غزل شماره ۳۹۳۲ جمال را نگه تلخ او جلال کندحرام را لب میگون او حلال کندزبان برگ گل از خون گرم بلبل سوختنه خون ماست که هر خار پایمال کندخم سپهر نیاورد تاب باده عشقدل شکسته چه مقدار احتمال کندبر آن نهال رعونت به برگ کاهی نیستگداز غیرت اگر سرو را خلال کندشکسته است ز بس استخوان من ترسمکه همچو سایه هما را شکسته بال کندسراب تشنه لبی را غبار منت نیستفرو رود به زمین به که کس سؤال کندسماع اختر وچرخ فلک ز ناله ماستز جوش فاختگان سرو وجد و حال کندروان تیره من آب خویش را صائبمگر به لنگر استادگی زلال کند
غزل شماره ۳۹۳۳ اجل چه کار به جانهای با کمال کندچرا ملاحظه خورشید از زوال کندز گل برید چو شبنم به آفتاب رسیددگر چرا کسی اندیشه مآل کندجز این که رخنه آزادیش فروبنددقفس چه رحم به مرغ شکسته بال کندشده است عام چنان حرص در غنی وفقیرکه بحر با همه گوهر به کف سؤال کندچهار فصل بهارست عندلیبی راکه برگ عیش سرانجام زیر بال کندچه حاصل است ز عمر دراز نادان راسیاستی است که کرکس هزار سال کندگلی که مست درآید به باغ می بایدکه خون خود به تماشاییان حلال کندشکایت از فلک بی وجود مردی نیستچرا به سایه خود آدمی جدال کندظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرمتهیه عرقی بحر انفعال کندز پرده پوش کند التماس پرده دریکسی که کشف توقع ز اهل حال کندنشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشکشراب لعل چه تأثیر در سفال کندتأمل آینه پرداز فکر ناصاف استستادن آب گل آلود را زلال کندخوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخنتتبع سخن میرزا جلال کند
غزل شماره ۳۹۳۴ به هر چمن قد موزون او خرام کندز طوق فاختگان سرو چشم وام کندنوشته نام مرا بر کنار نامه غیرکس این توجه بیجای را چه نام کندخط سیاه دل از تیغ رو نگرداندبگو به غمزه که شمشیر در نیام کندغزال قابل اقبال نیست مجنون رامگر به یاد سگ لیلی احترام کندنگین پیاده نماند به جوهری چو رسیدسخن شناس سخن را بلند نام کندغرور او ندهد در نماز تن به سلاممگر ز جانب او دیگری سلام کندچو شمع در دل هرکس که سوز عشقی هستبه گریه زندگی خویش را تمام کندچه طرف بندد از ایام عمر تیره دلیکه روز روشن خودشب ز فکر شام کندهلاک جیفه دنیا نفسهای خسیسحلال خوار چه اندیشه از حرام کندچو هست فعل بدو نیک را جزا لازمچه لازم است کسی فکر انتقام کندحریص را نگرانی شود ز یاد از مرگکه خاک سرمه بینش به چشم دام کندز موج حادثه سردر کنار حورنهداگر خاک کسی به مقام رضا مقام کنداگر چو تیر قلم پر برآوردصائبعجب که نامه شوق مرا تمام کند
غزل شماره ۳۹۳۵ نقاب چهره چو آن زلف مشکفام کندصباح آینه را تیره تر ز شام کندمرا ز دام رهاکن که آن شکسته پرمکه کار ناخنه بالم به چشم دام کندز بال فاخته سرو تو سایبان داردبه هر طرف که چو آب روان خرام کندامیدوار چنانم که عشق زخم مرارفو به رشته آن زلف مشکفام کندبلند بخت حریفی که همچو شیشه میسر اطاعت خود وقف خط جام کندچو شانه گر دل صد چاک صد زبان گرددبه زلف او نتواند سخن تمام کندتوان به شب رخ راز نهان در او دیدنجلای آینه خاطری که جام کندفسون غیر زبان تواضعش بسته استمگر به گوشه ابروبه من سلام کندفتاده ام به زبانها چوشعر عام پسندسزای آن که چو عنقا تلاش نام کندتن چو سیم ازان چاک پیرهن منمامباد بوالهوسی آرزوی خام کندبه خوان عفو نه آن شکرین مذاقم منکه تلخ کام مرا زهر انتقام کندسترد نام مرا صائب از صحیفه دلخدای را کسی این ظلم را چه نام کندتلاش نام کند هر که در این جهان صائبسخن ز مدح ظفرخان نیکنام کند
غزل شماره ۳۹۳۶ لبش به خنده دل غنچه را دونیم کننگاه را گل رخسار او شمیم کندمن ومضایقه دل به آنچنان چشمیبخیل را نگه گرم او کریم کندز مکر طره شبگرد یار می آیدکه در دو هفته در گوش را یتیم کندنهال طور به آغوش در نمی آیدکسی چرا دل خود را عبث دونیم کندگرفت روی زمین را تمام گوسالهچگونه گاوفلک را کسی عقیم کندز دست سامری روزگار می آیدکه جای تنگ ز گوساله بر کلیم کندبه سایه ات کند ای تاک اگر بخیل گذاربه یک مصافحه دست تواش کریم کندبه بزم باده او پسته را شکسته مسازکه زور رشک دل پسته را دونیم کندبه نیم آه ز هم غنچه دلم پاشیدچو شمع صبح که سردرسر نسیم کندچو صائب آن که به لخت جگر قناعت کردعجب نباشد اگر ناز برنعیم کند
غزل شماره ۳۹۳۷ نسیم صبح به آن طره دوتا چه کندبه صدهزار گره یک گرهگشا چه کندز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده استبه حسن شوخ سپرداری حیا چه کندطلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یودسعادت ازلی سایه هما چه کندنمی توان به دو بیگانه بود زیر فلکدل رمیده به یک شهر آشنا چه کندعنان کشتی دل را به دست غم دادیمبه چار موجه تقدیر ناخدا چه کنددرین زمانه که زاغان شکرشکن شده اندبه استخوان نکند زندگی هما چه کندز سنگ ناوک ابرام برنمیگرددصلابت سخن سخت با گدا چه کندگره ز غنچه پیکان شود به آتش بازبه عقده دل ماناخن صبا چه کندنوشت روزی مارا به پاره دل ماسپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کندز چشم منتظران ره سفید گردیده استنسیم پیرهن مصر رهنما چه کندنشد حریف فلک چون به دشمنی صائبنهاد بردل خوددست تاخداچه کند
غزل شماره ۳۹۳۸ سخن به مردم افسرده دل اثر چه کندبه خون مرده تقاضای نیشتر چه کندجز این که خون خورد وبر جگر نهد دندانبه این گهر نشناسان دگر گهر چه کندنکرد تربیت نوح در پسر تأثیربه سرنوشت قضا کوشش پدر چه کندعبث به سوختن ماست چشم دوزخ رابه دامن تر ما عاصیان شرر چه کندچو پشت پای ز آزادگی به حاصل زدجز این که دست زند سروبرکمر چه کندقضا چو دست به تیغ جگر شکاف بردبه روی هم ننهد دست خودسپرچه کندز سنگ حادثه شد توتیا سفینه مندگر به کشتی من موجه خطر چه کندهدایت من سرگشته نیست کار دلیلبه ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کندز آفتاب چه گل می توان به شبنم چیدبه دستگاه جمال تو چشم تر چه کندکم است عمر ابدفکرزادعقبی راکسی تهیه به این عمر مختصر چه کندجز این که سر ز خجالت به زیر پا فکندبه طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کنددر آن ریاض که صائب نواشناسی نیستصفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
غزل شماره ۳۹۳۹ بهار و باغ به دلهای آتشین چه کندبه تخم سوخته دلسوزی زمین چه کندگل پیاده اوسرورا خجل دارداگر سوار شود در میان زین چه کنداگر نه فکر عقیق دهان او باشدکسی علاج جگرهای آتشین چه کندچه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کردجز این لطف کند یار نازنین چه کندز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهرسخن بلند چو افتاد آفرین چه کندیکی است نسبت برق فنا به آهن و مومحصار عافیت خودکس آهنین چه کندخیالش از دل تنگم چه می کشد صائببه تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
غزل شماره ۳۹۴۰ اگر به قامت رعنای او نظاره کندز طوق فاخته زنجیر سروپاره کندمن و نظاره ابروی او که چون مه عیدتمام عیش جهان را به یک اشاره کندنصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شددگر کسی به چه امید سینه پاره کندنفس شمرده زند هر که در بساط وجودچوصبح زندگی خویش را دوباره کندگرفتم این که بود موج در شنا تردستچه دست وپای درین بحر بی کناره کندعجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسدبه عیب خویش اگر آدمی نظاره کندچهابه چشم تماشاییان کند یا ربرخی که دیده خورشید پرستاره کندنهان چگونه کنم عشق را که زور شراببه شیشه های تنک کار سنگ خاره کندچو شمع گریه هرکس که آتشین باشدجز این که دست بشوید ز جان چه چاره کندکسی که چون دل صد پاره مصحفی داردچرا به مهره گل صائب استخاره کند
غزل شماره ۳۹۴۱ دماغ سوختگان را شراب تازه کندزمین تشنه جگر را سحاب تازه کندستاره سوختگان باغ دلگشای همندکه مغز سوخته بوی کباب تازه کنداگر بهار کند سبز تخم سوخته رادماغ خشک مرا هم شراب تازه کندازان خموش نگردد چراغ در شب تارکه داغ روشنی آفتاب تازه کندز یادگار شود زخم ماتمی ناسورکه داغ رفتن گل را گلاب تازه کندنقاب تشنه دیدار را کند بیتابکه داغ تشنه لبان را سراب تازه کندنسوخته است ز سودای او چنان صائبکه مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن