غزل شماره ۴۰۰۱ ز راه صلح مهیای جنگ می آیدز مومیایی او کار سنک می آیدامید رحم بود کفر ازان خدا ناترسکه گر به کعبه رود از فرنگ می آیدز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شودخیال یار هم از دل به تنگ می آیدغبار آه ز دل می شود بلند مرابه شیشه دل هر کس که سنگ می آیدبه چار بالش خاراست چون شرر جایمز بس که بر من از اطراف سنگ می آیدقد خمیده مرا شد به راه راست دلیلبه صیقل آینه بیرون ز رنگ می آیدچنان به عهد تو شد عام دردمندیهاکه بوی درد ز داغ پلنگ می آیدخیال روی تو هم می رود ز دل بیرونبرون ز گوهر اگر آب ورنگ می آیدز آسمان مقوس ز بس کجی دیدمکمان به دیده من چون خدنگ می آیدمگر که هست امید اجابتی صائبکه آه بر لب من بی درنگ می آید
غزل شماره ۴۰۰۲ به پرسش من در خون نشسته می آیدچراغ طور به بالین خسته می آیدز بس شکستگی از صفحه جهان شد محوصدا درست ز جام شکسته می آیدزمانه سخت نگیرد گشاده رویان راهمیشه سنگ به درهای بسته می آیدچگونه چتر تو از بال بلبلان نشودبه پای بوس تو گل دسته دسته می آیدچنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفتکه باغبان به چمن چشم بسته می آیدز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده امکه بوی درد ز رنگ شکسته می آیدسبو ز ورطه غم می برد مرا بیرونگشاد کار من از دست بسته می آیدهلاک مردمی چشم او شوم صائبکه خود خراب وبه بالین خسته می آید
غزل شماره ۴۰۰۳ ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آیدحضور خاطر من از سفر نمی آیدغم زمانه چنان تنگ کرده دایره راکه صبح را نفس از سینه نمی آیدفشرد پنجه عقل بلند بازو راکسی به تاک زبردست برنمی آیدچگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبانگهر به پای خود از بحر برنمی آیدسخن شکسته تراود ز کلک پر سخنمچها به شاخ ز جوش ثمر نمی آیدگهر به خامه من همچو اشک در تاک استچه سود جوهریی در نظر نمی آیدرگ بریده تاک از گریستن بس کردزمان گریه من چون بسرنمی آیدمدار چشم گشایش ز کلک خود صائبگرهگشایی از نیشکر نمی آید
غزل شماره ۴۰۰۴ ز دل خیال میانش بدر نمی آیدز لفظ معنی پیچیده بر نمی آیدنظر ز عارض او برنمی توانم داشتبهشت اگر چه مرا در نظرنمی آیدپیام لطف تو با عاشق اختیاری نیستگرفتگی ز نسیم سحر نمی آیدبه باددستی طوفان چه می کند لنگرشکیب با دل خودکام برنمی آیدشرر به آتش سوزنده بازگشت نمودحضور خاطر ما از سفر نمی آیدز آبگینه او بر دلم غباری نیستکه عاشقی ز پریشان نظر نمی آیدسبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشتز دست بسته مگو کار برنمی آیددلم دونیم شد از دیدنش که می گویدکه کار تیغ ز موی کمر نمی آیدچرا ز بیم کنار از کنار می گذریترا که موی میان در نظر نمی آیدازین چه سود که دریاست در گره او راچو دفع تشنه لبی از گهر نمی آیدز شرم خنده او استخوان صبح گداختشکر به حسن گلوسوز برنمی آیدکه بر چراغ دل من زد آستین صائبکه بوی سوختگی از جگر نمی آید
غزل شماره ۴۰۰۵ خیال روی تو از دل بدر نمی آیدکه خودپرست ز آیینه بر نمی آیدنمی کند دل بیتاب من نفس را راستنهال قامت او تا به برنمی آیدلب شکایت من از وصال بسته نشدرفوی زخم ز موی کمر نمی آیدچنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالیکه بوی سوختگی از جگر نمی آیددر آن حریم که آیینه طلعتی باشدنفس ز مردم آگاه برنمی آیدازان ز راز خرابات خلق بیخبرندکه با خبر کس از آنجا بدر نمی آیدعلاج تنگی راه درشت همواری استکه پای رشته به سنگ از گهر نمی آیدجز این که گرد برآرد ز خاکدان وجوددل رمیده به کار دگر نمی آیدسخن به لب نرسد بی سخن کشی صائبگهر به پای خود از بحر برنمی آید
غزل شماره ۴۰۰۶ خرد به زور می ناب برنمی آیدکتان ز عهده مهتاب برنمی آیددرازدستی سنگ خطر اگر این استسبوی هیچ کس از آب برنمی آیددل غیور مرا شکوه اختیاری نیستدهان زخم به خوناب بر نمی آیددر آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده استبهار لاله سیراب برنمی آیداگر به آینه آفتاب سنگ خوردز چشم سخت فلک آب برنمی آیدز شور ناله صائب ز خواب مخمل جستهنوز چشم تو از خواب برنمی آید
غزل شماره ۴۰۰۷ برون ز کیسه ممسک درم نمی آیدز دست بسته سخا وکرم نمی آیدنه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هستز دود ریزش ابر کرم نمی آیدبکوش وهمت مردانه ای به دست آورکه قطع وادی عشق از قدم نمی آیدز آه دل نشود نرم سخت رویان رابه چشم آینه از دود نم نمی آیدبه یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدلبه صد مصاف ز تیغ دودم نمی آیدچنان دوانده کجی ریشه در دل عالمکه حرف راست برون از قلم نمی آیدامید فتح به اقبال راستان بسته استبه جنگ هیچ سپه بی علم نمی آیددهان هر که بدآموز شد به حرف سؤالجراحتی است که هرگز بهم نمی آیدنشان ونامی اگر هست صائب از احسانچرا به ملک وجود از عدم نمی آید
غزل شماره ۴۰۰۸ گل از عذار تو چیدن ز من نمی آیدچه جای چیدن دیدن ز من نمی آیدچو سطحیان به کف از بحر گوهر قانعبه غور حسن رسیدن ز من نمی آیداگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقشبه بال غیر پریدن ز من نمی آیددلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبحنفس شمرده کشیدن ز من نمی آیداگر به تیغ مرا بندبند پاره کنندز یار و دوست بریدن ز من نمی آیددر آتشم که چو آب گهر ز سنگدلیبه کام تشنه چکیدن ز من نمی آیدمن آن شکسته پر و بال طایرم چون چشمکز آشیانه پریدن ز من نمی آیدنظر به صبح ندارد سیاه بختی منالف به سینه کشیدن ز من نمی آیدبرای صید مگس در خرابه دنیاچو عنکبوت تنیدن ز من نمی آیدنیم ز دل سیها کز قلم خورم روزیزبان مار مکیدن ز من نمی آیدازان ز کام جهان آستین فشان گذرمکه پشت دست گزیدن ز من نمی آیدعطیه ای است که چون خار بر سر دیواربه پای خلق خلیدن ز من نمی آیدبه استقامت من شاخ میوه داری نیستبه زیر بار خمیدن ز من نمی آیدغبار خاطر آب حیات نتوان شدبه زیر تیغ تپیدن ز من نمی آیدمگر رسد به سرم یار بیخبر ورنهچو پای خفته دویدن ز من نمی آیداگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوختبه این خوشم که دمیدن ز من نمی آیدچو سیل تا نکشم بحر را به بر صائبعنان شوق کشیدن ز من نمی آید
غزل شماره ۴۰۰۹ ز سینه ام نفس خوش برون نمی آیدنسیم خلد ز آتش برون نمی آیدچه دیده است خدنگت ز سینه گرممکه از قلمرو ترکش برون نمی آیدز خوی سرکش خوبان ملایمت مطلبکه نخل موم ز آتش برون نمی آیددر انتهای محبت خموش شد صائبهمیشه دود ز آتش برون نمی آید✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۴۰۱۰ ز گل محافظت رنگ وبو نمی آیدبغیر لطف ز روی نکو نمی آیدصفای حسن بتان از دل گداخته استز آب آینه این شستشو نمی آیدز جنبش مژه آسوده است قربانیتردد از دل بی آرزو نمی آیدشود ز بخیه انجم فزون جراحت صبحعلاج سینه ما از رفونمی آیدبه پای خم برسانید مشت خاک مراکه دستگیری من از سبو نمی آیداگر ز سیل حوادث جهان شود ویرانبنای خانه بدوشی فرونمی آیدمریز آب رخ خود برای نان کاین آبچو رفت نوبت دیگر به جو نمی آیددل گداخته شوید غبار هستی راز چشمه دگر این شستشو نمی آیدفغان که شبنم ما همچو نقطه پرگاربرون ز دایره رنگ و بو نمی آیدزبان عشق نپیچد به حرف طول املبه نوک خامه تقدیر مو نمی آیددلی که ره به مقام رضا برد صائبدگر به هیچ مقامی فرو نمی آید
غزل شماره ۴۰۱۱ ز مغز پوچ برون آرزو نمی آیدکه بوی باده برون از کدو نمی آیدچرا ز پا ننشینند غافلان حریصز پای خفته اگر جستجو نمی آیدبغیر اشک که شوید ز دل غبار ملالدگر ز هیچ کس این شستشو نمی آیدسری که داغ جنون برگرفت از خاکشچو آفتاب به افسر فرونمی آیدفغان که شبنم ما با کمند جذبه مهربرون ز دایره رنگ وبو نمی آیدصفای طلعت دل در گداز تن بسته استز آب آینه این شستشونمی آیدسری که ره به گریبان فکر رنگین بردبه سیر گلشن جنت فرونمی آیدبغیر میکشی از کارها دگر کاریز دست کوته من چون سبو نمی آیدفتاد راه کدام آفتاب رو به چمنکه رنگ رفته گلها به رو نمی آیدز عجز نیست ز قحط سخن شناسان استز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آیدبشوی دست ز جان در حریم عشق درآیکه کس به طوف حرم بی وضو نمی آیدز آفتاب نظر آب داده ام صائببه چشم من مه ناشسته رو نمی آید