غزل شماره ۳۹۲۲ ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشندازان به است که صد گنج پرگهر بخشندمکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحربه هر گشودن لب دامن گهر بخشندبه ماه نولب نان بی شفق نداد فلکتو کیستی که ترا نان بی جگر بخشندبه تنگنای فلک با شکستگی خوش باششکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشندجماعتی به کمر همچو نی سزاوارندکه در شکستگی خویشتن شکر بخشندسرمن وقدم آن سبکروان که چو گلبه دشمن سرخودبی دریغ زر بخشندگره زنند به دامن چو مردمک قدمشبه هر که بال سیر چون نطر بخشندبه وادیی که کند خضر توشه از دل خویشگمان مبرکه ترا توشه سفر بخشنددرین ریاض اگر مصرعی کنی موزونچوسرواز گره دل ترا ثمر بخشندز موج بحر شکایت مکن که همچو حباببه هر شکست ترا عالم دگر بخشندشده است موج به بحر از شکستگی غالبشکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشندز خشک مغزی این منعمان عجب دارمکه خون مرده خودرا به نیشتر بخشندز ابرزحمت دریا چه کم شود صائبکه قطره ای به من آتشین جگر بخشند
غزل شماره ۳۹۲۳ چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشندمرا چوخط به لب او ره سخن بخشندسبک چو گرد ز دامان همت افشانمتمام روی زمین را اگر به من بخشندشکستگان جهانند مومیایی همخوشا دلی که به آن زلف پرشکن بخشنددرین ریاض ثمر رزق باد دستانی استکه چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشندکشند اگر به ته بال سرنواسنجانبه تنگنای قفس وسعت چمن بخشندمساز تیشه خودکند کاین عقیق لبانز خون خویش سراپا به کوهکن بخشندهنوز حق سخن را نکرده اند اداهزار عقد گهر گربه یک سخن بخشندزبان نغمه سرایان به کام می چسبداگر به طوطی ما فرصت سخن بخشندمسلم است بر آن شمعها سرافرازیکه زندگانی خودرا به انجمن بخشندبه غور چاه زنخدان که می رسد صائبمگر ز زلف درازش مرا رسن بخشند
غزل شماره ۳۹۲۴ چگونه باده عرفان جماعتی نوشندکه باده در رگ تاک است ومست ومدهوشندحدیث بیش وکم ومهرذره بدمستی استز یک پیاله دو عالم شراب می نوشندز ما سلام به دارالسلام دار رسانکه در زمانه ما خلق پنبه در گوشندحدیث اهل زمین قابل شنیدن نیستبه ذوق حرف که این نه صدف همه گوشندبه شمع موم قناعت کنند از خورشیدجماعتی که چو محراب تنگ آغوشندخموش باش که چندین هزار شمع اینجامکیده اند لب خامشی و مدهوشندحضور گلشن فردوس آن کسان دارندکه در به روی خوداز کاینات می پوشندز رفتن دگران خوشدلی ازین غافلکه موجها همه با یکدگر در آغوشندچه ساده اندحریفان بی بصر صائببه آفتاب قیامت نقاب می پوشند
غزل شماره ۳۹۲۵ بتان که خون شهیدان چو آب می نوشندکجا ز ساغرومینا شراب می نوشندچه تشنه اند به خون حجاب خوبانیکه باده شراب در اثنای خواب می نوشندز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شدبه خواب تشنه لبان دایم آب می نوشندچه کشوری است محبت که خاکسارانشز کاسه سرگردون شراب می نوشنددل سیاه درونان نمیشود روشناگر می از قدح آفتاب می نوشندرسیده اند به سرچشمه رضاجمعیکه آب تلخ به جای گلاب می نوشندمسافران توکل به ساغر لب خشکزلال خضر ز بحر سراب می نوشندمگر ز روز حسابند بیخبر صائبجماعتی که می بی حساب می نوشند
غزل شماره ۳۹۲۶ دلی که آتش روی تواش کباب کندز اشک شادی خودمستی شراب کندفغان که باده مردافکنی نمی یابمکه چشم شوخ تو بیرحم را به خواب کندتو چون در آیینه بینی عجب تماشایی استکه آفتاب تماشای آفتاب کندسزای مرهم کافور سرد مهران استجراحتی که شکایت ز مشک ناب کندبه حرف تلخ مرا مشفقی که توبه دهدعلاج بیخودی بلبل از گلاب کندنظر ز تازه خطان دوختن به آن ماندکه در بهار کسی توبه از شراب کنداز آن دو زلف توزانوی خویش ته کرده استکه پیش موی میان مشق پیچ وتاب کندز گرد رهزن صد کاروان هوش شوددلی که گردش چشم تواش خراب کندسراغ قبله کند در حرم سبک عقلیکه جای بوسه ز روی تو انتخاب کندحدیث توبه رها کن که غفلت صائبازان گذشته که اندیشه صواب کند
غزل شماره ۳۹۲۷ چو در پیاله رنجش می عتاب کندپیاله روترش از تلخی شراب کندنسیم بی ادب امروز تند می آیدمباد رخنه در آن غنچه نقاب کندرخش ز باده فروزان شدآفتاب کجاستکه بهر خرمن خود برق انتخاب کندز سوزعشق رگ وریشه ام چنان گرم استکه برق راخس وخاشاک من کباب کندغبار خاطر من گربه گریه آمیزدچه خاکها که نه در کاسه حباب کندفروغ عقل شود محو چون ستاره صبحچوآفتاب قدح پای در رکاب کندبس است شوربرآمدزجان مخمورانتبسم تو نمک چند در شراب کند
غزل شماره ۳۹۲۸ ز درد چهره محال است مرد زرد کندچه لایق است که اظهار درد مردکندز درد نیست اگر زیر تیغ آه کشمکه هر کجا که فشانند آب گرد کندعلاج خصم زبردست نیست جزتسلیمبه آسمان چه ضرورست کس نبرد کندشود ز رفتن روشندلان جهان غمگینکه زرد روی زمین آفتاب زرد کندتوان به خون جگر سرخ داشت تا رخسارکسی چرا ز طمع روی خویش زرد کندز حرف سخت شدن رنجه فرع هشیاری استترا که نیست شعوری سخن چه درد کندچنین که ریشه دوانده است در تو بیدردیعجب عجب که ترا عشق اهل درد کندکند چو صبح کسی آفتاب را تسخیرکه زندگانی خودصرف آه سرد کندشود به رنگ طلا ناقصی تمام عیارکه رخ ز سیلی استاد لاجورد کندمپرس حال من ای سنگدل که هیهات استکه عرض حال به بیدرد اهل درد کندطمع ز اختر دولت مدار یکرنگیکه هر چه سبز کند آفتاب زرد کندنسیم فتح چو پروانه گرد آن گرددکه پای همچو علم سخت درنبرد کندنفس شمرده زند هرکه چون سحر صائبکلام روشن خودرا جهان نورد کند
غزل شماره ۳۹۲۹ فغان چه با دل سنگین آن نگار کندخروش بحر به گوش صدف چه کار کندز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشدچه عقده باز ز دل دست رعشه دارکندبود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رودوبرگ سبز که خون در دل بهار کندچوشانه شددل صدچاک من تمام انگشتنشد که حلقه آن زلف را شمار کندبه خون صید چرا دامن خود آلایدمیسرست کسی را که دل شکار کندز باده توبه نمودن دلیل بیخردی استچگونه عقل پشیمانی اختیار کندچه نسبت است به خورشید شان حسن ترافلک پیاده شود تا ترا سوارکنددر آن چمن که ندارندباربی برگاننهال ما به چه امید برگ وبار کندفسان دشنه یکدیگرندسنگدلانکسی چه شکوه به ابنای روزگار کندکدام ذکر به این ذکر می رسد صائبکه آدمی نفس خویش را شمار کند
غزل شماره ۳۹۳۰ چو عشق دشمن جان شد حذر چه کار کندقضا چو تیغ برآرد سپر چه کار کندبه دست بسته چه گل می توان ز جنت چیدبه آن جمال حجاب نظ ر چه کار کندبه مصر برد ز کنعان پیاده یوسف راکمند جذبه عاشق دگر چه کار کندز آه وناله نشد چشم بخت ما بیداربه خواب مرگ نسیم سحر چه کار کندبه شبنمی نتوان سرد کرد دوزخ رابه آتش دل ما چشم تر چه کار کندنمی شود ز سفر راست تیر کج هرگزسفر به آدمی بی بصر چه کار کندنشاند از خط مشکین به روز من او راسیه زبانی ازین بیشتر چه کار کندجز این که گرد یتیمی لباس خود سازددرین محیط پراز خون گهر چه کار کندچو سرو هر که به بی حاصلی قناعت کردجز این که دست زند برکمر چه کار کندچو پیشدستی خود کرد سرنوشت قضامحبت پدری با پسر چه کار کندچو نیست سوخته جانی درین جهان صائبز سنگ سربدر آرد شرر چه کار کند
غزل شماره ۳۹۳۱ اگر نه چشم من آن دلنواز باز کندمرا ز هر دو جهان کیست بی نیاز کندمیان نازک او را نگاه موی شکافمگر به پیچ وخم از زلف امتیازکندفغان که چشم بد آفتاب کم فرصتامان نداد به شبنم که چشم باز کندحیا مدار توقع ز آتشین روییکه همچو شمع زبان در دهان گاز کندچه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستیکه کار رطل گران وقت خواب ناز کندگهر به رشته بینش ز هر نگاه کشدبه عبرت آن که درین پرده چشم باز کندجبین گشاده به سایل کسی که برنخوردبه روی دولت ناخوانده در فراز کندبغیر مهر خموشی که می فزاید عمرکه دیده است گره رشته را دراز کندنشد گشایشی از زلف و خط مگر صائبتمام کار من آن چشم نیم باز کند