انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 390 از 718:  « پیشین  1  ...  389  390  391  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۱

سزد که خرده جان را کند نثار سپند
که یافت راه سخن در حریم یار سپند

سرشک گرم که گوهر فروز این دریاست
که مجمرست صدف در شاهوار سپند

ز آتشین رخ او بزم آب ورنگی یافت
که شد چو دانه یاقوت آبدار سپند

چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است
ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند

مدار دست ز بیطاقتی که می گردد
به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند

فروغ حسن نفس سرمه می کند در کام
چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند

به عیش خلوت خاص تو چشم بی مرساد
که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند

قیامت است در آن انجمن که عارض او
ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند

توان به بال رمیدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند

چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود
که مجمرست زمین گیر وبیقرار سپند

چنان ز دایره روی یار حیران شد
که همچو مرکز گردید پایدار سپند

نوای سوختگان کوه را به رقص آرد
بنای صبر مرا کرد تارومار سپند

ز حسن طبع رهی باد دیده بد دور
که دشت مجمره گردید وکوهسار سپند

به اضطراب دل ما نمی رسد صائب
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۲

چه دیده است در آن آتشین عذار سپند
که بی ملاحظه جان را کند نثار سپند

ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ
نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند

ز حیرت تو شرر پای در حنا دارد
به مجلس تو چه شوخی برد به کار سپند

ز بیم دیده بد تا به حشر می روید
شهید عشق ترا از سر مزار سپند

ز بیقراری عاشق چه کار می آید
به محفلی که بود پای در نگار سپند

ز قرب شعله فغان می کند چه خواهد کرد
اگر به سوخته جانی شود دچار سپند

گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود
ز وصل شعله نگردید کاکمار سپند

مرا امید سلامت ز آتشین رویی است
که می برد ز سویدای دل به کار سپند

که برفروخت رخ ازمی که می شکست امشب
کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند

نمی رسد به عیار دل رمیده ما
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند

فدای عشق شو ای دل تا گذشت از سر
ز شعله یافت پر وبال زرنگار سپند

به ناله ای دل خود را ز درد خالی کرد
میان سوختگان شد سبک عیار سپند

کشید پرده ز اسرار عشق ناله ما
فکند بخیه آتش به روی کار سپند

نشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیم
اگر نباشد در بزم آن نگار سپند

چه جای ناله گستاخ ما بود صائب
به محفلی که خموشی کند شعار سپند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۳

فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند

ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم
و گرنه توشه ما بر میان ما بستند

چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند

هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند

خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاین محیط دل یک حباب نشکستند

سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدایی حبابها را نیست
چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند

مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند

جماعتی که مجرد شدند همچو الف
چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند

گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند
ز بس که مردم عالم به روی هم جستند

جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند

ز انفعال سر از خانه برنمی آرند
درین بهار گروهی که توبه نشکستند

جماعتی که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآیند همچنان پستند

مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم
ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند

ز آشنایی مردم کناره کن صائب
که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۴

خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند

به نقد جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فروبستند

به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند

کجا به صبح امید نمک شود بیدار
به زخم هرکه در فیض از رفوبستند

نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند

کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده خود در هزارجوبستند

شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند

شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند

ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خودآنان که آبرو بستند

اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گریه خونین ره گلو بستند

چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند

جماعتی که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند

به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند

خموش باش نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۵

سحر که چهره خورشید را به خون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند

رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند

صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند

خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند

به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند

سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۶

هزار نقش مخالف به کار ما کردند
چها به آینه بی غبار ما کردند

به این بهانه که خاری برآورند از دل
هزار زخم نمایان به کار ما کردند

شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز
که خاکساری ما را حصار ما کردند

شده است دامن ما همچو دامن کهسار
ز بس که سنگ ملامت به کار ما کردند

هنوز دیده روحانیان گهرریزست
ازان نظر که به مشت غبار ما کردند

به چشم همت ما چون دو قطره اشک است
اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند

نظاره گل شب بوی فیض را صائب
نصیب دیده شب زنده دار ما کردند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۷

سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند

برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند

ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند

جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند

به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند

ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند

ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند

به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند

حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند

ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند

ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند

چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند

چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۰۸

اگر ز چهره داغم نقاب بردارند
جهانیان نظر از آفتاب بردارند

چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق
نه دوستی است که دست از کباب بردارند

ز چشم شور تماشاییان مشو غافل
که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند

ز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدند
که نخل موم من از آفتاب بردارند

اگر به مجلس روحانیان رسی صائب
بگو که قسمت ما را شراب بردارند



✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿




غزل شماره ۳۹۰۹

کسان که جانب هم را نگه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند

هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند

گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند

جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند

ز نامه سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند

ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند

بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند

به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۰

سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند

نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند

به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند

خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند

نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند

به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند

حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۱

به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند

به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود
که فیض آینه از طوطی خموش برند

بر آن گروه حلال است سیر این گلشن
که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند

چنان ربوده اطوار بیخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند

غبار صدفدلان است کیمیای وجود
ز باده فیض حریفان دردنوش برند

ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت
مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند

چه مهر برلب دریاتوان زد از گرداب
به داغ از سردیوانگان چه جوش برند

یکی هزار شود هوش من ز باده ناب
مگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برند

به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق
چو بلبلی که به دکان گلفروش برند

چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خود
مگر ز خانه آیینه اش به دوش برند

کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 390 از 718:  « پیشین  1  ...  389  390  391  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA