غزل شماره ۳۹۸۲ اسیر عشق تو دلتنگ از الم نشودحجاب خنده این کبک کوه غم نشودکجا به درهم ودینار می شود معموربه درد وداغ تو هر دل که محتشم نشودز حرف مردم عالم کشیده دار انگشتکه زود عمر تو کوتاه چون قلم نشودکراست زهره تواند به گرد ما گردیداگر کبوتر ما دور از حرم نشودبه زیر بار ستم روزگار خم سازدز بار طاعت حق قامتی که خم نشودبه سنگ کم نکند التفات مرد تمامخداپرست مقید به یک صنم نشودکه رو نهاد به هستی که از پشیمانینفس گسسته به معموره عدم نشودز انقلاب توان برد جان به همواریکه آب آینه هرگز زیاد وکم نشودشود ز گردگنه پاک سینه ای صائبکه غافل از نفس پاک صبحدم نشود
غزل شماره ۳۹۸۳ ز وصل شوق دل داغدار کم نشودگرسنه چشمی دام از شکار کم نشودز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنمملال من ز می خوشگوار کم نشودبه آه وناله نفس سوختم ندانستمکه تلخکامی بحر از بخار کم نشودهزار قاصد اگر ناامید برگرددتردد دل امیدوار کم نشودبه هر چه رونکنی روی در تو می آردز پشت آینه نقش ونگار کم نشودکمند موج ز دریا چه می تواند بردز خط طراوت آن گلعذار کم نشودصفای وقت میسر نمی شود صائبز آبگینه دل تا غبار کم نشود
غزل شماره ۳۹۸۴ خوش آن زمان که در آیی ز در شراب آلودز خواب نازگران همچو چشم خواب آلودچو شیشه خشک بود آب خضر در کامشکسی که بوسه گرفت از لب شراب آلودفغان که شرم محبت امان نداد مراکه دیده آب دهم زان رخ حجاب آلودز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشقکه بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلودمگر در آینه جام عکس خود را دیدکه رنگ عارض ساقی است آفتاب آلودهزار خانه رساند به آب در یک دمرخی که از عرق شرم شد گلاب آلودشراب صرف بود زهر ناتوانان راخوشم که لطف نکویان بود عتاب آلودبه گریه کوش که از داغ می نگردد پاکبه هیچ آب دگر دامن شراب آلودز خار وخس نفس برق بیشتر سوزدبه هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلودبشوی از دل صائب غبار غم زان پیشکه آب لعل تو از خط شود تراب آلود
غزل شماره ۳۹۸۵ سواد شب دل شب زنده دار می خواهدزمین سوخته تخم شرار می خواهدمگر به داغ عزیزان نسوخته است دلشکسی که زندگی پایدار می خواهدبه دست نفس مده اختیار دل زنهارکه زنگی آینه خویش تار می خواهدنیام دعوی شمشیر را کند کوتاهزبان درازی منصور دار می خواهدهمان به است که قانع شود به دل خوردنکسی که نعمت بی انتظار می خواهدبجاست رفعت نام آوران پاک گهرکه هر که هست نگین را سوار می خواهدچو غنچه مشت گریبان جمع کرده منتوجهی ز نسیم بهار می خواهدبه داغ ساخته نتوان فریب عاشق دادکه صیرفی زر کامل عیار می خواهدز من به آب شدن دست هم نخواهد شستچنین که توبه مرا شرمسار می خواهدز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیستکه دام چشم برای شکار می خواهدکسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزانز سرومیوه واز بید بار می خواهدبه بوی گل ز گلستان کجا شودقانعکسی که خرمن گل در کنار می خواهدنظر سیاه به این خاکدان مکن صائبکه حسن آینه بی غبار می خواهد
غزل شماره ۳۹۸۶ به درد هر که برآید دوا نمی خواهداگر ز پای درآید عصا نمی خواهدهمیشه در دل تنگم شکستگان فرشندزمین مسجد من بوریا نمی خواهدبرآر تیغ وبکش این سیه درونان راکه خون لاله کسی از صبا نمی خواهدمرو ز مصلحت خاک راه او بیرونزیان چشم کسی توتیا نمی خواهدگذاشتم به خدا کار خویش را صائبسفینه ام مدد از ناخدا نمی خواهد
غزل شماره ۳۹۸۷ دل رمیده ما بال وپرنمی خواهدز خود برون شده برگ سفر نمی خواهددل از ضعیف نوازی نمی توان برگشتو گرنه سوخته ما شرر نمی خواهدچه حاجت است به مشاطه زلف مشکین راشب وصال نسیم سحر نمی خواهدبه نامرادی خود واگذار عاشق راکه تلخکامی دریا شکر نمی خواهدز ناتمامی حسن است احتیاج لباسمیان نازک موران کمر نمی خواهدز کاهلی تو مقید به رهنما شده ایو گرنه رفتن دل راهبر نمی خواهدشبی به روز کند چون جرس به ناله خودز آه وناله دل ما اثر نمی خواهدچنان مباش که بردوش خاک باشی بارکه باغبان شجر بی ثمر نمی خواهدخوشم که حسن ترا درنیافته است تمامترا کسی که ز من بیشتر نمی خواهدازان مرا سفر بیخودی خوش آمده استکه زاد وراحله وهمسفر نمی خواهدمخواه کم ز کریمان کز ابر نیسانیدهان خشک صدف جز گهر نمی خواهدشکست خاطر احباب کی روا داردمروتی که به دشمن ظفر نمی خواهدخوشا کسی که ز هنگامه جهان صائببغیر داغ چراغ دگر نمی خواهد
غزل شماره ۳۹۸۸ ز آفتاب اگر خلق چشم آب دهدز عارض تو نظر آب آفتاب دهدمدار شرم توقع ازان حیانا ترسکه بوسه برلب پیمانه بی حجاب دهدز دیدن در ودیوار مانعند مراکه ره مرا به پریخانه نقاب دهدامید هست که شیرازه گهر گرددفلک به رشته جانی که پیچ و تاب دهدنمی رود پی دنیای پوچ صاحبدلفریب خضر کجا موجه سراب دهدرسد به چشمه حیوان ز ترک خودبینیسکندر آینه خود اگر به آب دهدچنین که ناله من از قبول نومیدستعجب که کوه صدای مرا جواب دهدکسی به کعبه مقصد رسد که در هر گامبه خار از آبله پای خویش آب دهدخوش است جودوکرم در لباس شرم که بحربه خاک فیض خود از پرده سحاب دهدازان چو کوزه سربسته ام خموش که خمبه هر که لب نگشاید شراب ناب دهدکفن ز جامه احرام می کند صائبکسی که وقت سحرگاه تن به خواب دهد
غزل شماره ۳۹۸۹ چرا شراب به زاهد کسی به زور دهدبه دست بی بصر آیینه بلور دهدمیی که اهل شعورند داغ نشأه آنچرا کسی به فقیهان بی شعور دهدچو هست نقد میسر وصال دختر رزچرا به نسیه دل خویش کس به حور دهدچرا دلیر نباشند باده پیمایانکه جوش باده صدای هوالغفور دهدز خویش خیمه برون زن صفای وقت ببینچراغ تا ته دامن بود چه نور دهددل فسرده نیاید به کار بعد از مرگچراغ مرده کجا روشنی به گور دهدگداختیم درین خاکدان کجا شد نوحکه آب مرحمتی سر به این تنور دهدبه آب تیغ قضا بشکند خمارش رابه هر که دور فلک باده غرور دهددرین بساط نشیند درست نقش کسیکه دست طرح سلیمان صفت به مور دهدبه بی زبانی ما رحم می کند صائبکسی که شمع تجلی به دست طور دهد
غزل شماره ۳۹۹۰ ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهدکه چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهدحریف توسن سرکش نمی توان گردیدهمان به است هوس را کسی عنان ندهدفریب عجز ز قد دوتای چرخ مخورکه بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهدفلک به شکرگزاران نمی کند اقبالخسیس راه فضولی به مهمانها ندهدبه گفتگوی ملایم فریب خصم مخورکه دوربین به زبان مار را امان ندهدمکن توقع مغز از سپهر سفله نهادکه یک شکم به هماسیر استخوان ندهدز کجروی تو مقید به رهبری ورنهبه تیر راست هدف را کسی نشان ندهدفراغبال ز مرغان آن چمن مطلبکه جوش لاله وگل راه باغبان ندهدزیاده است ز دخل بهار خرج خزانخوش آن که دل به تماشای بوستان ندهددرین ریاض محال است سرخ رو گرددچو گل کسی که سر خود به دوستان ندهددل درست نگردد شکار طول املگهر نسفته عنان را به ریسمان ندهدچه حاجت است معرف فلک سواران راکه مهر را به سر انگشت کس نشان ندهدچوخضر سبز شود هرکجا گذارد پایکسی که آب رخ فقر را به نان ندهدخوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائببهشت را کسی از دست رایگان ندهد
غزل شماره ۳۹۹۱ به صبر مشکل عالم تمام بگشایدکه این کلید به هر قفل راست می آیدبه قسمت ازلی باش از جهان خرسندکه آب بحر به آب گهر نیفزایدمن از کجا وبهشت برین مگر رضوانبه درد وداغ تو فردوس را بیارایددر آن چمن که من از گل گلاب می گیرمز دور باد صبا پشت دست می خایدز آب تیغ جگرگاه خاک شد سیرابهنوز از شب زلف تو فتنه می زایدمشو به سنگدلی از سرشک من ایمنکه رشته مغز گهر رفته رفته فرسایددو چشم دوخته ای برزمین ازین غافلکه چرخ راه تو از هر ستاره می پایدچه تشنه است به خونریز خلق ابرویشکه در مصاف دو شمشیر کار فرمایدنعیم خلد حلال است بر کسی صائبکه دست ولب به نعیم جهان نیالاید