انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 391 از 718:  « پیشین  1  ...  390  391  392  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۲

سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند

جهان به دیده روشندلان نمی آید
ستاره های فلک از غبار بیخبرند

جماعتی که نفس ناشمرده خرج کنند
ز خرده گیری روز شمار بیخبرند

درون پرده گروهی که باده می نوشند
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند

جماعتی که به جمعیت جهان شادند
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند

درین بساط چو آیینه سیه پردازان
ز نقش نیک وبد روزگار بیخبرند

فکنده اند گروهی که در جهان لنگر
ز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرند

چه نعمتی است که این دیده های کوته بین
ز حسن عاقبت انتظار بیخبرند

ز روی تازه فصل بهار سوختگان
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند

چو سرو مردم آزاده در جهان صائب
ز انقلاب خزان وبهار بیخبرند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۳

خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند

نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند

حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند

زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند

سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند

ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند

چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند

یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند

یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند

در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند

بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۴

مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند

بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند

مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند

مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند

مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند

به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند

چگونه منکر عصیان شوی که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند

فغان ز پله انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند

ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند

اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند

ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند

به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند

شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۵

سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند

مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند

چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند

شوند کامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند

هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند

ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند

نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۶

خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند
زمین خویش به تدبیر آسمان سازند

جماعتی که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره ای از بحر بیکران سازند

چه فارغند ز اندیشه شراب وکباب
جماعتی که به دلهای خونچکان سازند

زسایه روی زمین را به پرنیان گیرم
اگر همای مرا سیر از استخوان سازند

سبکروان نفسی بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند

به زخم خار گروهی که برنمی آیند
همان به است که با یاد گلستان سازند

چوتیر راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند

جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند
به یک حباب ز دریای بیکران سازند

غباردر دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چوسیل مرا مطلق العنان سازند

بجاست تا رگ گردن ترا مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند

نمی کشند خجالت اگر تهیدستان
به ناله جرس از وصل کاروان سازند

بر آن گروه حرام است خامشی صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۷

درین ریاض دلی را که آب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند

دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند

چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند

مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند

بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند

برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند

ز انقلاب خزان و بهار آزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند

خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند

جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند

به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند

جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند

خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند

به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند

فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۸

چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند

فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند

حرام باد برآن سنگدل سراسرباغ
که زخم خار خورد گل به باغبان بزند

چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دوروز خار خورد گل به باغبان بزند

ز حرف دشمنی روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند

کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند

مرا رخی است که چون آفتاب زردخزان
هزار خنده رنگین به زعفران بزند

به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند

زبان شعله به خاشاک می توان بست
کسی که مهر مرا برسر زبان بزند

به حرف تلخ لب خودنمیکنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند

بگیر دست مرا ای کمند جذبه تاک
می دوآتشه چند آتشم به جان بزند

نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیده من خصم صدسنان بزند

چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۱۹

چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند

ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند

مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند

سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند

بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند

به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند

بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند

به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند

علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند

ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۲۰

ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند

ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند

چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند

اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند

چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند

ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند

ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند

ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند

جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند

سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند

چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند

بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند

اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند

چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۹۲۱

در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتی است که مارا همان به ما بخشند

سعادت ازلی جو که در گذر باشد
سعادتی که ز بال وپر هما بخشند

فریب جودفرومایگان مخور زنهار
که می کنند ترا خرج تا عطا بخشند

هزار پیرهن گل به خار بخشند
چه می شود دل صدپاره ای به ما بخشیدند

مکن ز بخت شکایت که می شود خودبین
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند

دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست
که گوشه ای به تو از عالم رضا بخشند

اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی
ترا هم از گره خود گرهگشا بخشند

فلک چو مهره مومین بود به فرمانش
به هر که قوت سرپنجه دعا بخشند

تن سفالی خود را بهم شکن صائب
که در عوض به تو جام جهان نما بخشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 391 از 718:  « پیشین  1  ...  390  391  392  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA