غزل شماره ۳۹۹۱ به صبر مشکل عالم تمام بگشایدکه این کلید به هر قفل راست می آیدبه قسمت ازلی باش از جهان خرسندکه آب بحر به آب گهر نیفزایدمن از کجا وبهشت برین مگر رضوانبه درد وداغ تو فردوس را بیارایددر آن چمن که من از گل گلاب می گیرمز دور باد صبا پشت دست می خایدز آب تیغ جگرگاه خاک شد سیرابهنوز از شب زلف تو فتنه می زایدمشو به سنگدلی از سرشک من ایمنکه رشته مغز گهر رفته رفته فرسایددو چشم دوخته ای برزمین ازین غافلکه چرخ راه تو از هر ستاره می پایدچه تشنه است به خونریز خلق ابرویشکه در مصاف دو شمشیر کار فرمایدنعیم خلد حلال است بر کسی صائبکه دست ولب به نعیم جهان نیالاید
غزل شماره ۳۹۹۲ مرا به میکده هر کس که راه بنمایددر بهشت به رویش خدای بگشایدبجز قلمرو مازندران کجا دیگرکلاه گوشه مینا به ابر می سایددر آن دیار اقامت مکن که از سردیزبان آتش سوزان به زینهار آیدبیا به کشور مازندران که در سرمابغیر آتش می آتشی نمی بایدچنان ربوده اشرف شده است دیده منکه التفات به سیر بهشت ننمایدچنان ز ابر نگردیده است جوشن پوشکه آفتاب در او تیغ کار فرمایدبه جای باده مگر بحر را کشم بر سرکه می ز عهده این ابر بر نمی آیداگر چه از دل سنگین دلبران سازندبنای توبه درین بوم وبر نمی پایدازان همیشه بود بر قرار رنگ گلشکه ماه ماه در او آفتاب ننمایدبه این دیار طرب خیز چشم بد مرسادکه کار باده ز کیفیت هوا آیدمرا ز تجربه کاران نصیحتی یادستکه توبه نامه به خط شکسته می بایدحدیث خوبی مازندران واشرف رازبان کوته صائب چه شرح فرماید
غزل شماره ۳۹۹۳ عرق چو بر رخت از گرمی شراب آیدشفق به ساغر زرین آفتاب آیدخیال خال تو آمد به دل ز روزن چشمچنان که دزد به گلشن ز راه آب آیدبه زیر تیغ تو آهی برآورم از دلکه آب در دل آهن به اضطراب آیدز کوه ناله ما بی جواب برگردیدچگونه نامه مارا ازو جواب آیدشراب گرد کدورت نبرد از دل ماچو دانه سوخته باشد چه از سحاب آیداگر به سیخ کشندم نمی روم بیرونازان حریم که بوی دل کباب آیدترا ز گریه ارباب درد رنگی نیستمگر به چشم تو از زور خنده آب آیددل ترا نفشرده است پنجه دردیچگونه اشک به چشم تو بی حجاب آیدبرون کنند به چوب گل از گلستانشبه سیر باغ حریفی که بی شراب آیددر آن محیط که اوراق شد سفینه نوحچه دستگیری از زورق حباب آیدعنان وحشی رم کرده در کف بادستچو دل رمیده چه از زلف نیمتاب آیدترا که نیست خیالی به خواب رو صائبمن آن نیم که مرا بی خیال خواب آید
غزل شماره ۳۹۹۴ اگر کلام نه از آسمان فرود آیدچرا به هر سخنی خامه در سجود آیدز اهل دل تو همین نقش دیده ای از دورکه روز روشن از آتش به چشم دود آیدظهور عشق ز ما خاکیان غریب مدانکز ابرهای سیه برق در وجود آیدفلک ز عهده این عقده های سردرگمبرون چگونه به یک ناخن کبود آیدنکرد آتش مغرور سجده آدمکجا به سوختن ما سرش فرود آیدجهان سفله بهشتی است ژاژخایان رابه خاروخس چو سد شعله در سرود آیدشدی دوتا وهمان می دوی پی دنیانشد رکوع ترا نوبت قعود آیدبه ناخنی که رساند به داغ من گردونهزار دجله خون از دل حسود آیددل گشاده من صائب آرمیده بوددرین خرابه اگر آسمان فرود آید
غزل شماره ۳۹۹۵ اگر به پیرهن گل وگلاب باز آیدامید هست به جوی من آب باز آیدشکسته پر وبالم درست خواهد شدبه آشیانه چو مرغ کباب باز آیدرم از طبیعت آهوی چشم اگر برودامید هست که عمر از شتاب بازآیدحضور رفته ز دوران مجوی هیهات استکه شبنم از سفر آفتاب باز آیددوبار اهل نظر را به آب نتوان راندبه چشم من کی از افسانه خواب باز آیدچو ایستاد ز گردش کباب می سوزدچنان مکن که دل از اضطراب باز آیددلم ز آینه رویان به سینه برگردیدبه حسرتی که سکندر ز آب باز آیدعنان آه توان باز زد ز لب صائباگر به روزن دود کباب باز آید
غزل شماره ۳۹۹۶ ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آیدز عندلیب مگر ناله ای به گوش آیدچنان فسرده ز بیگانگی نگردیده استکه خونم از نگه آشنا به جوش آیدفغان من ز محرک غنی ورنهبه ناخن دگران ساز در خروش آیدز عیب او دگران نیز چشم می پوشدبه عیب مردم اگر دیده پرده پوش آیدبه اختیار نیایدکس از بهشت می پوشندمگر ز میکده بیرون کسی به دوش آیدحضور روی زمین در بهشت بیهوشی استبه اختیار چرا آدمی به هوش آیدکتاب در گرو باده از فقیه گرفتزیاده زین چه مروت ز میفروش آیدمرا به بزم رقیبان مخواه که هیهات استکه عندلیب به دکان گلفروش آیدز خامشی دل افسرده گرم می گرددچنان که در خم سربسته می به جوش آید
غزل شماره ۳۹۹۷ مرا تعجب ازان پر حجاب می آیدکه در خیال چسان بی نقاب می آیدز نارسایی بخت سیاه در عجبمکه چون به خانه من آفتاب می آیدبه حرف بی اثر ما که گوش خواهد کردز کوه ناله ما بی جواب می آیدچو نخل بادیه در دامن توکل پایکشیده ام که ز دریا سحاب می آیدتو از سیاهی دل این چنین گرانجانیدرون خانه تاریک خواب می آیدبه چشم آینه خواهد شکست جوهر مویچنین که خط تو در پیچ وتاب می آیدنظر به جانب ریحان نمی توانم کردکز آن سیاه درون بوی خواب می آیدز آفتاب عبث شکوه می کنم صائبشب وصال به چشم که خواب می آید
غزل شماره ۳۹۹۸ مرا تعجب ازان پر حجاب می آیدکه در خیال چسان بی نقاب می آیدز نوشخند تو زهر عتاب می باردز حرف تلخ تو کار شراب می آیدز روی گرم تو دلها چنان ملایم شدکه زخم آینه بر هم چو آب می آیدز نغمه مستی می می کنند مخموراندرین چمن ز هوا کار آب می آیدقدم شمرده نهد حسن در قلمرو خطچو عاملی که به پای حساب می آیدمگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امیدکه رنگ رفته به روی شراب می آیدبه بر چگونه کشم آن میان نازک راکه در خیال به صد پیچ وتاب می آیدمگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفتکه بوی یاسمن از ماهتاب می آیدحریف عشق نگردیده پرده ناموسکجا نهفتن بحر از حباب می آیدز خط یار نظر بستن اختیاری نیستکه از مطالعه بی خواست خواب می آیدجز این که گرد برآرد ز هستیم صائبدگر چه زین دل پر اضطراب می آید
غزل شماره ۳۹۹۹ چنان که گل به سر شاخسار می آیدبه پای خود سر عاشق به دار می آیدمرا توقع احسان ز کارفرما نیستکه مزد کار من از ذوق کار می آیدغرض تهیه آغوش خاکساریهاستز بحر موجه اگر بر کنار می آیدبه کار هر که درین نشأه سایه اندازیدر آفتاب قیامت به کار می آیدبه آتش جگر آفتاب آب زدنازان عقیق لب آبدار می آیدکنون که سوخته ای در جهان امکان نیستز سنگ بیهده بیرون شرار می آیدحقوق خدمت ما گرچه بی شمار بودنظر به لطف تو کی در شمار می آیدجز این که از ته دل در دعا برآرم دستدگر ز دست و دل من چه کار می آیدبه آفتاب جهانتاب می رسد صائبچو صبح هر که به دنیا دوبار می آید
غزل شماره ۴۰۰۰ ز خود برآ که نسیم بهار می آیدسبکروی ز سر کوه یار می آیدز بوی خون گل ولاله می توان دریافتکه از قلمرو آن دل شکار می آیدرهش به کوچه زلف نگار افتاده استچنین که باد صبا مشکبار می آیدبه هر کجا که رود سبز می کند چون خضرپیام خشکی اگر زان دیار می آیدز روح بخشی باد بهار معلوم استکه تازه از بروآغوش یار می آیدز چشم شبنم گل روشن است چون خورشیدکه از نظاره آن گلعذار می آیدنه لاله است که سر می زند بهار از خاککه خون ما به زمین بوس یار می آیدکه شسته است درین آب روی چون گل راکه بوی خون ز لب جویبار می آیداگر به کار جهان من نیامدم صائبکلام بی غرض من به کار می آید