غزل شماره ۳۹۷۲ کسی که کشته آن تیغ آبدار شوداگر چه قطره بود بحر بیکنار شودمحیط حسن ز خط عنبرین کنار شودعقیق لب ز خط سبز نامدار شوداگر به صید زبون تیغ او کند اقبالز خون صید حرم کعبه لاله زار شودز رام گشتن آهو به صحبت لیلیبه آن رسیده که مجنون امیدوار شودکسی که در جگرش هست خار خارگلیغمش ز ناله بلبل یکی هزار شودهنوز خط ترا ابتدای نشو ونماستکجاست جوهر حسن تو آشکار شودز بخت تیره ندارد گریز اهل سخنسیاه روز عقیقی که نامدار شودبه نوشخند حلاوت مکن دهن شیرینکه باده تلخ چو گردید خوشگوار شودیکی هزار شد از قمریان رعونت سروالف چو نقطه بیابد یکی هزار شودمرا شد از کلف ماه روشن این معنیکه دل، سیاه ز تشریف مستعار شوددرین بساط کسی مایه دار می گرددکه نقد زندگیش خرج انتظار شودمسیح برفلک از راه خاکساری رفتپیاده هر که شد اینجا فلک سوار شودچو بیجگر کند از تیغ زهر داده حذراگر به خضر طلبکار او دچار شودبه آن گرم درین بوته آب کن دل راکه گل گلاب چو گردید پایدار شوددلی که از نفس گرم آب شد صائباگر به خاک چکد در شاهوار شود
غزل شماره ۳۹۷۳ دل فسرده ز داغ آتشین عذار شودکه سنگ دیده ور از خرده شرارشوداگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باشکه دل شکسته چو گردد یکی هزار شودچه غم ز سختی ایام پاک گوهر راکه لعل در جگر سنگ آبدار شودبه جای گرد قیامت ز خاک برخیزدبه این روش اگر آن فتنه جو سوار شودفروغ روی تو از صد نقاب می گرددمگر عذار ترا شرم پرده شودز اتفاق شود دشمن ضعیف قویکه مور در نظر از اجتماع مار شودنمی توان به سخن زود شد علم صائبکه از هزار یکی بر سخن سوار شود
غزل شماره ۳۹۷۴ اگر کسی متوسل به چاره ساز شودهم از طبیب و هم از چاره بی نیاز شودهلال سعی کند در کمال خود غافلکه چون تمام شود بوته گداز شوددهن به ابر گهربار باز کن که صدفبه لب گشودنی از بحر بی نیاز شودشمار آه به مقدار عقده های دل استبه قدر دانه زبان خوشه را دراز شودمرا دلی است ز صبح وصال روشنترچگونه سینه من پرده پوش راز شودکشیده دار عنان سخن که همچون شمعزبان دراز چو گردید خرج گاز شودبه طوف کعبه رود بت در آستین صائبکسی که با خودی خویش در نماز شود
غزل شماره ۳۹۷۵ سری که خالی از اندیشه محال شودز فیض عشق پریخانه خیال شودبه حسن ساخته زنهار اعتماد مکنکه در دو هفته مه چارده هلال شودبه جلوه ای زتو چون چشم ما شود خرسندچگونه آینه قانع به یک مثال شودهمین سیاهیی از آب زندگی دیده استز حسن هر که مقید به خط وخال شودنمی کشند صراحی قدان سر از حکمشلبی که چون لب پیمانه بی سؤال شودز اهل درد ترا آن زمان حساب کنندکه زعفران به دلت ریشه ملال شودمدار دست ز دامان کیمیاگر فقرکز احتیاج حرام جهان حلال شودفلک ز خرده انجم تمام چشم شده استکه همچو شبنم گل محو آن جمال شده استنظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگهزار پرده به از دیده غزال شوددر آن مقام که مستان به رقص برخیزندفلک چو سبزه خوابیده پایمال شودفلک به خاک نهادان چه می تواند کردسبو شکسته چو شدساغر سفال شودتو سعی کن که به روشندلان رسی صائبکه سیل واصل دریا چو شد زلال شود
غزل شماره ۳۹۷۶ غبار معصیت از عفو پایمال شودچو سیل واصل دریا شود زلال شوددرین بساط که نعمت ز هم نمی گسلدادای شکر کسی می کندکه لال شودچو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشقچرا به گردن او خون من وبال شوددلی چو نافه پر از خون گرم می بایدکجا به خرقه پشمین کس اهل حال شودمباش غره به خوبی که دور چون برگشتبه یک دوهفته مه چارده هلال شودسبکروان به فتادن ز پای ننشینندشکست شهپر موج شکسته بال شودجدا ازان لب میگون اگر شراب خورمحباب در قدحم عقده ملال شودغبار خاطرآن تیغ می شود صائباگر چوآب گهرخون من زلال شود
غزل شماره ۳۹۷۷ گرسنه چشم کجا سیر از نوال شودکه بر حریص لب نان لب سؤال شودبه خار و خس نتوان سیر کرد آتش راکه حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شودز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفتکجا به گردن او خون من وبال شودمریز آب رخ خود که در کنار محیطصدف ز بی گهریها کف سؤال شودنرفت زنگ ملال از دلم به باده نابز آب سبزه محال است پایمال شودامیدها به خطش داشتم ندانستمکه روز من شب ازان عنبرین هلال شودغرور حسن ز خط بیش شد که دارد یادکه حاکم از رقم عزل مستمال شودکسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنونسیاه خیمه اش از دیده غزال شودتأمل آینه فکر را کند روشنکه آب صائب از استادگی زلال شود
غزل شماره ۳۹۷۸ سخن بجا چو بود رتبه اش زیاده شودکز اعتبار فتد چون نگین پیاده شودز گریه بستگی کار دل زیاده شودکه تر چو شد گره سخت بدگشاده شودکنند پردهنش را ز گوهر شهواردهان هر که بجا چون صدف گشاده شودرسد ز باد مخالف سفینه اش به کنارچو موج هر که درین بحر بی اراده شودفروتنی است دلیل رسیدگان کمالکه چون سوار به منزل رسد پیاده شودبه جستجوی تو چون نی نبسته ام کمریکه گر به آتش سوزان روم گشاده شودز بندگی نکند عار نفسهای خسیسکه اعتبار سگان بیش از قلاده شودکند تحمل بسیار مرد را بی وقرکمان چو تن به کشیدن دهد کباده شودبه صبح جای نفس زود تنگ خواهد شدبه قدر تنگی اگر دل مرا گشاده شودبه نقش کم ز بساط زمانه قانع باشکه نقش بیش چو شد چشم بد زیاده شودبه جوی رفته دگر بار آب می آیدکه خاک باده پرستان سبوی باده شودشکسته دل مشو از سخت رویی ایامکه مومیایی از صلب سنگ زاده شودبه فکر عقده ما هیچ کس چو نی نفتادمگر به ناخن برق این گره گشاده شودز آب تلخ شود بیش تشنگی صائبز باده رغبت میخوارگان زیاده شودچه حاجت است دعا دل چو بی اراده شودکف نیاز بود هر زمین که ساده شود
غزل شماره ۳۹۷۹ چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شودمرا به خنده شادی دهان گشاده شودز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگکه دل گشاده چو گردد جهان گشاده شودبه روی دولت بیدار در مبند از خوابکه وقت صبح در آسمان گشاده شودگرفتم این که کند رخنه در فلک آهمز رخنه های قفس دل چسان گشاده شودنچیده گل ز طرب خرج روزگار شدمچو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شودچو ماه عید به انگشت می نمایندشاگر به خنده لبی در جهان گشاده شودبه دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلیازین چه به که دل دشمنان گشاده شودکجاست فرصت وکو جرأت سخن صائبگرفتم این که گره از زبان گشاده شود
غزل شماره ۳۹۸۰ شکوه بحر ز امواج آشکاره شودیکی هزار شود دل چو پاره پاره شودمباش در پی گرد آوری که ماه تمامز خود تهی چو شود قابل اشاره شودخودی حصاری ساحل نموده بحر تراز خودکناره گزین بحر بی کناره شودمرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیستتمام عمرم اگر صرف یک نظاره شودمباش تلخ دهد عشق اگر گداز تراکه رو سفید شود قند چون دوباره شودبه اصل خویش کند فرع میل می ترسمکه شیشه دل من رفته رفته خاره شودز تنگنای فلک حال من کسی داندکه همچو طفل مقید به گاهواره شودمشو ز وحدت وکثرت دوبین که یک نورستکه آفتاب شود روزوشب ستاره شودز خود برآی که جز عیسی مجرد نیستتهمتنی که به رخش فلک سواره شودتوآن زمانه به نظرهاعزیز می گردیکه آتش تو چو یاقوت بی شراره شودنمی توان به جگر داغ عشق پنهان کردکز آفتاب گریبان صبح پاره شودبگیر دامن خورشید طلعتی صائبکه همچو صبح ترا زندگی دوباره شود
غزل شماره ۳۹۸۱ به چشم شوخ رگ خواب تازیانه شودکه خاروخس چوبه آتش رسد زبانه شودبهار رنگ خزان برکند در آخر حسنبه تیغ غمزه خط سبز موریانه شودبه نیکوان سر طومار شکوه باز مکنکه خواب حسن گرانسنگ ازین فسانه شودبه بلبلی که حیاتش ز بوی گل باشدقفس چگونه گوارا ز آب ودانه شودز باده نرم نشد لعل او که هیهات استکز آب آتش یاقوت بی زبانه شودچنین که گل شده از برگ گوش سرتاپاچگونه بلبل ماسیر از ترانه شودمریز اشک به تحصیل رزف چون طفلانکه در گلو چوگره گشت گریه دانه شودبه هیچ جا نرسد هرکه همتش پست استپرشکسته خس وخار آشیانه شودشود ز وسعت مشرب بهشت خارستانکه جوش خلق به عارف شرابخانه شودگناه کجروی توست ناامیدی توکه تیر راست خطا کمتر از نشانه شودچنان که غنچه شود نیمشب شکفته به باغشکفته بیش دل از باده شبانه شوددهد به راهروان بال وپر سبکباریپیاده پیشتر از کاروان روانه شودنشست از دل من گریه گرد کلفت راکجا ز موج زدن بحر بیکرانه شودز بردباری من سرکشی شود پامالز خاکساری من صدر آستانه شودگشاده رویی گل عندلیب را صائبدرین شکفته چمن باعث ترانه شود