبکروان که فشاندند دامن از عالمز دار وگیر خس وخار آرزو رستندز آب بحر جدایی حبابها را نیستچه شد دوروزی اگر باددر گره بستندمساز برگ اقامت که مردم آزاددرین ریاض زپا همچو سرو ننشستندجماعتی که مجرد شدند همچو الفچو تیرآه ز نه جوشن فلک جستندگمان بری که ز جنگ پلنگ می آیندز بس که مردم عالم به روی هم جستندجماعتی که در اینجا نفس شمرده زدنددر آن جهان ز حساب وکتاب وارستندز انفعال سر از خانه برنمی آرنددرین بهار گروهی که توبه نشکستندجماعتی که به افتادگان نپردازنداگر به عرش برآیند همچنان پستندمکن ملامت عشاق بیخبرکاین قومز خود نیند اگر نیستند اگر هستندز آشنایی مردم کناره کن صائبکه از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
غزل شماره ۳۹۰۴ خوش آن کسان که دردل برآرزو بستندبه اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستندبه نقد جنت در بسته یافتند اینجابه روی خلق گروهی که در فروبستندبه چاره دردسر خود مبر که از صندلبه چوب، دست طبیبان چاره جو بستندکجا به صبح امید نمک شود بیداربه زخم هرکه در فیض از رفوبستندنژاد گوهر من از محیط بیرنگی استمرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستندکجا رسند به دریا فسرده طبعانیکه آب مرده خود در هزارجوبستندشدم غبار و چو قمری همان گرفتارمچه روز بود مرا طوق بر گلو بستندشراب ناب بود رزق خاکسارانیکه پیش خم دهن خودز گفتگو بستندز باغ خلد ثمر می خورند بی منتبه پای نخل خودآنان که آبرو بستنداگر به نعمت الوان ترا خمش کردندمرا به گریه خونین ره گلو بستندچو سنگ چاشنی پختگی نمی یابددلی که بر ثمر خام آرزو بستندجماعتی که ندادند دل به ناله مابه خانه دل خود راه رفت ورو بستندبه زیر خاک نمانند رهنوردانیکه دامنی به میان بهر جستجو بستندخموش باش نظر کن به طوطیان صائبکه جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
غزل شماره ۳۹۰۵ سحر که چهره خورشید را به خون شستندگلیم بخت من از آب نیلگون شستندرخ از غبار تعلق چو آفتاب بشویکه گرد پنبه حلاج را به خون شستندصباح روز قیامت چه سرخ رو باشندکسان که رو به قدحهای لاله گون شستندخبر کبوتر چاه ذقن به بابل بردتمام بابلیان دست از فسون شستندبه هم پیاله ومینا یکی شدند امشبز کاسه سر من عقل ذوفنون شستندسخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدرجبین شعر به آب گهر کنون شستند
غزل شماره ۳۹۰۶ هزار نقش مخالف به کار ما کردندچها به آینه بی غبار ما کردندبه این بهانه که خاری برآورند از دلهزار زخم نمایان به کار ما کردندشد از خرابی ما سیل ناامید آن روزکه خاکساری ما را حصار ما کردندشده است دامن ما همچو دامن کهسارز بس که سنگ ملامت به کار ما کردندهنوز دیده روحانیان گهرریزستازان نظر که به مشت غبار ما کردندبه چشم همت ما چون دو قطره اشک استاگر چه نقد دو عالم نثار ما کردندنظاره گل شب بوی فیض را صائبنصیب دیده شب زنده دار ما کردند
غزل شماره ۳۹۰۷ سبکروان که طلبکار یار می گردندغبار رهگذر انتظار می گردندبرآز قید علایق که خانه بردوشانز سیل حادثه کم بیقرار می گردندز پشت مرکب چوبین دار بی برگانبه دوش چرخ چو عیسی سوار می گردندجماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاطبه هر مذاق چو می خوشگوار می گردندبه نقد وقت گروهی که دل نمی بندندهمیشه خرج ره انتظار می گردندز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهندگرهگشا چو نسیم بهار می گردندز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرندکه عاقبت گهر شاهوار می گردندبه آب خضر ندارند کار موزونانسخنوران به سخن پایدار می گردندحذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلقجماعتی که ز خود شرمسار می گردندز سایه پروبال هما سبک مغزانشکار دولت ناپایدار می گردندز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتادعزیز خوارکنان زود خوار می گردندچو نافه مردم خونین جگر نمی دانندکه صاحب نفس مشکبار می گردندچنین که مست غرورند دلبران صائبکجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
غزل شماره ۳۹۰۸ اگر ز چهره داغم نقاب بردارندجهانیان نظر از آفتاب بردارندچنان مکن که به حال خودت گذارد عشقنه دوستی است که دست از کباب بردارندز چشم شور تماشاییان مشو غافلکه رنگ نشأه ز روی شراب بردارندز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدندکه نخل موم من از آفتاب بردارنداگر به مجلس روحانیان رسی صائببگو که قسمت ما را شراب بردارند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۳۹۰۹ کسان که جانب هم را نگه می دارنددر آفتاب قیامت پناه می دارندهر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلانبه تیغ قطع تعلق نگاه می دارندگره ز کار گروهی گشاده گردد زودکه چون حباب سر بی کلاه می دارندجماعتی که ز روز حساب آگاهندنفس شمرده تر از صبحگاه می دارندز نامه سیه خویش نیستم نومیدامید بیش به ابر سیاه می دارندز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیمسبکروان چه از غم از خار راه می دارندبر آن گروه حلال است لاف خودداریکه از جمال تو پاس نگاه می دارندبه هیچ عذر ندارند حاجتی صائبجماعتی که حجاب از گناه می دارند
غزل شماره ۳۹۱۰ سمنبران که به لب آبدار چون گهرندبه چهره از جگر عاشقان برشته ترندنظر سیاه مگردان به لاله رخسارانکه برگریز دل ونوبهار چشم ترندبه آسیای فلک دانه ای نخواهد ماندچنین که سنگدلان در شکست یکدیگرندخبر ز خرده عیب نهان هم دارندبه قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرندنفس چو صبح نسازند زیر گردون راستسبکروان که ازین راه دور باخبرندبه روشنایی شمع مزار سوگندستکه مردگان به ازین زندگان بی اثرندحضور سوختگان مغتنم شمر صائبکه روشنان جهان چون ستاره سحرند
غزل شماره ۳۹۱۱ به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برندهزار عقد گهر با لب خموش برندبه حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلودکه فیض آینه از طوطی خموش برندبر آن گروه حلال است سیر این گلشنکه همچو غنچه زبان آورند وگوش برندچنان ربوده اطوار بیخودان شده امکه من ز هوش روم هر که را ز هوش برندغبار صدفدلان است کیمیای وجودز باده فیض حریفان دردنوش برندز پای خم نرود پای من به سیر بهشتمگر به عرصه محشر مرا به دوش برندچه مهر برلب دریاتوان زد از گرداببه داغ از سردیوانگان چه جوش برندیکی هزار شود هوش من ز باده نابمگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برندبه بزم غیر دل خویش می خورد عاشقچو بلبلی که به دکان گلفروش برندچنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خودمگر ز خانه آیینه اش به دوش برندکجاست مطرب آتش ترانه ای صائبکه زاهدان همه انگشتها به گوش برند