غزل شماره ۴۰۱۲ تردد از دل بی آرزو نمی آیدچو پای خفته ز من جستجو نمی آیداگر رسد به لبم جان ز تنگدستیهاز من فروختن آبرو نمی آیدنهفته گنجی اگر نیست در خرابه منچرا سرم به عمارت فرونمی آیدچو تنگ حوصلگان دور مگذران از خودکه آب رفته در اینجا به جونمی آیدمگر عقیق تو گردد سهیل چهره منکه رنگم از می لعلی به رو نمی آیدبه خوی نازک آیینه آشنا شده استدگر ز طوطی من گفتگو نمی آیدنهان نگردد صائب چو عشق صادق شدعلاج سینه من از رفو نمی آید
غزل شماره ۴۰۱۳ مدام چشم تو مست شراب می بایدهمیشه خانه ظالم خراب می بایدازین قلمرو ظلمت گذشتن آسان نیستدلی به روشنی آفتاب می بایدبه خون خویش دل داغدار من تشنه استکباب سوخته را این شراب می بایدکدام گنج گهر نیست در خرابه دلدرین خرابه همین ماهتاب می بایدلباس عاریتی دور کن که دریا راکمر ز موج وکلاه از حباب می بایدعلاج مرده دلان جسم را گداختن استزمین سوخته را این سحاب می بایدکم است مستی غفلت ترا که چون طفلانفسانه ای دگراز بهر خواب می بایدبه شیشه نقل کنی تا ازین سفالین خمهزار جوش ترا چون شراب می بایدز تازیانه موج است آب زیروزبرزبان خموش به بزم شراب می بایدچو زلف تا بهم آری دو مصرع موزونهزار حلقه ترا پیچ وتاب می بایدگدایی در دل می کنی اگر صائبدل شکسته وچشم پر آب می باید
غزل شماره ۴۰۱۴ اسیر بند قضا رو گشاده می بایدبه تیغ گردن تسلیم داده می بایدز پاس عزت روشندلان مشو غافلکه سرو بر لب آب ایستاده می بایدمگیر تنگ به مردم که اهل دولت رادل گشاده ودست گشاده می بایدعنان نفس ز کف دادن از بصیرت نیستسگ درنده اسیر قلاده می بایدبه قدر آنچه بود برگ نخل بیش از بارزبان شکر ز نعمت زیاده می بایدکمند جاذبه از شش جهت عنان تاب استبه راه کعبه مقصد چه جاده می بایدسؤال را گره جبهه قفل لب گردددر سرای کریمان گشاده می بایدترا چو مور ازان حرص دربدر داردکه لقمه از دهن خود زیاده می بایدمدار دست ز دامان جام می صائباگر ترا دل ودست گشاده می بایدبه بحر صائب اگر آشنایی ات هوس استنخست شستن دست از اراده می باید
غزل شماره ۴۰۱۵ دو چشم شوخ ترا دیده بان نمی بایدکه آهوان حرم را شبان نمی بایدشکوه حسن تو راه نگاه را بسته استگل عذار ترا دیده بان نمی بایدنگاه حسرت اگر دست وپای گم نکندبرای عرض تمنا زبان نمی بایدچه حاجت است به تدبیر عقل مجنون رادرخت بادیه را باغبان نمی بایدسبکروان هوس را نظر به منزل نیستبرای تیر هوایی نشان نمی بایدبس است گرد یتیمی لباس گوهر منمرا لباس دگر در جهان نمی بایدچه حاجت است به تحصیل علم عارف راز خود برآمده را نردبان نمی بایدبس است نامه پروانه بوی سوختگیبه عرض حال مرا ترجمان نمی بایدرفیق در سفر آب وگل ضرور بودبرای رفتن دل کاروان نمی بایدبس است نغمه صائب گرهگشای چمننسیم صبح درین گلستان نمی باید
غزل شماره ۴۰۱۶ زبان شکوه به خشم زمانه افزایدکه خس به آتش سوزان زبانه افزایدمکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگلگد به کجروی از تازیانه افزایدچنین که حرص فلک می افزاید از پیریبه رزق ما چه امیدست دانه افزایدرسیده است ترا خواب بیخودی جاییکه آگهی ز شراب شبانه افزایدکند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیعبه قدر آنچه ترا باغ وخانه افزایداگر ز خواب شکایت به روزگار برمبه رغم من به فسون وفسانه افزایدز شکر شکوه مزن پیش چرخ دم صائبکه آن بهانه طلب بر بهانه افزاید
غزل شماره ۴۰۱۷ ز روی نو خط دلدار جان بیاسایدچو ماه پرده نشین شد کتان بیاسایدقرار نیست به جایی بلند همت راچگونه از حرکت آسمان بیاسایدفلک ز کشتن من پشت داد بر دیوارچو تیر بر هدف آید کمان بیاسایدنگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاستچو گل ز باغ رود باغبان بیاسایدشکیب از دل پیران طفل طبع مجویچگونه برگ به فصل خزان بیاسایددلی که در حرم کعبه بیقرار بودکجا ز دیدن سنگ نشان بیاسایدفغان که ناله مرغان بی ادب نگذاشتکه غنچه را دل ازین بوستان بیاسایددرین زمانه پر انقلاب هیهات استکه از تردد خاطر روان بیاسایددر آستانه عشق است فتح باب امیدخوشا سری که بر آن آستان بیاسایدچه عذر لنگ شود سنگ راه راهرویکه از طلب به هزاران نشان بیاسایدبه نور صبح بصیرت چو دل شود روشنز خوابهای پریشان روان بیاسایددرین محیط که موجش نهنگ خونخوارستسفینه های دل ما چسان بیاسایدز سنگ تفرقه دلهای روشن آسوده استکه گل گلاب چو شد از خزان بیاسایدحجاب جرأت دزدست روشنایی شبدل از گناه چو شد پاک جان بیاسایدز سیل حادثه بنیاد ما به آب رسیدسزای آن که درین خاکدان بیاسایدچه انقلاب به حسن تو راه خواهد یافتگز از تو خاطر ما یک زمان بیاسایدز کوه غم دل ما آرمیده شد صائبچنان که چشم ز خواب گران بیاساید
غزل شماره ۴۰۱۸ دل گرفته کی از لاله زار بگشایدز دستهای نگارین چه کار بگشایدفغان که شاهد گل را بهار کم فرصتامان نداد که از پانگار بگشایددل پر آبله من به خاک وخون غلطدگره ز آبله هر که خار بگشایدجهان فروزی ماه وستاره چندان استکه مهر پرده صبح از عذار بگشایدچنین که دایره راتنگ کرده است سپهرعجب که غنچه ز باد بهار بگشایدبه هیچ چیز جهان دل نمی نهد صائباگر کسی نظر اعتبار بگشاید
غزل شماره ۴۰۱۹ دل از مشاهده لاله زار نگشایدز دستهای حنابسته کارنگشایدگره ز غنچه پیکان زنگ بسته مابه تر زبانی خون شکار نگشایدز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکاندل غمین ز می خوشگوار نگشایدز اختیار جهان عقده ای است در دل منکه جز به گریه بی اختیار نگشایدطلسم هستی خود ناشکسته چون مردانترا به روی دل این نه حصار نگشایدز آه ما نشود نرم دل کواکب راکه دود آب ز چشم شرار نگشایدبساز با دل پربار خود گر آزادیکه هیچ کس ز دل سرو بار نگشایدخوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شوددهان خویش به ابر بهار نگشایدشکایت گره دل به روزگار مبرکه هیچ کس بجز از کردگار نگشایداگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیستنمی شود که ز پرتو کنار نگشایدمجوی خاطر جمع از جهان ناامنیکه تیغ را زکمر کوهسار نگشایدز تنگنای جهان کی گشاده می گردددلی که در بر و آغوش یار نگشایدزمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیستخوش آن که چشم به دود وغبار نگشایدمراست از دل مغرور غنچه ای صائبکه در به روی نسیم بهار نگشاید
غزل شماره ۴۰۲۰ شکسته حالی من پیش یار باید دیدخزان رنگ مرا در بهار باید دیداگر چه چون دل شب فیض من نمایان نیستمرا به دیده شب زنده دار باید دیدمقام عرض تجمل میان دریا نیستچو موج جوهر من در کنار باید دیداگر چه در خمشی نیز جوهرم گویاستمرا چوتیغ دم کارزار باید دیدخراب حالی این قصرهای محکم راز روزن نظر اعتبار باید دیدمرا ز روز قیامت غمی که هست این استکه روی مردم عالم دوبار باید دیدکجاست فرصت گرداندن ورق صائببه روی کار هم از پشت کار باید دید
غزل شماره ۴۰۲۱ لطافت رخ ازین بیشتر نمی باشدکه بی نقاب ترا آشکار نتوان دیدعیار خوی تو پیداست از دل سنگیناگر چه در دل خارا شرار نتوان دیدتلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی استبه دیده ای که ره انتظار نتوان دیدبغیر رخنه دل رخنه دگر صائبپی نجات درین نه حصار نتوان دیدبرون نرفته ز خود حسن یار نتوان دیددرون بیضه صفای بهارنتوان دیدز خون خویش ترا در نگار خواهم دستاگر چه بر ید بیضا نتوان دیدخط عذار تو بارست بردل عشاقکه چشم آینه را در غبار نتوان دیدبه باده شفقی وقت صبح را خوش دارکه پیر میکده را هوشیارنتوان دیدره صلاح به دست آر در جوانیهاکه پیش پا به چشم مزارنتوان دیدبریز خون مرا وخمار خود بشکنکه چشم مست ترا در خمارنتوان دیدز جوش فاخته بر سرو می خورم دل خویشبه دوش مردم آزاده بارنتوان دیدچه جای آینه کز شرم آن رخ محجوبدلیر در رخ آیینه دار نتوان دیدبس است آنچه من از روی آتشین دیدمدر آفتاب قیامت دوبار نتوان دید