غزل شماره ۳۹۱۲ سبکروان ز غم روزگار بیخبرندچو دامن فلک از زخم خار بیخبرندجهان به دیده روشندلان نمی آیدستاره های فلک از غبار بیخبرندجماعتی که نفس ناشمرده خرج کنندز خرده گیری روز شمار بیخبرنددرون پرده گروهی که باده می نوشندز پرده سوزی صبح خمار بیخبرندجماعتی که به جمعیت جهان شادندز سنگ تفرقه روزگار بیخبرنددرین بساط چو آیینه سیه پردازانز نقش نیک وبد روزگار بیخبرندفکنده اند گروهی که در جهان لنگرز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرندچه نعمتی است که این دیده های کوته بینز حسن عاقبت انتظار بیخبرندز روی تازه فصل بهار سوختگانچو لاله از جگر داغدار بیخبرندچو سرو مردم آزاده در جهان صائبز انقلاب خزان وبهار بیخبرند
غزل شماره ۳۹۱۳ خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرندز جوش فکر می ارغوان یکدیگرندنمی زنند به سنگ شکست گوهر همپی رواج متاع دکان یکدیگرندحباب وار ندارند چشم بر کوثرز شعر های تر آب روان یکدیگرندزنند بر سر هم گل ز مصرع رنگینز فکر تازه گل بوستان یکدیگرندسخن تراش چو گردند تیغ الماسندزند چو طبع به کندی فسان یکدیگرندز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اندچو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرندچه احتیاج به گلزار غنچه خسبان راکه از گشاد جبین گلستان یکدیگرندیکی است گرمی گفتار ما و پروانهکه از بلندی طبع آسمان یکدیگرندیکی است گرمی گفتار ما وپروانهچو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرنددر آمدم چو به مجلس سپند جای نمودستاره سوختگان قدردان یکدیگرندبغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیمدگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
غزل شماره ۳۹۱۴ مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرندز من فروغ گهر مهر وماه می گیرندبهوش باش که دیوانگان وادی عشقغزال را به کمند نگاه می گیرندمباش تند که نتوان ز آفتاب گرفتتمنعی که ز رخسار ماه می گیرندمدار دست ز دامان شب که غنچه دلانگشایش از نفس صبحگاه می گیرندمکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخرکه که در دیار کرم بیگناه می گیرندبه مشت خار ضعیفان به چشم کم منگرکه سیل حادثه را پیش راه می گیرندچگونه منکر عصیان شوی که اهل حسابز دست و پای تو اول گواه می گیرندفغان ز پله انصاف این گرانجانانکه کوه درد مرا برگ کاه می گیرندز تاب آتش روی تو عافیت طلبانبه آفتاب قیامت پناه می گیرنداگر چه گرمروان همچو برق در گذرندز نقش پای چراغی به راه می گیرندستمگران که به مظلوم می شوند طرفز غفلت آینه در پیش آه می گیرندبه قدر آنچه شوی پست سربلندشویعیار جاه عزیزان ز چاه می گیرندشکستن دل ما را پری رخان صائبکم از شکستن طرف کلاه می گیرند
غزل شماره ۳۹۱۵ سخنوران که درین بوستان نوا سازندکباب یکدگر از شعله های آوازندمبین به چشم حقارت شکسته بالان راکه در گرفتن عبرت هزار شهبازندچگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشندجماعتی که بدآموز نعمت ونازندشوند کامروا چون دعای دامن شبجماعتی که مشکین خطان نظربازندهلاک کنج لب وگوشه های آن چشممکه دلپذیر تر از گوشه های شیرازندز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسانگذشتگان پل این سیل خانه پردازندنمی رسند به معراج گفتگو صائبجماعتی که به دعوی بلند پروازند
غزل شماره ۳۹۱۶ خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازندزمین خویش به تدبیر آسمان سازندجماعتی که به تن از جهان جان سازندبه تخته پاره ای از بحر بیکران سازندچه فارغند ز اندیشه شراب وکبابجماعتی که به دلهای خونچکان سازندزسایه روی زمین را به پرنیان گیرماگر همای مرا سیر از استخوان سازندسبکروان نفسی بهر راه تازه کننداگر دو روز به این تیره خاکدان سازندبه زخم خار گروهی که برنمی آیندهمان به است که با یاد گلستان سازندچوتیر راست روان زمانه را شرط استکه با کشاکش گردون چون کمان سازندجماعتی که ز ساقی به جام صلح کنندبه یک حباب ز دریای بیکران سازندغباردر دل هیچ آفریده نگذارماگر چوسیل مرا مطلق العنان سازندبجاست تا رگ گردن ترا مثال هدفز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازندنمی کشند خجالت اگر تهیدستانبه ناله جرس از وصل کاروان سازندبر آن گروه حرام است خامشی صائبکه کار خلق توانند از زبان سازند
غزل شماره ۳۹۱۷ درین ریاض دلی را که آب می سازندچو شبنم آینه آفتاب می سازنددلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشددر آفتاب قیامت کباب می سازندچه ساده اند گروهی که از هواجوییز بحر خانه جدا چون حباب می سازندمده ز دست درین تنگنا عنان زنهارکه رشته را گره از پیچ وتاب می سازندبیاض گردن اورا بتان آهوچشمزمردمک نقط انتخاب می سازندبرآن گروه حلال است لاف خوش نفسیکه خون سوخته را مشک ناب می سازندز انقلاب خزان و بهار آزادندجماعتی که ز گل با گلاب می سازندخبر ز نشأه می نیست تن پرستان راچو خم همین شکمی پرشراب می سازندجماعتی که ز اسرار حکمت آگاهندز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازندبه گریه صلح کن از گلرخان که دیده ورانز آفتاب به چشم پرآب می سازندجماعتی که نیند از حساب خود غافلعلی الحساب به روز حساب می سازندخرابه ای است که خوشتر زبیت معمورستتنی که از تپش دل خراب می سازندبه رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینانبه آه گرم گل خود گلاب می سازندفتاده است ره من به وادیی صائبکه دام خضر ز موج سراب می سازند
غزل شماره ۳۹۱۸ چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزندسرشک بر صف مژگان خونچکان بزندفغان که بلبل مست مرا کشاکش دامنهشت یک نفس خوش به گلستان بزندحرام باد برآن سنگدل سراسرباغکه زخم خار خورد گل به باغبان بزندچمن طرازی باد صبا شود معلومدوروز خار خورد گل به باغبان بزندز حرف دشمنی روزگار می آیدکه سنگ سرمه به منقار طوطیان بزندکنار صبح ز خون شفق لبالب شدسزای آن که دم خوش درین جهان بزندمرا رخی است که چون آفتاب زردخزانهزار خنده رنگین به زعفران بزندبه شخ کمانی خود ماه عید می نازدبگو به غمزه که زوری بر این کمان بزندزبان شعله به خاشاک می توان بستکسی که مهر مرا برسر زبان بزندبه حرف تلخ لب خودنمیکنم شیریناگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزندبگیر دست مرا ای کمند جذبه تاکمی دوآتشه چند آتشم به جان بزندنمی زنم گره انتقام بر ابرواگر به دیده من خصم صدسنان بزندچه دولتی است که صائب ز هند برگرددسراسری دو به بازار اصفهان بزند
غزل شماره ۳۹۱۹ چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسندبه جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسندز ماه مصر به زندان چاه ساخته ایاگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسندمباد همچو سکندر درین تماشاگاهبه آبگینه ز آب بقا شوی خرسندسعادت ازلی بی حجاب می تابدچرا به سایه بال هما شوی خرسندبهشت نسیه خود نقد می توانی کردز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسندز هر شکست ترا شهپری دهند چوموجاگر به حکم روان قضا شوی خرسندبه آشنایی بیگانگان برآمده ایتو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسندبلنددار نظر را مباد چون نرگسز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسندز شش جهت در روزی ترا گشاده شوداگرزعشق به درد وبلا شوی خرسندبه خواب ناز روی همچو چشم قربانیاگر به خاطر بی مدعا شوی خرسندعلم شوی به طراوت چو نرگس بیماربه درد خویش اگر از دوا شوی خرسندز فکر رزق پریشان نمی شوی صائباگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
غزل شماره ۳۹۲۰ ز خود برآمدگان رستگار می باشندز داروگیر جهان برکنار می باشندز دل غبار هوس دور کن که مهرویانهلاک آینه بی غبار می باشندچه فارغند ز یاد بهشت مردانیکه در مقام رضا پایدار می باشنداگر دهند دو عالم به مطربی مستانهمان ز همت خودشرمسار می باشندچه می شود به ته پای خود نگاه کنندجماعتی که به مطلب سوار می باشندز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانیکه محو خانه صورت نگار می باشندز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنهاکه آرمیده درین روزگار می باشندز انقلاب ندارند اهل صورت بیمچو آب آینه بر یک قرار می باشندجماعتی که نیند از گداز خود غافلچو شمع شب همه شب اشکبار می باشندسبکروان که زتعجیل عمر آگاهندگرهگشا چو نسیم بهار می باشندچه ساده اند گروهی که با نظربازیبه فکر بوس وخیال کنار می باشندبهشت روی زمینند خوبرویانیکه در جناغ فراموشکار می باشنداگر به چرخ برآیند صاحبان نظرهمان چو نقش قدم خاکسار می باشندچو تخم سوخته صائب ستاره سوختگانخجل ز تربیت نوبهار می باشند
غزل شماره ۳۹۲۱ در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشندچه دولتی است که مارا همان به ما بخشندسعادت ازلی جو که در گذر باشدسعادتی که ز بال وپر هما بخشندفریب جودفرومایگان مخور زنهارکه می کنند ترا خرج تا عطا بخشندهزار پیرهن گل به خار بخشندچه می شود دل صدپاره ای به ما بخشیدندمکن ز بخت شکایت که می شود خودبینبه پشت آینه چون رو اگر صفا بخشنددهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیستکه گوشه ای به تو از عالم رضا بخشنداگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنیترا هم از گره خود گرهگشا بخشندفلک چو مهره مومین بود به فرمانشبه هر که قوت سرپنجه دعا بخشندتن سفالی خود را بهم شکن صائبکه در عوض به تو جام جهان نما بخشند