غزل شماره ۳۹۴۲ کجا مرا می گلگون دماغ تازه کندکه تخم سوخته را ابر داغ تازه کنکجاست سوختگان را دماغ خودسازیبه ناخن دگران لاله داغ تازه کنددرین بهار که صد جامه خار گردانیدنشد که جامه خودسروباغ تازه کنددماغ سافی ما می خورد ز جیحون آبمگر به خون جگر، دل دماغ تازه کندز خط سیه نشودروز آتشین روییکه داغ کهنه ما را به داغ تازه کنددلی که داغ نهان نیست مجلس افروزشدماغ خود به کدامین ایاغ تازه کندز داغ سینه من آب وتاب دیگر یافتکه تازه رویی گل جان باغ تازه کنددرین صحیفه من آن خامه سیه روزمکه مغز خشک به دودچراغ تازه کنددمی که صائب ازوبوی صدق می آیدچوباد صبح جهان را دماغ تازه کند
غزل شماره ۳۹۴۳ کسی برون سرازین بحربیکرانه کندکه سربه اره پشت نهنگ شانهزمانه روی گل سرخ را بر آتش داشتسزای آن که شکرخند بیغمانه کندز جوش گل نفس غنچه پردگی شده استچگونه مرغ درین گلشن آشیانه کندشکر به چاشنی زهر عادتی نرسدزمانه ساز چه اندیشه از زمانه کندشدم مقیم به دشت جنون چه دانستمکه موج ریگ روان کار تازیانه مندبه نخل خامه صائب شکستگی مرسادکه اختراع غزلهای عاشقانه کند
غزل شماره ۳۹۴۴ سپهر نیک وبد از یکدگر جدا نکندتمیز گندم و جواز هم آسیا نکندز آه وناله افتادگان ملاحظه کنکه تیر مردم بی دست وپا خطا نکندبه لقمه دشمن خونخوار مهربان نشودبه استخوان سگ دیوانه اکتفا نکندمرا به سیل سبکسیر رشک می آیدکه تا محیط اقامت به هیچ جا نکندازان ز دیده وران سرفراز شد نرگسکه چشم دارد و ره قطع بی عصا نکندز آبروچه گهرها که در گره بندددهان بسته صدف گر به ابرو وا نکندبه هیچ بستر نرمی نمی نهم پهلوکه نی به ناخن من یاد بوریا نکندچها نمی کشم از پاک طینتی صائبخوش آن که آینه خویش را جلا نکند
غزل شماره ۳۹۴۵ سخن طراز چرا مهر برزبان نکندنمی شودکه قلم از سخن زیان نکندسفر به از سفر بیخودی نمی باشدبه مصرهر که ز کنعان رودزیان نکندکسی که در خم زلفی سبی بسر نبردچوصبح از ته دل خنده بر جهان نکندبرای تیر حوادث نشانه می خواهدمرا سپهر عبث مشت استخوان نکندکناره گرد دیار محبت است آن کسکه در میان بلا یاد دوستان نکندخراب همت آن رند خانه پردازمکه بهر ملک زمین روبه آسمان نکندز خون صید جهان لاله زار می بینددو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکندبه گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائبکه هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
غزل شماره ۳۹۴۶ خوشا کسی که به دامان خود قدم شکندتمام دست شود خویش را بهم شکندبه شیشه خانه دلهای ما جه خواهد کردبتی که بال و پر طایر حرم شکندمدار دست ز دامان آه روز مصافکه قلب دشمن خونخوار این علم شکندهمیشه خنده کبک است در دهان کسیکه پای خویش به دامان کوه بهم شکندنیم ز اهل شکایت ولیک می ترسمکه زور باده سبوی مرا بهم شکندکمال مردی ومردانگی است خودشکنیببوس دست کسی را که این صنم شکندمدار نامه توقع ازان شکسته دلیکه در نوشتن یک حرف صد قلم شکندبه خاکساری ما می برند شاهان رشککه دیده است سفالی که جام جم شکندشکست جوهر صاحبدلان نسازد کمبه پشت کار کند تیغ را چو دم شکندکجاست سالک از خود گذشته ای صائبکه دامنی به میان در ره عدم شکند
غزل شماره ۳۹۴۷ مرا همیشه دل از وصل یار می شکندسبوی من به لب جویبار می شکندچه نسبت است به فرهاد جان سخت مراکه درد من کمر کوهسار می شکندمده میان بلا را درین محیط از دستکه چون سفینه رود بر کنار می شکندبه وعده گل بی خار او مرو از راهکه خار در جگر انتظار می کشندچو بید قامت من شد دوتا ز بی ثمریاگر ز جوش ثمر شاخسار می شکندبه دور خط لب لعل تو شد خراباتیچه توبه ها که به فصل بهار می شکندنمی خرند متاعی که نشکنند او رانیم غمین که مرا روزگار می شکندز ترکتاز فلک ایمنند تیره دلانکه زنگی آینه بی غبار می شکنندچنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائبکه از مشاهده من خمار می شکند
غزل شماره ۳۹۴۸ ترانه های جهان گرچه مختلف رنگندتو چون ز پرده برآیی همه یک آهنگنددر آفتاب قیامت چه رویها سازندجماعتی که چو گل پای تا به سر رنگندبه داغ چاره دیوانگان عشق مکنکه این پلنگ وشان با ستاره در جنگندچو آب مردم روشندل از تنک روییبه جام وشیشه وسنگ وسفال یکرنگندسپهر کوزه سربسته ای است در خم اوازان شراب که مستان عشق گلرنگندمپرس سوختگان را ز سختی ایامکه آرمیده چو تخم شراره در سنگنداز آن گروه طلب چون شکر حلاوت عیشکه در شکنجه ایام از دل تنگندمبین به دست نگارین نازک اندامانکه در فشردن دل سخت آهنین چگندکدام آینه صائب مرا تواند دیدکز آب گوهر من نه سپهر در زنگند
غزل شماره ۳۹۴۹ ز دل نگشت مرا آه سینه تاب بلندنشد ز سوختگی دود ازین کباب بلنداگر چه خانه دل را به آب گریه رساندنشد غباری ازین خانه خراب بلندتو سنگدل ندهی داد داد خواهان راوگرنه کوه صدا را دهد جواب بلندحجاب مانع آوازه است خوبان راصدا نمی شود از سیر آفتاب بلندز پیچ وتاب به پابوس یار زلف رسیداگر چه رشته نگردد ز پیچ وتاب بلندچو ماه نو به نگاهی ز دور خرسندمکه کوته است مرا دست وآن رکاب بلندبه باد زودرودسرهواپرستان راکه یک دم است کله گوشه حباب بلندکنند چون دل خودبلبلان ز ناله تهیبه گلشنی که نگردد صدای آن بلندخزف گهر نشود از قبول بی بصراننمی شودسخن پست از انتخاب بلندبه آه گرد کدورت نخیزد از دلهاخط غبار نمی گردد از کتاب بلندکند چو تاک به نخل بلند دست اندازدماغ هر که شداز نشأه شراب بلندمده به خلوت خاطر ره خطا صائبکه نام گردد از اندیشه صواب بلند
غزل شماره ۳۹۵۰ سپند خال لبت آتشین عذارانندبه خون تپیده لعل تو تاجداراننداگر چه سبعه سیاره گردشی دارندنظر به شعله خوی تو نی سوارنندنوشته است به روی بتان به خط غبارکه آفتاب رخان صیدخاکسارانندحریم خلد برین جای شمع ماتم نیستمرو گرفته به بزمی که میگسارانندکراست زهره که برحرف او نهدانگشتکه زیر مشق خطش آتشین عذارانندنظر به خط و رخ یار کن که پنداریدر آفتاب قیامت گناهکارانندجواب آن غزل حافظ است این صائبکه مستحق کرامت گناهکارانند
غزل شماره ۳۹۵۱ نظر لباس پرستان به مال و جاه کنند( . . . ) نمدکلاه کنندبه گرد کعبه بگردند بهر جامه نوبه روی آینه از بهر زر نگاه کنندبه پیش پای خوداز کجروی نمی بینندبه هر که راست نهد پای کج نگاه کنندکلاه گوشه به خورشید وماه می شکنندچو داغ لاله اگر صفحه ای سیاه کنندفریب وعده این خشک طینتان نخوریکه تشنه ات ز سرچشمه روبه راه کنند