غزل شماره ۳۸۶ سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل راز نقصان بصیرت طامعان را نیست پرواییکه چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل رانلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟که من در راه کردم از گرانی خواب منزل راشهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خودکه مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل رازبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشدمگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل راز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستمکه می گردد شکستن مومیایی شیشه دل راچو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاریاگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل رانگوید عشق اسرار محبت با هوسناکاننیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل رابه خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشقکه سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل راازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولانکه در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل راشوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائبتوان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را
غزل شماره ۳۸۷ به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل راکه نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل رامده در عالم پرشور دامان رضا از کفکه ساحل می کند تسلیم این دریای هایل رامشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافلکه نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل راتن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آردزمین شور در خود محو سازد تخم قابل رانگردد باعث آسودگی نزدیکی دریازبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل رابلا بر اهل غفلت از در و دیوار می باردز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل راچه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را
غزل شماره ۳۸۸ مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل راز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل راتراوش می کند راز نهان از مهر خاموشیکه شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل رانگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشقکه نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل راز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصلنسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل راکمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایممبر با آشنایان زینهار از حد تحمل رادل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شدبه زور سیل زه کردم کمان حلقه پل رامروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندنمکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل رابرون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آیدنهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل رابه پروین می رساند دانه من خوشه خود راترقی هست اگر در پله طالع تنزل رازمین سست، سیلاب عمارت می شود صائبمنه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
غزل شماره ۳۸۹ نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل رانشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل رابه ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابمکند دندانه جان سخت من تیغ تغافل راتراوش می کند راز نهان از مهر خاموشیکه شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل راگهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخرکه می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل راحصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران راکه از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل راندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقلمده در گفتگو از دست، دامان تأمل رامکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانانمنه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل رااگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایشزمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان راوگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل راز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبانبه زخم خار نتوان داد از کف دامن گل رانباشد امتدادی دولت سر در هوایان راکند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل رابود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان راچمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل رانشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کمبود با چشمه ساران ریشه پیوند سنبل راز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائباگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را
غزل شماره ۳۹۰ اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل راکه بی برگی به سامان می کند کار توکل راز جمعیت دل صد پاره عاشق خطر داردکمر بستن برد از باغ بیرون دسته گل رانفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آیدحضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل رامرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافلکه صبر من کند دندانه شمشیر تغافل راچنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبلکه نتوان امتیاز از موج کردن زلف سنبل راتواضع پیشه خود ساختم با خصم، تا دیدمکه شد سیلاب خاک راه با قد دو تا پل راچنان کز تیغ خود کوه گران بر خود نمی لرزدنسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل راندارد حسن پنهان هیچ رازی صائب از عاشقکه دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه گل را
غزل شماره ۳۹۱ به دنیا ساختم مشغول چشم روشن دل رابه این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل راندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایمشکستم بی سبب در خرقه تن سوزن دل رافریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخرنمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل رامرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا داردکه بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل رادلی از سنگ خارا، گوشی از آهن به دست آورکه با این گوش و دل نتوان شنیدن شیون دل راندانستم که خواهد شد سیه عالم به چشم منعبث بر باد دادم نکهت پیراهن دل راحیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهمکه پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن دل راخرد را شهپر پرواز از رطل گران باشدنگیرد کوه غم دامان از خود رفتن دل رانمی شد خشک چون دست بخیلان پرده چشمتاگر می دید یک بار آفتاب روشن دل رانظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان منبه آه آتشین تا نرم کردم آهن دل راز آتش طلعتان باغ و بهاری داشتم صائبندیدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را
غزل شماره ۳۹۲درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل راچه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل راز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدمکه چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل رامیار از آستین زنهار بیرون دست گستاخیکه از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل رالباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه داردکه چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل رانگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافلز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل رادل نازک ندارد طاقت افسانه عاشقفغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل راازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشنکه نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
غزل شماره ۳۹۳ز ارباب تجرد نیست بر دل بار عالم راسبکروحی فزون از حمل عیسی گشت مریم رابهشت جاودان خواهی، به دل خوردن قناعت کنکه حرص دانه در دام بلا انداخت آدم رااگر از دست احسان مرهم دل ها نمی گردیبه خلق از خود تسلی دار باری اهل عالم رانکو نامی بزرگان را به پرگار از اثر ماندز فیض جام، ذکر خیر در دوران بود جم رامبین در سر فرازی هیچ خردی را به چشم کمکه جا در دیده خود می دهد خورشید شبنم رابود ده روز سالی موسم این دانه افشانیز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم رامرا بر خشک مغزی های زاهد گریه می آیدبه غیر از اشک حسرت نیست باری نخل ماتم راهلال عنبرینی کز بناگوش تو طالع شدسیه سازد به چشم مهر عالمتاب، عالم راز حرف راست می آید به راه راست بد گوهرلوای فتح اگر از تیغ بیرون می برد خم رابه اندک فرصتی از سفله رو گردان شود دولتکه باشد نعل در آتش به دست دیو خاتم راقضای روزه زان باشد گران بر خاطر مردمکه دشوارست تنها بر گرفتن بار عالم راندارد گریه من آبرویی پیش او صائبوگرنه گل به دامن می دهد جا اشک شبنم را
غزل شماره ۳۹۴نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم راسلیمان بار دیگر چون گرفت از دیو خاتم را؟دل روشن اسیر رنگ و بو هرگز نمی گردددر آتش می گذارد لاله و گل نعل شبنم رابه آسانی به دست آورده ای دامان درویشیچه می دانی ز درویشی چه لذتهاست ادهم را؟اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعانبرید از هر دو عالم آن پسر مردان عالم راشود محشور در سلک بخیلان در صف محشراگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم رامی گلرنگ پیران را به حال خویش می آردنشاط عید اگر از ماه نو بیرون برد خم راز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!که دارد در بط می، شیر مرغ و جان آدم رادمی دارد می پا در رکاب زندگی صائببه غفلت مگذران تا می توان زنهار این دم را
غزل شماره ۳۹۵به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم رااگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم راوصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آردکه قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم راکسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذاردسیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم رابهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گوناگر گندم برون انداخت از فردوس آدم راندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالیکه نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم راحجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانینسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم رانمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحلنگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم رابه خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ میناییکه سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم رابخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیتپریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم راگواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائببه شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را