غزل شماره ۳۹۶۲ اگر چه روی من از درد زعفرانی بودخمیرمایه صد رنگ شادمانی بودز خشک مغزی پیری مرا یقین گردیدکه در سیاهی مو آب زندگانی بودفغان که جامه فانوس شمع هستی منز روزگار همین آستیم فشانی بودسخن گسسته عنان راه حرف خارستانمدار زندگانی من به پاسبانی بودتمتعی که ازین خاکدان رسید به منسبک رکابتر از گرد کاروانی بودفتاد از نظرم تا ز خون تهی شد دلسبوی باده سبکروح از گرانی بودبه جرم هرزه درایی گداختند مرازبان شکوه من گرچه بی زبانی بودمن آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسیبلای چشم کبود تو آسمانی بودبه بوسه ای نزدی مهر برلبم هرگزهمیشه لطف تو با دوستان زبانی بودزپرده شعله دیدار کار خود می کردجواب موسی ما گرچه لن ترانی بودازان به تیغ زبان شد جهان ستان صائبکه مدح گستر عباس شاه ثانی بود
غزل شماره ۳۹۶۳ اسیر جبه ودستار چند خواهی بودبه هیچ وپوچ گرفتار چند خواهی بودز آفتاب گذشتند گرم رفتارانچوسایه در ته دیوار چند خواهی بودرسید بر سر دیوار آفتاب حیاتخراب ساغر سرشار چند خواهی بوددرین محیط که موج صیقل دگرستنهفته در ته زنگار چند خواهی بودبود ز مایه خودخرج خودفروشان راسپند گرمی بازار چند خواهی بودملایمت به خسیسان ثمر نمی داردبه خاک شوره گهربار چند خواهی بودبشو ز چهره جان گردخواب غفلت رانقاب دولت بیدار چند خواهی بوددرین بساط که بی پرده می خزند سخندرون پرده چواسرار چند خواهی بودزمین پاک طلب کن برای دانه خویشمقیم عالم غدار چند خواهی بودبه گرد نقطه خال پریرخان صائبسبک رکاب چوپرگار چند خواهی بود
غزل شماره ۳۹۶۴ اگر چه دیده به خواب از صدای آب رودمرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رودکشد به رحمت حق دل زیاده عاصی راکه سیل تیره به دریا به اضطراب رودفغان که آتش بی زینهار عارض اوامان نداد که خون از دل کباب رودبه محفلی که تو رخ نقاب برداریز چشم آینه بی اختیار آب رودنشاط ظاهری از دل نبرد درد نهانکجا به خنده گل تلخی از گلاب رودز آه ما متأثر نمی شودگردونبه دود تلخ کی از چشم مجمر آب رودز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشتدرون دیده خورشید بی حجاب رودز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسیدچو رهروی که به منزل رسد به خواب رودز خواب پیچ وخم مار می شودافزونکجا به مرگ ز جان حریص تاب رودز پرده دل دریاست کاسه چشمشچگونه بادغرور از سرحباب رودبلند پایگی عشق را تماشا کنکه طوق فاخته را سرو در رکاب رودنرفت گرد غم از دل به دست افشانیخط غبار محال است از کتاب رودچگونه از دل ما غم برون رود صائبکه سیل رو به قفا زین ده خراب رود
غزل شماره ۳۹۶۵ خوش آن که ز آتش تب شعله اثر برودرخ تو در عرق سرد و گرم وتر برودرگ تو جاده خون معتدل گرددزبان گزیده به یک گوشه نیشتر برودتبی که برسمنت رنگ ارغوانی بستز پیش شعله خوی تو چون شرر برودلب تو عقده تبخاله واکند از سرستاره سوخته ای چند از شرربرودمباد از عرق گرم اضطراب تراسفینه تو ازین بحر بی خطر برودحرارتی که گرفته است گرم جسم تراز برق گرمتر از باد زودتر برودچنین که بی خبر آمد به خوابگاه تو تبامیدوار چنانم که بی خبر بروددمید صبح چه خامش نشسته ای صائببگو به آه به دریوزه اثر برود
غزل شماره ۳۹۶۶ به گریه نقطه خال تو از نظر نرودکه داغ لاله به خونابه جگر نرودز چاه خوبی یوسف نمی شودخس پوشبه بند حسن گلوسوز از شکر نرودچه سود دولت دنیا خسیس طبعان راکه حرص از آتش سوزان به تاج زر نرودز دل به باده روشن نمی رود غم عشقبه آفتاب کلف از رخ قمر نرودتمام روی زمین بی نزاع وجنگ وجدلازان کس است که از حد خود بدر نرودکه می برد خبر کشتن مرا بیرونز محفلی که ز دلبستگی خبر نرودبه زیر برگ خزیده است میوه ام جاییکز آفتاب رگ خامی از ثمر نرودبه خاص وعام بزرگانه می دهد پهلوچرا به پای خم می کسی به سرنرودتسلی دل صائب به وصل ممکن نیستکه تلخکامی بادام از شکر نرود
غزل شماره ۳۹۶۷ به چاره سوز محبت ز جان برون نرودتبی است عشق که از استخوان برون نرودکنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش استز ضعف ناله ام از آشیان برون نرودز قد خم به ره راست دل قدم ننهادکجی ز تیر به زور کمان برون نروددرازدستی رهزن چه می تواند کردز راه راست اگر کاروان برون نرودچه گل توان ز تماشای گلعذاران چیدبه گلشنی که ازو باغبان برون نرودتوان به بوی گل از خار خشک گل چیدنز باغ بلبل ما در خزان برون نرودشده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغچگونه بلبل ازین گلستان برون نرودهمیشه درد به عضو ضعیف می ریزدکه پیچ وتاب ز موی میان برون نرودبه زور درد دل جسته است هیهات استکه تیر آه من از آسمان برون نروددر آن حریم که صائب سخن شناسی نیستبهوش باش که حرف از دهان برون نرود
غزل شماره ۳۹۶۸ به تیغ از سر بی مغز آرزو نرودکه بوی باده به یک شستن از کدو نرودبه پیر میکده هر کس ارادتی داردبه آستان خرابات بی وضو نرودز پنبه سر مینا به حلقم آب چکانکه بی شراب مرا آب در گلو نرودهمیشه منفعل از خوی خودبود بدخوکه زردی آتش سوزنده را زرو نرودسراب تشنه لبان را کند بیابان مرگخوشا دلی که به دنبال آرزو نرودبه جوی خویشتن این آب برنمی گرددبهوش باش که چهره آبرو نرودز وصل کم نشود خارخار درد طلبکه در محیط روانی ز آب جو نرودکشیده دار ز سوداییان عشق زبانبه شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرودمنم که قسمتم از تیغ یار خمیازه استو گرنه تشنه کسی از کنار جو نرودنشاط فرش بود در حریم تنگدلانز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرودز سفلگان کهنسال چشم جود مدارکه چون سفال شود کهنه آب ازو نرودنمی شوند خسیسان به مال زاهل کرمبه باده کوتهی دست از سبو نرودچه شد که گرم سخن ساخته است عشق مراشکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرودشکر به شیر گراز مهر دایه آمیزدبهانه از دل طفل بهانه جو نرودچو موج صائب اگر پربرآورد غواصنمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
غزل شماره ۳۹۶۹ مباد اهل عمل بیخود از شراب شودکه از خرابی او عالمی خراب شودقاب اگر به رخ دلبران حجاب شودرخ لطیف تو بی پرده از نقاب شودهمان ز تشنه لبی چون سهیل می سوزماگر عقیق لبش در دهانم آب شودشده است حلقه خط سخت تنگ می ترسمکه باده لب او پای در رکاب شودکند ز دود سیه مست هوشیاران رادلی کز آتش رخسار او کباب شودگلاب پیرهن آفتاب می گردددرین ریاض چو شبنم دلی که آب شودچگونه رنگ توانم به روی گلشن دیدمرا که بوی گل از وصل گل حجاب شودز آتش رخ ساقی که می جهد سالمبه محفلی که بط می در او کباب شودزشعله بال سمندر خطر نمی داردز باده حسن محال است بی حجاب شودز وعده های دروغ تو شوق من افزودکه شور تشنه لبی بیش از سراب شوداگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باشکه مه تمام چو شد دور از آفتاب شودچنین که شد ز قساوت مرا جگر بی آبعجب که دیده من تر ز آفتاب شودحریف نخوت نو دولتان نمی گردیدحذر کنید ز خونی که مشک ناب شودعیارمنت احسان چرخ اگر این استستاره سوختگی خال انتخاب شودهمیشه درد به عضو ضعیف می ریزدکه مرغ بیوه زنان قسمت عقاب شودکند شماتت زاهد فرنگ عالم راخدا نخواسته میخانه گر خراب شودز گریه اش جگر سنگ خون شود صائبدلی که از نفس گرم من کباب شود
غزل شماره ۳۹۷۰ ز اتحاد کجا عشق کامیاب شودکدام ذره شنیدی که آفتاب شودفسردگی است عنان تاب سالک از مقصودگره به سینه نگردد دلی که آب شودمریز خون غزالی که مشک خواهد شدمچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شودبه داد من برس ای عشق بیش ازین مپسندکه زندگانی من صرف خورد وخواب شودجهان پوچ بهشتی است ژاژخایان راز شوره زار کجا موجه سراب شودبه ظالمان چه کند تا سرشک مظلومانکه داغ شعله نمکسود از کباب شودکلاه گوشه به دریای پرگهر شکندسرس که پرز هوای تو چون حباب شودز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری استزفیض صبح گرانی نصیب خواب شودفریب عشرت روپوش روزگار مخورکه نوشخند رگ تلخی گلاب شوداگر بقا طلبی با شکستگی خوش باشکه مه تمام چو شد پای در رکاب شودعمارتی که بلند از هوا کنی صائببه نیم چشم زدن پست چون حباب شود
غزل شماره ۳۹۷۱ رخ تو در دل شبها اگر سفید شودعجب که ماه ز خجلت دگر سفید شودچو نیست سوخته ای تا دهد حیات مراچرا زآهن وسنگ این شرر سفید شودچو آهوان شود آن روز خون گرم تو مشککه همچو نافه ترا موی سر سفید شودشب سیاه مرا صبح نیست در طالعمگر ز گریه مرا چشم تر سفید شودکنم به خون شفق سرخ روی زرین راشبی که صبح ز من پیشتر سفید شودز صیقل قد خم گشته بی غبار نشددل سیاه تو مشگل دگر سفید شودمدار دست ز ریزش که ابرهای سیاهز برفشاندن آب گهر سفید شودشوم سفیدچسان در میان ساده دلانمگر ز نقش مرا بال وپر سفید شودز آه سرد مشو غافل ای سیاه درونکه چهره شب تار از سحر سفید شودبه حرف صدق مکن باز لب ز ساده دلیکه روی صبح به خون جگر سفید شودتو چون دهن به شکر خنده واکنی چون صبحز انفعال نیارد شکر سفید شودتوان ز وصل برومند شد ز چشم سفیدکه از شکوفه فشاندن ثمر سفید شودز گرمخونی من آب می شود فولادچگونه پیش رگم نیشتر سفید شودبه گرد خویش نگردیده ناقصی صائباگر ترا ز سفر موی سر سفید شود